بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

کفش های سهراب : آنچه باید آموخت

سهراب جوانی این روزها می خواست برود، می خواست چمدان تنهایی اش را بردارد و از خانه ای که روز به روز برایش تنگ تر می شد بگریزد، برود به سوی دنیایی دیگر، بی تمام آشنایان. کفش هایش را این بار جا نگذارد و تنها پا به مسیر جدید زیستش بگذارد. آمد میان جماعت بیگانه خیابان ها، هراسید، در خود لرزید، خواست چیزی بگوید، نتوانست، خواست آشیانه ای بخرد، بین اوراق املاک گم شد، خواست بلیطی بگیرد برای پرستوی مهاجر شدن، فرم مدارکش را پر از غلط های فاحش کرد. آرام آرام در خود گم شد، فرو رفت، او فکر می کرد می داند  ولی کیست که نداند کسی که فکر می کند می داند، نادان تر از نادانیست که اعتراف به جهل می کند، فکر می کرد دانستن، علم آموزی و یادگیری خلاصه شده در همین کتاب های درسی، در ترتیب سلسله های تاریخی، توابع چند ضابطه ای و اسم مکان و تفضیل عربی، زندگی را دوازده سال اینگونه آموخته بود، دویدن و دویدن، برای رسیدن به نمره بهتر، دست به سینه نشستن، برای انضباط نیکو. سمت هیچ چیز نرفت، سمت اینکه مهارتی یاد بگیرد، چیزی فراتر از طول هفته ای که در اتاق های درس می گذارند. از هفت خان کنکور می ترسید، از اینکه عددهای تراز بالا روند و او سرنوشتش شود سربازی یا عروسی، کسی را نداشت که بزند زیر گوشش و بگوید خودت را نکش، خودت را اسیر بی اختیار این چیزها نکن، همه می زدند توی سرش و می گفتند درس بخوان، پزشکی قبول شو، مهندسی، وکالت، چی؟ ادبیات فارسی دوست داری؟ چی؟ کارگردانی تئاتر؟ تو غلط کرده ای و این علایقت! او خواند، شب ها و روزها، آخر هفته ها و عیدها، در نظام آموزشی چرخید و دوید، میان مافیاهایی از جنس لغات حفظی فارسی و سوالات نمونه ریاضی کنکور، میان سردرد های آخرشب به خاطر قرص های انرژی زا و افسردگی.

حال اینجا بود، وسط هیاهوی رنگارنگ آدم ها، آدم هایی که شاید خودشان هم اوایل از جنس او بودند، با حقیقت دنیا که روبرو شدند رفتند بین شلوغی ها تا یاد بگیرند، زمین خوردند، بلند شدند و باز شروع کردند، آدم هایی که شاید خودشان هم هنوز با این واقعیت های دنیا کنار نیامده بودند. زندگی را درست نیاموخته بود، فلسفه اش را نمی دانست. خودش را در اتاقش حبس، و وقف کامل درس کرده بود. نمی دانست وقتی حوصله مان در خانه های نقلی سر رفت چه کار کنیم؟ قبض آب و برق را چگونه پرداخت کنیم؟ اگر ماشینمان وسط اتوبان خراب شد چه کار کنیم؟ شیر خام را چقدر بجوشانیم؟ چطور کارت بانکی بگیریم؟ قیمت حدودی کاهو و هویج چند است؟ چطور با دوستمان رفتار کنیم که بعدا حرص و افسوس نخوریم؟ با بچه های 6 ساله چگونه رفتار کنیم که خیابان را روی سرشان نگذارند؟ هتل را چطور رزرو کنیم؟ از کجا بفهمیم راهمان را اشتباه رفته ایم؟ او دویده بود و دویده بود، بیشتر از 12 سال از زندگی اش را دویده بود و زندگی اش را گذرانده بود، بدون اینکه هنوز معنای زندگی را فهمیده باشد و اینجا، در همین لحظه حتی نمره های سال آخر دبیرستانش را به یاد نمی آورد، حتی فرمول مساحت مثلث را نمی دانست. می خواست برود، نرفت، مثل این آدم ها نبود که بتواند خودش را با واقعیت دنیا تطبیق دهد و دوباره شروع کند، بهانه آورد، کفش هایم کو؟ و برگشت؛ با کفش هایی که پایش بود.

 

باید امشب بروم.

باید امشب چمدانی را

که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند.

یک نفر باز صدا زد: سهراب

کفش‌هایم کو؟

 

پ.ن: این پست هم درباره این شعر سهراب سپهریه، نمیدونم چرا، ولی احساس می کنم شعر خیلی خاصیه

خیلی شعر خاصیه ...خیلی خیلی =))

دقیقا :))

خواستم بگم چه مظلومیت خاصی سهرابمون داره که یادم افتاد خیلی از ماها و هم‌نسلامون همین قدر مظلوم و ناگزیریم...

احتمالا خیلی از سهراب های به همین مظلومی، زیر این فشار له شدن.
 هعی

خیلی زیـــبـــا بود ( حضار کف میزنند )

ممنونم ^-^ چشمهات زیبا میبینه :)

خیلی قشنگ بود:) ازون پستهایی که میشه باهاش ارتباط برقرار کرد.

ممنون، قشنگ میخونی :)) چه قدر خوشحال میشه ادم وقتی نوشته هات ارتباط برقرار می کنن :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan