بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

درختستان کابوس عصرگاهی

فکر کنم یک اردوگاه جنگلی خیلی بزرگ بود، شاید هم فقط یک درختستان بی انتهای کاج. شبیه اردوگاه های خوش و آب رنگ پیشاهنگی توی فیلم های نوجوانانه مضحک ولی جذاب، یک کلبه چوبی بزرگ، ده ها چادر و کیسه خواب و مسیری سبز و مه آلود شاید به سمت دروازه خروج. یک گروه بزرگ نوجوان های کله شق و خوشبخت و خوشحال و دو سه تا آدم بزرگ عجیب الاخلاق.نمی دانستم چرا آنجایم، فقط می دانستم تا ساعت 3 بامداد می شود آنجا ماند. همه جا پر بود از چمدان های ریز و درشت. چندتا از هم نشینان صمیمی ام را هم دیدم، خوش خنده های مضحک. توی چادر نشسته بودم کف زمین، با خودم حرف میزدم، آنجا هم باز درگیر بودم، درگیر آدم ها و دوست ها و حرف ها و چیزهایی که نمی دانستم، چمدانم استفراغ کرده بود، لباس ها و کتاب ها بیرون ریخته بودند. نشسته بودم، نمی دانستم خوشحالم یا غمگینم، فقط از تمام وجود تنهایی را میان خوشبخت های کله شق حس میکردم و خودم برای خودم حرف میزدم. فکر کنم یکی از رفیقان از پنجره طعنه زد، چه گفت؟ یادم نیست ولی آن لحظه فهمیدم رفیقی در کار نیست.

شب بود انگار، چراغ ها روشن شده بود و همه جا پر از خنده های آرمانی بود. رفته بودم توی آن کلبه چوبی، چه عجیب بود. نیمه کدام فصل بود؟ یادم نیست، ولی درخت کریسمس گنده وسط نشیمن جا خوش کرده بود، یک اتاق عجیب براق، سرشار از چیزهای پولکی، اکلیلی و خودشیفتانه. تنها نبودم، خانمی هم بود، با موها و لباس هایی به سیاهی شب، حرف میزدیم، درباره اینکه چقدر این اتاق زننده است، باید ملایم می بود، ملایم آبی آسمانی.

ساعت 12 بود. چای ریختم، گفتم وقت است حالا.. چمدانم را جمع می کنم. از پنجره نگاه کردم، زمین پر از چادر و ریسمان و آتش و پایکوبی خالی شده بود، تاریک و سرد بود. هم نشینان داشتند می رفتند، عجله داشتند، سوار دوچرخه شدند و تند تند رکاب زدند و دور شدند. ترسیدم، به پنجره کوبیدم، شاید بفهمند من اینجا جا ماندم. لباس ها را چپاندم توی چمدان، از پله ها آمدم پایین، می خواستم بروم اما نمی شد، تنها بودم، شب بود و جنگل مه آلود. مامان داشت زنگ می زد، می خواستم جواب بدهم اما نمی شد، قطع شد، شارژ نداشتم، آنتن نبود. رفتم تو.

ترسناک بود، تنها بودم. وسط ناکجا آباد یک جنگل مه آلود، با کلبه جنگلی کریسمسی، با اتاقی که برق میزد و مضحک و پولکی بود، اتاقی که ملایم آبی آسمانی نبود، همراه زنی که نمی دانستم دوستم است یا دشمنم، گرگینه است یا خون آشام گیر افتاده بودم، نمی دانستم چرا، برای چه این خواب را دیدم، فقط دلم توی خواب برای خودم سوخت، دردناک بود.

احساس میکنم استعاره ای از زمان های دور، شاید هم الان بود. نمی توانستم با مامان درد و دل کنم، نمی توانستم با رفیقان مشکلات را حل و فصل کنم، نمی دانستم کجای زندگی ام، از ابزار وجود شرمسار بودم و شاید مثل همان چمدان نیمه باز آمادگی نداشتم با این همه اتفاق پیش از 3 بامداد روبرو شوم و توی زرق و برق لبخندها گیر افتاده بودم.

 

ول کن، شاید فقط یک خواب مضحک عجیب عصرگاهی بود

احمق نشو

دوباره

خواهش میکنم

گذشتن و رفتن پیوسته نباش.

احمق نشو، احمق نشو، احمق نشو

ولی من جا ماندم

 

illustration by Monica Rohan

جمعه ۳ مرداد ۹۹ , ۰۰:۴۲ «نــٰاطـِقْ وُ خـٰامــوشْ»

نمی‌نویسید

نمی‌نویسید

وقتی مینویسد، شاهکار می‌نویسید:)

 

+زیبا بود:))

از لطف بیکرانتون ممنونم :))))
چشم هاتون زیبا می بینه ! :)

چه خوشگل 😍

ممنون :)))))))
چشات خوشگل میبینه *_*

چقدر این سبک متنا رو دوست دارم:)

خوشحال شدم دوست داشتی :)))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan