بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

برای تنها آشنای بیکران، مایه خوشدلی

میدانی اولش ترسیدم، اضطراب گرفتم و فکر کردم چرا باید بحث وبلاگ داشتنم را پیش می کشیدم، چرا اصلا یک دفعه پذیرفتم روی کاغذ دفترت یادداشتش کنم؟ اینستاگرام چطور؟ الان خنده ام می گیرد، از تمام پافشاری هایم خنده ام می گیرد.

بعضی وقت ها اتفاق ها و آدم هایی هست که تغییرت می دهند، می توانند دورت یک حباب شیشه ای بزرگ بکشند یا همان گوی شیشه ای را بشکنند و بیایند تو، کنارت بشینند و حتی خیلی کوتاه، حتی خیلی ناپیدا و پنهان حالت را خوب کنند. من توی یک حباب شیشه ای بودم، چیزی که معلوم نبود خودم آن را دورم کشیدم یا کسی مرا مبحوس آنجا کرده است، شیشه ای که معلوم نبود خودم انتخاب کردم تویش بمانم و به تماشا بشینم یا به اجبار زنجیرش شدم، یک بمب احساسی ناگوار که نمیگذاشت دلم بخواهد خودم را نشان بدم، درباره چیزهای موردعلاقه ام حرف بزنم یا تلاش کنم دوست دیگری پیدا کنم. میترسیدم، میترسیدم باز کسی حالش از من بهم بخورد، بار دیگر کسی دلش بخواهد پس از سال ها دوستی و عشق و حال همگانی مرا هل بدهد، بگوید خوشش نمی آید که اینورها پیشش باشم، پیش گروهمان باشم، پیش خودی که خرج کرده بودم باشم و دوباره وابستگی به آدم ها کار دستم دهد و مغزم را بجوید. آدمی نبودم که جانم برای دوستانم برود، دلم بخواهد یک دوست صمیمی داشته باشم که اینور و آن ور دنبالم بیاید و همیشه کنارم باشد، من توی دنیای خودم بودم، دنیای حرف ها، کتاب ها و فیلم های دلخواهم، دنیای خیال و رویایم و احساسات کوچک خودم. راهنمایی که شدم، بیشتر وارد اجتماع شدم، بیشتر دلم میخواست آدم ها را بشناسم و دوست های صمیمی داشته باشم، شبیه همین تصویرهای خوش فیلم های تینیجری و اینستاگرامی، خنده های بلند، بیرون رفتن های دست جمعی. افتاده بودم وسط یک دنیای غریبه، میخواستم جالب باشم، میخواستم پیش آدم های جالب باشم. دوست پیدا کردم، دوست های خل، شاد، باحال و محبوب و وابسته شدم به خاطرات و خوشگذرانی هایمان. می دانی نمیدانم چه شد که دیگر هیچ خبری از هم نداریم، تا شروع سال نو باهم چت نمیکنیم ولی میدانم که من این وسط بی گناه مظلوم تنها و بیچاره نیستم، تقصیر داشتم، تقصیر داشتیم. حتی فکر میکنم تلاش میکردم تصویری بسازم که بقیه دوست داشته باشند و نه خودم و بعد افتادم وسط یک حباب شیشه ای که فکر می کرد برای بقیه کم است، مسخره است و مضحک. الان که فکرمیکنم بزرگ شدن اگر چه  گاهی تلخ و ترسناک است ، وقتی که کم کم وارد نگرانی ها و دلمشغولی های بزرگترها می شوی، وقتی که کم کم از چیزهایی که دوست داشتی بدت میاید و نسبت به گذشته ات و تمام تجربه هایت گاهی بی احساس  و سنگ میشوی. اما خودش امید است، امید به روزهایی که تغییر میکنی، می فهمی نمره کلاسی فلان درس راهنمایی و دبستانت، نظر فلان معلمت، انضباطت احمقانه ایی که اگر نیم نمره اش کم می شد خودت را زیر فکر خفه میکردی، فلان حرف, فلان آدم ارزش حرص و استرس و اضطراب نداشته، ارزش اشک نداشته، ارزش فکر نداشته. امید است به تجربه هایی که سال های پیش کسب کردی، چیزهایی که باعث می شوند خسته نشوی، باعث می شوند پربار و پربارتر شوی، انتخاب ها، حرف ها، احساسات و آدم های بهتر. هنوزهم علاقه ای ندارم روز به روز بیشتر به دنیای بزرگ ها نزدیک تر شوم و توی حرف ها و دغده هایشان گم شوم، دوست ندارم چیزهای موردعلاقه ام را فراموش کنم و ببینم هیچ چیزی در دستانم برای این دنیا ندارم اما بزرگ شدن با تمام بار سختی که بر دوش میندازد قشنگ می شود، وقتی به گریه های گذشته ات میخندی، وقتی روزهای بدت جوک بی مزه می شوند. ولی باز هم سخت است، فکر کردن به این که تو هم یکی از همین دونده های شهری، فکر کردن به این که بازهم امسال هیچ کاری نکردی.

میدانی نه بیکران، نه اینستاگرام هیچ چیز خاصی ندارند، هیچ مطالب اسرارآمیز و خیلی شخصی ندارند، کاملا معمولی اند، مطالبی کاملا معمولی از روزگار زندگی، رویداد ها و احساساتش. با به دست آوردن آدرسشان چیز مهمی پیدا نمی شود. اما من نمیدانم چرا ترجیحم این است که در سایه بمانم، سایه خودم و دنیایی که کسی قرار نیست مسخره اش کند.

ممنونم، ممنونم به خاطر آن روز که تا آدرس بیکران را از من نگرفتی ول نکردی، فکر میکنم این اولین ضربه برای شکستن حباب شیشه ای اطرافم بود. شاید فکر کنی کار خیلی خاصی هم نبود، اما بود، بزرگترم کرد، گذاشت گاهی فقط به تماشای آدم ها خلاصه نشوم، حرف بزنم، فکر نکنم، انقدر به چیزهای چرت و پرت فکر نکنم، به اینکه وای نکنه فلانی بگه؛ نکنه فلانی فکر کنه، نکنه فلانی ازم بدش بیاد و هزاران فلانی دیگر، زامبی های مغزم. ممنونم که حبابم را خرد و خاکشیر کردی، نشستی کنارم، حتی اگر ناپیدا، ممنونم که هلم دادی توی این مسیر، این مسیر پر از دلخوشی و آدم های دلخوش کننده

مایه خوشدلی عزیز، میدانی این آرامشی که همیشه همراه ات هست می تواند خیلی از گلوها را رها کند، قفل هایی را بشکند و غم هایی را از دل بردارد. ممنونم از دریای آرامش دلت و حرف هایت.  این آرامشی که نمی گذارد بترسی، بلرزی، عاقلانه حرفت را نزنی. از آشنایی ام خوشحالم، خیلی خوشحال، چون فکر کنم آدم توی زندگی اش باید کسی مثل تو را داشته باشد، کسی که بتواند حباب های شیشه ای را بشکند و آرام کنارت بشیند و باهم چای بخورید. کسی که بلد نباشد دل بشکند و هرموقع بحث آینده که پیش میاید بگوید اگر زنده بودم، همین قدر آماده، همین قدر با آرامش و تو محو بشی در همین جمله، فکر کنی و بخواهی مثل همان موقع خرد و خاکشیر شدن حبابت، تغییر کنی.

مایه خوشدلی عزیز، ازت ممنونم، از این حجم زلالی که با خودت میبری.

این پست قرار است سه ماه دیگر به دستت برسد،کمی پس از زادروزت. نمیدانم تا آن موقع چقدر افکار و احساساتم تغییر کرده ، فقط میدانم حقیقا همیشه ممنونت خواهم بود، از پیام قشنگت توی روز تولدم ممنونم، چون بانی این نامه ای شد که قلمش دست خودم نبود، هی میرفت و میرفت.

تولدت مبارکمه مایه خوشدلی عزیز، نرگس.

 

پ.ن 10 شهریور :دوباره خواندمش، چیزی از حرف ها تغییر نکرده

پ.ن 2 : میدانم که آخرین بازمانده از چالش قاب دلخواهم. خیلی شرمندم. حتما قاب رو آپلود میکنم میذارم. خدا همه رو از خرابی لپتاب حفظ کنه.

 

سلام :)

ان‌شاءالله زمان‌های خوبی در کنار هم بسازین :)

منم گاهی فکر می‌کنم خوب شد بزرگ شدم(از نظر گذر زمان و سن و سال)، یک‌سری چیز‌ها رو تجربه کردم، جواب بعضی از سوال‌هامو گرفتم و سوال‌های جدیدتری برام بوجود اومدن. ولی متاسفانه یک‌سری ویژگی‌هامو رها کردم، بطوریکه گاهی فکر می‌کنم منِ کوچکتر آدم دیگری بوده :).

پ.ن۲: اگر احیانا یک‌وقت بخاطر اینکه من دعوتتون کردم تحت فشار قرار گرفتین اصلا مهم نیست، همینکه تونستم دعوتتون کنم هم خیلی خوشحالم کرد D: البته که برای دیدن قابتون هم مشتاقم ولی این فقط یک دعوت از طرف یک آدم بسیار معمولی بود که می‌تونید به راحتی ردش کنید :)

ولی اگر خودتون هم دوست دارین انجامش بدین هم که پس منتظر می‌مونیم :))

سلام :)
ممنونم از آرزوی قشنگتون :)
مشکل من هم توی روند بزرگ شدن همینه، بعضی وقت ها نمیخوام این ویژگی ها محو بشن و فراموش بشن ولی گذر زمانه دیگه، کاریش نمیشه کرد :)

ممنونم که منتظر موندین :)

آره حرف رو قبول دارم خیلی نگرانی ها بی مورد بود :)

دقیقا :)

گاهی وقتا آدم می مونه از نگرانی های بی مورد چن روز قبلش چه برسه به بچگی، همش داریم بزرگ میشیم

امیدوارم توی این بزرگ شدن هر روزه قلبمون کوچیک نشه
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan