بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

پیرزال طور

همیشه نصیحت می کنند که جوانیت را مده بر باد بعد ها چروک می شوی به مانند لباس های کوتاه جوانیت که در انباری خاک کرده و چروکیده جمع شده اند و مثل لاکپشت دریایی در حال انقراض افتی این سو و آن سو،همه جای بدنت از خنجر های نامرئی زندگی ناله میکند، درد میکشد، توی آشیانه ات محبوس میشی و اعتیاد به خوردن صدها استکان چای دارچین دلچسب گریبان تو را خواهد گرفت ( البته در این مورد زودتر گریبان من را گرفته متاسفانه! )، هر عمل خوشایند جوانانه برای تو سخنی دارد، یا چنین گویند واو چه پیرزن خفن باحال جوون دلی یا مثلی زنند : سر پیری و معرکه گیری!

در صورتی که خدا بخواهد ما دوران نوجوانی و جوانی و  بزرگسالی و میانسالی را بگذرانیم،روزی می رسد که ما نیز موهایمان را در آسیاب سفید نمیکنیم و به بازنشستگان می پیوندیم، گاهی که به پیری اندیشه میکنم، یاد آهنگ Young and beautiful لانا دل ری میفتم، وقتی به دسته چروک های فرزانه محترم گیرنده صندلی اتوبوس و مترو پیوستم، امیدوارم هنوز هم مثل این دوران خل و شادمان و عاشق آدرنالین بمانم، به این صورت که سخنان مردمان ، خویشان و هر فرد دیگری، چون به هرحال نزدیک به مرگ هم هستیم، به توالت فرنگیمان هم نباشد، البته سخنان دکتر و پزشک و چند نفر بخصوص چرا، نمیخواهم چو گویند تو پیر شدی نمیتوانی فلان را بپوشی، اصلا من میخواهم کل واریس لنگانم و بازو های آب رفته استخوانیم را در مجالس به رخ همگان بکشم، والا چرا کمدم را سراسر لباس آبی نفتی، سیاه، بادمجانی و سبز کله غازی پولک دوزی و منجوق دوزی شده کنم؟، میخواهم همان مانتو های رنگی رنگی فام و دامن های منگوله مستانه و پیراهن های چهارخانه ام را بپوشم و با کفش های آل استار آفتابی و سرخابی ام ( البته ممکن است پاهایم درد بگیرد، به کفش های ورزشی هم راضی ام ولی کفش طبی بی ریخت خیر! ) دور تا دور جهان را زیرپا گذارم؛ این که صرفا چون تو پیر گشتی دلیل خوبی برای ترک سلایق و علاقه های آدم نیست، بله خب در جایی میبینی به چیزهایی که قبل ها علاقه داشتی یا باب میلت بود دیگر میل و رغمی نداری ولی اگر فقط چون گیسو به سپیدی سپردی و دشت ها و سرزمین های چمن زاری پوستت را به چروک های رشته کوه پهناوری تبدیل کردی، چون چشمانت سویش و گوش هایت نواها را به باد سپرده، چون سرازیر از تجربه های درشت و کوچکی، دلیلت برای نشستن و انجام دادن کارهایی است که برای درختان کهنی چون تو معین کرده اند، من نیستم، من نمیتوانم این باشم، دلم میخواهد برای از دنیا رفتنم توشه داشته باشم ولی آخر عمری را فقط به این کار نمی سپارم، می خواهم با نوه های سر به هوایم پلی استیشن بازی کنم و قهقه زنم بر شکست هایی که از من میخورند، می خواهم پایه شهربازی و سینما باشم حتی اگر کسی با من نباشد، می خواهم وقتی به دلیل سن بالایم اجازه سوار شدن به ترن هوایی را ندادند، نوه ها و بچه هایم را پرت کنم به سمت ترن و با لبخندی شیطانی، جیغ های هیجان انگیزشان را به گوش سپارم، می خواهم پر از اندوخته باشم، پر از کتاب، پر از داستان، می خواهم اگر همگان خویشان و خانواده ام از نگهداریم خسته شدند، خودم کارها را به عهده بگیرم، خودم برای خودم پرستار بگیرم. شاید در جوانی به یکی از رویاهایم یعنی داشتن یک عتیقه فروشی یا کتاب فروشی ژیگول دلبرانه ام که بوی شمع وانیل و چوب و دارچین می دهند نرسیده باشم، پس در کهن اندامی با اندک پس انداز بازنشستگی ام از حرفه ای نامعلوم، کنجی میخرم و پیرزال فروشنده مهربانی میشوم که به غنچه ها لبخند های دلنشین بی دندان می زند و شکلات می دهد، آه به راستی موهایم به سفیدی برف است، پس نیازی به دکلره نیست و من اگر دلخواهم بود میشوم آن پیر مو بنفش! چون هنوز به آن پیری فرزانه نرسیدم، نمیخواهم به احتمالات فکر کنم، به اینکه شاید آنقدر ناتوان و رنجور باشم که نتوانم تکان بخورم ( خب اگر نتوانم تکان بخورم، یک ضبط صوت میخرم و زندگی نامه ام و نوشته هایم را ضبط میکنم ) به اینکه شاید فلان طور باشم، شاید زنده نباشم، اگر همیشه اینطور فکر کنم، برای دنیا رویا و آرزو داشتن بی معنا خواهد شد، فکر کن انقدر کار خوب در جوانی و بزرگسالی ام انجام داده باشم که همه جور تقدیر و محبت و  اهمیت برای من باشد. من می خواهم پیرزالی فرزانه باشم، همان کهنسال معرکه گیر جوان دل که پیراهن صورتی پرنسسی میپوشد، کسی که در دوران جوانه بودنش هم به فکر توشه اش بوده و همه را آخرکاری نذاشته و در خانه اش با آهنگ های موردعلاقه اش ( حتی آهنگ های راکش ) می رقصد و هنوز همان دختر شادمان و هیجان انگیزی است که بود، با فرق اینکه تا آن روز، برای خودش رمان پرماجرایی شده، رمانی که ممکن است پر لحظات شیرین باشد،پر از اندوه های ناامیدکننده، شاید در خود عشقی بی نظیر داشته باشد، شاید داستان تاریخ سازی شود و از موفقیت ها بگوید و او امیدوار است پایان آن خوش باشد.

Will you still love me

When I’m no longer young and beautiful?

Will you still love me

When I got nothing but my aching soul?

I know you will, I know you will

..I know that you will

 

blue hair old lady - Google Search

 

یک طلوع عمیقا معمولی دنیا و عمیقا مهم من

دوباره مثل هرشب، می زیستم در سیاهی و خواب بود که از دست من درمونده بود

من بودم و کتاب هام، کتاب هامو دوست دارم، همیشه با عشق میخونمشون، حتی با تاریک ترین موضوعات، حتی با اندوه های اشک ریزنده، اون ها منو از دنیا رها میکنن، از فکرا جدا میکنن، از آدما دور میکنن، و با آرامش شبانگاهی همراه میکنن، من فرو میرم توی داستان، با ترس، هیجان، شادی، عشق، اندوه و.. همراه میشم، میتونم دنیا رو زیرپام بزارم، انقلاب فرانسه کنار یه سرباز باشم، ونیز توی یه خونه زهوار درفته کنار چندتا پسربچه پنهان شده باشم، آمریکا کنار چندتا بچه دبیرستانی توی کلاسشون نشسته باشم و به حرفاشون گوش کنم، توی دهکده کنار یه خانواده غم انگیز زندگی کنم، لندن توی معما ها گم بشم، بالای آبشار یخ توی قلعه شاهدخت باشم، توی شادی آدما شریک بشم، توی عشقشون غرق بشم و من تا حالا چند بار دنیا رو زیرپام گذاشتم و توی علفزار ها با دخترهای پیراهن ویکتوریایی مهمونی چای برگزار کردم، من چندبار با آدم های متفاوت که هرکدومشون منحصر به فرد و خارق العاده اند آشنا شدم، من درک کردم

و وقتی صفحه آخر رو خوندم، دیدم آسمون کم کم داره روشن میشه، کتاب تموم شده بود و من دوباره حس خوبی داشتم، رفتم توی حیاط، و نمیدونی چقدر خوب و دل انگیز بود، یه نسیم خنک اول صبح تابستون می پیچید توی دامنم، موهام، من داشتم به چیزایی که قراره بنویسم، به رویاهام و به خودم فکر میکردم، نشستم روی درخت قدیمی انجیر و طلوع خورشید، از ناب ترین لحظه های دیدنی زندگیم بود، پای راستم با دمپایی کشیده میشد روی زمین، همیشه همینطور بود، از همون اول باهام بود و وضعش با ده سال کاردرمانی بهتر شده بود، توی مدرسه به خاطرش میتونستم از زنگ ورزش جیم شم و نقاشی بکشم و از طرفی باید مثل زامبی راه میری بعضی وقتا و چرا اینجوری میدویی، بابا یکم تندتر بدوهاشونو نشنیده میگرفتم ، توی صبح داشت حالمو خراب میکرد، گفتم مهم نیست و پابرهنه دویدم و باد پیچید توی گیسو ، بوی آب و خاک پیچید توی دلم و آفتاب نوازشم کرد و اون موقع احساس کردم من چقدر خودمو دوست دارم و اون لحظه من عاشق خودم بودم و اهمیت ندادن آدمای واقعی برام بهترین حس دنیا بود.

و هر روز خورشید طلوع میکنه و غروب میکنه و روزی میرسه که ما نمیتونم چشمامونو به روشون باز کنیم، پس چرا باید هر روز طلوع در انتظار پرنده محبوب بیخیالمون باشیم وقتی صد ها پرنده قشنگ تر و باوفا تر، اون دور و برها پرواز میکنن و منتظرن؟

 

 

محو

من شوکه شدم، قلبم هزارتا ترک خورد و اشک تو چشمام جمع شد و من شوکه شدم از آدمایی که جزو با اهمیت ترین و مهمترین آدمای زندگیم بودن، همون آدما با لبخند های ملیح، قهقه های از ته دل و خاطرات شیرین، و من شوکه شدم از آدمایی که یه لحظه هم به فکرم نبودن، و من خیره شدم به آدمای توی صفحه، با همون لبخندها، خنده ها و خوشی ها و هیچکس تویی صفحه جای خالی منو حس نمی کرد، و من خیره شدم به دوست هایی که قرار بود باهاشون تابستون رو بترکونم، و من ترک خوردم، من منتظر کی بودم؟ من بقیه آدما رو چرا ندیدم؟ من چرا خودمو به آب و آتیش زدم؟ ترک ها عمیق تر شد، من نبودم، اون ها بودن، من منتظر تلفناشون بودم، اون ها نبودن، من منتظر صدای دینگ بودم، اونا نبودن، من منتظر آغوششون بودم، اونا نبودن، من مشتاقشون بودم، اونا نبودن، من خیره شدم، هی تکرار تکرار عکسا، صورتم غرق بارون شد، من با خودم مهربونی نکردم، من خودمو ندیدم، توی آغوش خودم غرق نشدم، ولی من برای بی اهمیت ترین آدم های جهان و همینطور دوست داشتنی مهربون ترین بودم، من توی گودال بودم، من روح بودم، من محو بودم و چسب زخم ها تموم شده بود، پانسمان هم فایده نداشت . خونریزی شدید و در یک لحظه من تنهاترین بودم و در یک لحظه نفرت بود، خشم بود و فریاد بود که شیشه هاشون فرو رفت.

سلام، من  هستم، یک زخمی، یک احمق با صدها ترک که تنها بخیه اون ها رو بست و من دوختم و نه من نباید از کل آدما متنفر باشم..

جیرجیرک شبانه خوانم، هنوز اونجایی؟ 

خب میدونی بیا با خودمون مهربون باشیم.

پ.ن : اگه ننویسم، بغض خفم میکنه.

 

 

دیدگاه و بررسی بر کتاب جانستان کابلستان، روایتی از جوانمردمان

جانستان کابلستان، روایتی است از سفری غیرمنتظره و خانوادگی در سال 88 به سرزمینی که کمتر کسی سفر به آنجا را انتخاب می کند، دیار افغانستان، سرزمینی که روزی مرزی میانمان نبود و حال رضا امیرخانی، میخواهد این حس وطنی که به آن داشته و همدردی و هیجانات سفری که از هرات شروع می شود و به شهر های کابل و مزارشریف می رسد را برایمان بازگو کند.

نویسنده، برخورد هایش و هم نشین شدن با اهالی این دیار و فرهنگشان را توصیف می کند و هر لحظه، در میانه های فصل جوانمردی این مردمان را به ما یادآوری میکند، از سختی هایشان، از برخورد خوبشان با او، از تلاش اهالی فرهنگ این سرزمین برای به کمال رسیدن کشورشان می گوید و نه تنها دیدگاه خوانندگان را نسبت به افغان ها تغییر می دهد، حتی آن ها را به خاطر رفتار نامحترمانه ای که برخی از ملت ایران با این مردمان دوست داشتنی دارند، شرمگین می کند.

نثر و رسم الخط جالب و استفاده از لغات زبان دری و پشتو در نگارش کتاب و همچنین توصیف مکان ها و فرهنگ افغانستان و برابر کردن پول آنان با پول خودمان، آن را به سفرنامه ای جذاب و خواندنی تبدیل می کرد و با آن حال و احوال بسی حیرت آور خو می گیری و پس از اتمام کتاب، اشتیاقی عجیب پدیدار می گشت که کوله بارمان را جمع کنیم و تمام خطر ها را به جان خریده تا به گشت و گذار در این دیار رویم و می فهمیم که چقدر نگارش کتاب، پر فزار و نشیب و جذاب بوده که ما را به سفری که به آن فکر هم نمی کردیم ترغیب کرده است.

امیرخانی در میانه های روایتش، نقدهایی می کند به جا و درست از جامعه ایران و افغانستان، از مرزهایی که بیگانگان بین ما کشیده اند، مردمانی که چه بسیار اشتراک زبانی، فرهنگی و دینی با هم داریم، از احساساتی که در ایرانیان مرده است و سرنوشت نامعلوم کودکانی که اگر بینمان مانعی نبود، سرنوشت متفاوتی داشتند و چقدر دیدگاهمان عوض می شود به سرزمین جوانمردان و چقدر راحت میتوانیم درک کنیم امیرخانی را، چون در طول سفرنامه آنقدر با دیدگاه، طرز تفکر و احساساتش به خصوص نسبت به خانواده آشنا شده ایم که بفهمیم برای آینده کودکانی چون پسرش نگران است و مرزهای جغرافیایی را در این شرایط  چه بی رحمانه می داند.

او در آغاز کتاب، میخواهد این داستان را جدا از مسائل سیاسی بداند و حتی در جایی نقد بر آدم های محبوبی می کند که دیدگاه سیاسی شان را برای همگان بازگو می کنند ولی تخصصی در آن ندارند اما خود در فصل انتخاباتیات، آنقدر به سیاست دامن زده بود که کام خواننده ای مثل من، که علاقه ای به سیاست ندارد و صرفا داشت از مزه خوش این سفرنامه لذت می برد، تلخ شد و آن فصل را از خسته کننده بودنش، پس از آن همه شور و هیجان و احساس، نیمه رها کردم.

در آخر، باید گفت، این کتاب آنقدر مرا جذب کشف این سرزمین کرد که دلم میخواهد همان هنگامی که ون فولکش نارنجی دلخواهم رسیدم و خواستم با کفش های آل استار به رنگ آفتابم جهان را زیر پا گذارم، گذری نیز بر این دیار بزنم و آشنا شوم با جوانمردی مردمان این دیار :)

«هر جای عالم که مردکی به مردکی جوان مردی کند ،جبران جوان مردی دیگری است .»

 

پ.ن: این دیدگاه یکی از محصولاتی بود که از کلاس نقد کتاب مدرسه توی تابستون حاصل شد :)

قصه ناگفته از کهکشان اشتباهی آدم ها و تلاطم جسم و باطن

یکی بود، یکی نبود، یه پادشاهی بود که سه تا دختر داشت و یه دونه تک پسر، پادشاهه، حاکم یه شهر خیلی قشنگ بود، یه جزیره کوچولو ، مردم اونجا همیشه شاد و خوشحال و خوشبخت بودن و سرزمین کوچیکشون همیشه سبز و قشنگ بود، پادشاه خیلی منتظر موند تا صاحب پسر بشه و از به دنیا اومدن اون خیلی شادمان و شنگول بود، پسرک همون بچگی بهش میگفتن عجیب، آخه با اینکه یه کلکسیون ماشین اسباب بازی داشت، دست بهشون نمی زد، با اینکه همه پسرک ها اون موقع با پدرجان هاشون میرفتن شکار آهو، اون خودشو حبس میکرد و نمی رفت، عروسک های قدیمی خواهراشو از توی انبار پیدا می کرد، می نشست موهاشونو شونه میکرد و برای آهوها گریه می کرد، بزرگ که شد، هنوزم گریه می کرد و گریه می کرد و به مامان عزیز تر از جانش، تنها کسی که درکش میکرد، می گفت از بدنی که مال خودش نیست، می گفت از احساساتش، از لباس های خواهراش، از چین چین های دامنا، از گیسوان بلند رها در باد، از مهمونی های عصرونه دخترونه به صرف چای، از گلدوزی و کتابخونه، از جواهرات گرانبها، گوشواره های سرخ آلبالویی، مامانش گوش می کرد و کریستال های اشکاش، می ریخت روی پسرک مایل به صورتیش، پدرجان عصبانی بود، خشمگین بود، طنین صدای دیو مانندش می پیچید توی راهرو های تاریک قصر، پدر بود و سخنانش به پسر رعنای مایل به صورتیش، پدرجان می گفت از مرد های قوی، از کت و شلوار ، از سلاح، از حکومت، از جنگ...مامان عزیز تر از جانش رفت و اون بود و گوله بار غصه و اندوه، پدر که به جنگ برفت، او می شد همان دختر وجودش، همان واقعیت توی چشمای اقیانوسیش، می شد یه دختر شاد بین مردم، می رقصید و می چرخید و می خندید، پدر که اومد، گفتند بر او، از پسر مجنون دیوانه اش و گمان ها بر ناپاک بودن و گناهگار بودن و طلسم شدنش، پدرجانش او را به صدها معبد و عابد و کلیسا و آتشکده و مسجد فرستاد، صدها بار در آب شفاپخش هزاران چشمه او را فرو برد و در آخر گفتن، با دختر سرزمین همسایه وصلت کند بلکه آدم شود، عروس زیبا بود، داماد زیبا بود، و هردو اندوه بر سینه داشتند، اندوه بر جسمشان و تقلا برای رها شدن باطنشان، عروس دم گوشش گفت: ببین پسر زیباروی رعنا، من جسمم نیستم، من تو ام، تمام ابهت و احساسات مردانه ام، در باطنم جا خوش کرده، داماد دم گوشش گفت: منم تو ام، دختر سرزمین پریان، تمام ابهت و احساسات زنانه ام، در وجودم پایدار است.

روز عروسی، تماشایی بود، جامه ی عروس بر داماد و جامه ی داماد بر عروس و اون ها فرار کردند، به اعماق جنگل، به کوه و دشت ها و رسیدند به خانه فرشتگان خدا، بر رسمیت شناخته شد باطن زندانی شده و جسم ها تعویض گشت و گردید..یکی بود، یکی نبود، آدمی بود روحش بود، آدمی بود جسمش نبود، کوچولو که بود، توی پناهگاه رحم، به کهکشان اشتباهی بدنش رفته بود، گم شده بود، حالا پادشاه 4 تا دختر داشت، حالا دختر باطن بود، حالا پسر باطن بود، و اونا برای درک هم بودن و اونا مقصر نبودن، اونا گناهکار نبودن و اونا چندش نبودن.. فقط توی کهکشان اشتباهی ظاهر پرت شده بودند و بعد از سالها، اونا خودشون بودن..و این قصه در مورد اونا بود، آبی های مایل به صورتی، صورتی های مایل به آبی، ترنس ها.

 

پ.ن: بعضی اوقات یه نمایش و تئاتر میتونه زندگی و دیدگاهتو تغییر بده اساسی، بعد دیدن تئاتر آبی مایل به صورتی، چند بار خودم تصور کردم توی موقعیتشون و میدونی خیلی سخته واقعا، خیلی سخته و این قصه برای اونا بود :) و تئاتر فوق العاده بود، تو هم احساسات مادر و پدراشونو به چشم میدیدی، هم آزار و اذیت و سختیاشون، هم قضاوت های نادرستی که از آدمایی که خودشونو شکل اونا میکردن صرفا برای جلب توجه خیلی وقتا سرچشمه می گرفت، تو خیلی چیزارو میدیدی و کریستال اشک بود که جاری می شد روی گونه هات 

 

4:35 ، نوای جیر

جیرجیرک، ساعت 4 و نیم صبح چرا نوات پیچیده توی شب پرستاره، ستاره هایی که به اندازه چی می شد اگرها زیادن؟

داری برای معشوقه ات که روی گلبرگ رز نشسته، شاخکاشو به دست باد سپرده و با چشمای سبز زمردینش بهت چشم دوخته ، آهنگ dusk til dawn رو تا طلوع خورشید میخونی و براش دلبری میکنی و گلبرگ سرخی میندازی روی شونه های سردش و کنارش میشینی شاید.

شاید تو یه خبررسون کوچیکی که داره کل اطلاعاتی که امروز به دست اورده رو برای سیاره کوچیک ژیگوتر میفرسته، ساکنان رنگارنگ و خوشبخت اونجا، که اسمشون ژیگوله، اونا رو بررسی میکنن تا ببینن انسان ها چقدر توی صفحه های چند اینچیشون گم شدن و دنیا رو به گند و از صلح، عشق و مهر تهی کردند. تا به موقع ، زمین رو تحت فرمانروایی خودشون قرار بدن و بشر بی مخ رو بفرستن اعماق اقیانوس ها و دریا ها، تا به گیاهان دریایی آب بدن.

یا گمونم داری به خدا غر میزنی، میگی آخه خدا ، این آشغالا چی بودن که کردیشون اشرف مخلوقات، مارو سرویس کردن، مادر طبیعت داشت کار خودشو میکرد، زندانیش کردن، سم ریختن، سوزوندن، قطع کردن، خوردن، کشتن، ما بودیم و دایناسور های عظیم الجثه، یه عقلی به این تهی مغزها بده خواهشا.

شاید یه علامت هشداری، داری خبر میدی که چند روز دیگه مونده که غول های بنفش مو نارنجی، زمین رو از توی انبار غذاهاشون در بیارن، توی یه دیگ بزرگ، آب پزش کنن و به عنوان صبحانه لاکچری بخورنش و عکسشو بذارن غولنتا و هشتگ بزنن صبح دلپذیر قرمزتون بخیر.

شاید صدای گریه هاته، برای کسایی که نیستن، هیچوقت واقعا نبودن برات، ولی تو فکر میکردی بودن، شاید صدای قصه گفتنته برای غنچه هات، بچه هات، داری میگی براشون از یه جنگل بزرگ، درختای سبز، رودخونه پر از خانوما و آقاهای لباس پولکی، داری میگی از رویاهایی که هرشب توشون غرقی، ولی به خودت میگی امید توی این دنیا چیز خطرناکیه،شاید تو منی، مثل من، عاشق شب، آرامشش و فکر های عجیب و هیچکس نیست، خوابیدی روی تخت ، فکرهاتو و حرفاتو بلند بلند جار میزنی و هیچکس نیست که بفهمشون جز تو، و تو هم داری به من، فکر میکنی، همونطوری که من بهت فکر میکنم، به اون دختر شب زنده دار که توی تخت وول میخوره و به پنجره زل زده..ولی جیرجیرک، هیچوقت چهار و نیم صبح، وقت خوبی نبوده، نه برای خوندن، نه برای فکر کردن، نه برای مردن، نه برای رویا، نه برای نوشتن ،صبح دلنشین زرشکیت بخیر..

 

 

7 میلیارد منهای خودم، آن ها و او

قشنگترین خاطرات دردناکم، با آن هم نشینان دلنشین بی اهمیت، همیشه یه لبخند احمقانه روی لبم میشونه که پر از غمه، ولی در عین حال توی دلم غوغا میشه از خوشی و خاطرات و دلخوشیای جذابی که داشتیم ، از اون روزهای خوبی که با عشق به رفیقان، مدرسه میرفتم. از اون روزایی که هرچی محبت داشتم قاطی ساندویچ هایی میگردم که قرار بود بخوریم، اون روز هایی که خنده و لبخندم، خنده و لبخندشون دلیل خوشیامون بود، من هرچه مهر بود ریختم به پاشون، میخواستم همیشه خوشحال باشن، من مطمئن بودم که ما تا آخر عمر میمونیم، هستیم، به یاد همیم.. ولی نشد، تلفن زنگ نخورد، گوشی صدای دینگ دینگش نیومد، برنامه ای نشد، اهمیتی نبود، عکس ها رفت روی پیچشون، باهم، بدون من، منتظر موندم، امید داشتم، بهشون زنگ زدم، پیام دادم، نشد، نشد، گفتم خب همه کار و بار دارن و این حرفا، امید دادم، امید داشتم، انتظار، امید، انتظار، امید، چک کردن، از این صفحه به اون صفحه، صدای دینگ ..نه نبودن، من خوشحال شدم از لبخند های دلپذیرشون..... ولی من دیگه احساس نکردم بهترین دوست تا ابد برای من وجود داشته باشه و من تنها شدم، من پس از سالها، یکی از اولویت هام دوستام شده بودن..... و من تنها شدم :)

ولی... باز، دوستشون دارم، دلم براشون تنگ میشه، هر روز، هر هفته، چیزای زیادی هست که منو یادشون میندازه، و من هنوز منتظرم..

ولی مغزم میگه، بس کن، اشتباه های دوست داشتنیت، برای تو نیستن، جاست لاو یور سلف بیبی!

و من به مغزم، یه لبخند احمقانه می زنم و می گم : Treat people with kindness :)

منتظرم هنوز.... ولی انتظار نباید جلوی خوشی ها و تجربه های جدید من رو بگیره، 7 میلیارد آدمو که نادیده نمیشه گرفت! و همینطور اون رو، اون بالایی..! 

 

پ.ن: مود الان

 

Loft 10 by 14 Print by TheVintagePostbox on Etsy, $30.00

هات چاکلت، دانشگاهی نه چندان دور و چهار ضلعی نامتقارن


+ دانشگاه تهران رو دوست داری؟ میشه یه دلیل برای علاقه ات بیاری که کسی معمولا بهش فکر نمیکنه؟

آره خیلی :) ولی از دانشگاه شهید بهشتی هم خیلی خوشم میاد

چون توی خیابون انقلابه، خیابونی که بهش عشق می ورزم! خیابون انتشاراتیا، کتابای دلبرم، پر از کافه های دلبرانه ژیگولانه و گالری های جذاب، آدم دیگه چه انتظاری از یه خیابون خوب میخواد؟ بعضی وقتا دلم میخواست یه دوست جون جونیه صمیمی شبیه خودم داشتم که حال میکرد با کارایی که من دوست دارم، من آل استار نارنجی میپوشیدم و اون آل استار بنفش، دو تا کوله پشتی مینداختیم رو شونمون و لباسای رنگی رنگی رو میپوشیدیم، بدون اینکه مامان گیر بده که شما تنهایین، فلان و بهمان، میرفتیم توی انقلاب، هی دور میزدیم، از اون کتاب فروشی به این کتاب فروشی، از اون کافه به این کافه، گالری میدیدیم، میخندیدیم، توی اون گرمای مهلک، آب طالبی میخوردیم و کیف دنیا رو میبردیم
و خب دلیل دیگش،یه چهار ضلعیه نامتقارنه که چهار تا خیابون تشکیلش دادن،توی اون چهار ضلعی، دنیای شگفت انگیزیه که همیشه عاشقش بودم، دنیای تئاتر
من عاشق تئاتر دیدنم، همه آخر هفته ها، دلم میخواد با عمو کوچیکه، با یه دخترخاله، یه دوست و هرکسی که بتونه از تئاتر لذت ببره، بکشونمش تئاتر مورد علاقمو ببینیم، من از تئاتر خیلی چیزا یاد گرفتم، چیزایی که شاید تو کتابا و فیلمایی که میدیدم هم نبود.
نکته مسخره ای که در مورد تئاتر وجود داره اینه که هیچ وفت به تئاتر پر سلبریتی که کل بیلبوردای شهرو پر کرده و بلیطاش نسبت به تئاتر های دیگه گرون تره اعتماد نکنید! تجربه نشون داده که پرطرفدار بودن و فروش بالای اونا صرفا به خاطر بازیگراشونه و اون قدری که انتظار داری کیفیت نداره :|
داشتم در مورد چهار ضلعیه میگفتم، خیلی از سالن های تئاتر توی اون چهار ضلعیه است، همشون نه ولی خب خیلیا، تالار وحدت، تالار حافظ، تئاتر مستقل تهران، عمارت نمایشی نوفل لوشاتو، تئاتر شهرزاد، تئاتر شهر..این چهار ضلعیه رو خیابون انقلاب،حافظ، ولیعصر و جمهوری تشکیل داده، نزدیک دانشگاه های مختلفیه و خب در یک کلام فوق العاده است.

نمیتونم برای اون روزی صبر کنم که خسته و کوفته از دانشگاه بیام بیرون، برم اون کافه وینتیج گونه دلبرانه موردعلاقه ام و در حالی که هات چاکلت میخورم، اون دوستی رو پیدا کنم که تفریحاتش مثله منه، جاهای رو دوست داره که منم خیلی عاشقشونم، همونی رو پیدا کنم که میتونه واقعی ترین باشه و درک کنه آدمو، ممکنه اون دوست خودم باشم! و شاید هم یکی دیگه، به مامان زنگ میزنم و میگم نگران نباشه، من تا شب نمیتونم بیام چون قراره برم همین دور و برا عصر تئاتر، میرم توی خیابونا دور میزنمم، شاید سوار یه موتور قرمزم شده باشم که اون موقع امیدوارم برای دخترا آزاد شده باشه، هدفونام تو گوشمه و آهنگ Je veux زازه که خوشیشو تو رگام میریزه و اون روز احتمالا روزیه که من خودمو شناختم، خوشحالم و مثل وقتایی که خیلی الکی شادم، یه لبخند احمقانه مسخره نشسته رو صورتم :)
منتظرم براش و تلاش میکنم، هنور نمیدونم قراره توی دانشگاه چه رشته ای انتظارمو بکشه و بهش علاقه پیدا کنم، ولی در آخر، امیدوارم خدا هم منو توی مسیر و سرنوشت درستی قراره بده.

پ.ن : وی صرفا از خود پرسشی خیالی می پرسد تا بنویسد، چون میخواهد اینها ، این علایق را، این جذابیت های زندگیش را، برای کسی تعریف کند ولی نمی داند، نمی داند که چرا نمی تواند صحبت را با کسی آغاز کند، چرا کسی پرسشی نگوید تا او مدت ها برایش بگوید و گوش کند، تو بپرس ای هم نشین گم شده من، من قول میدهم آدم جالبی باشم..!

coffee, tea, fall, autumn, cozy, coffee house, sweater weather, rain, rainy weather, reading, wood, rustic, leaves, vintage, vintage aesthetic, autumn aesthetic, winter aesthetic, rustic aesthetic

به خدا، که به آغوشش نیازمندم

سلام خدای مهربانم،روی ماهت را دلم میخواهد ببوسم، دلم میخواهد بیشتر حس کنم تو را در همه چیز، خدای توانایم، کمکم کن، در دلم چیزی بینداز، کاری بکن تصمیم درستی بگیرم، خدای من، خدایی که خیلی وقت است که کسی نمی داند که دیگر سراغت نمیایم، خدایا، دلم تنگ است برایت، نمی دانم چه طور شد، ولی دلم خیلی خیلی تنگ است برایت..
 بیشتر از هرچیز دیگر می خواهمت، می خواهم مانند مامان، در نیمه شب، وقتی از خیالاتم و فکرهایم خلاص نمی شوم، وقتی درگیر آینده نامعلومم، وقتی دلم میخواهد بمیرم ولی از این وضعیت سردرگم و درگیرم خلاص شوم، بیایم پیشت، تو در آغوشم بگیری، بیدار باشی نه خواب آلوده مثل مامان خسته ام، محکم در بغلت، زیر گوشم بگویی من پیشت هستم، کمکت میکنم، همه چیز درست می شود، من آرام بگیرم، آرامش سراسر وجودم را در بر بگیرد، بوی عطرت مثل بوی مامان بپیجد، و مثل مامان، نرم و لطیف حست کنم، و کم کم در آغوشت بدون هیچ سردرگمی، از آینده ای که تو پشتم هستی، در آرامش قلبی، به خواب روم
خدایم، نمی دانم چرا الان در این نیمه شب، این قدر به یادت افتادم، این قدر برایت حرف زدم، خدایا نمی دانم چرا قلبم بعد گفتن این حرف ها، حس خاص و درهم پیچی گرفت، ولی میخواهمت، بیشتر از هر موقع دیگری، کاری کن من یادم نرود، بس است دوری، باید دوباره پیشت بیایم و سجده بروم
خدایا، بیا و روحم را نوازش کن، آرام کن، آغوشم بگیر، آرامم کن، من هم به سویت میایم
خدایا، بعد از نوشتن این حرف ها، احساس میکنم کنارم نشسته ای و داری حرفایم را که تند تند تایپ میکنم میخوانی
آه، نمی دانم چندبار گفتم و نامت را نوشتم، ولی یادم نمیاید انقدر دلتنگت شده باشم
احساس خفگی میکنم، می خواهمت، می خواهمت
خدایی که قراموش کرده بودنمت، دلم در حال حاضر نمیتواند این حجم از دلتنگی را هضم کند.
خدایا، فکر میکنم خیلی وقت است که به تو نگفته ام، که چقدر دوستت دارم، چقدر زیاد
می دانم اشتباه کردم، ببخشید..
من بیشتر از هرکس دیگری، شاید به آغوش تو نیاز داشته ام..
بوسه میفرستم به روی ماهت

با عشق، بنده خطاکار گمگشته سرگشته درگیر که امیدوار است به سوی تو بازگردد

?Can you speak farsi my heart

-قلب من، عاشق شاد تر شدن و بهتر کردن حال بقیه است، هر تلاشی میکنه که کسی غصه نخوره، کسی آب تو دلش تکون نخوره، قلب من از انجام این کارا انرژی میگیره، خوشحال میشه ولی بعضی وقتا مبینه هی آدما چقدر بی معرفتن! می بینه هیچکس اون موقعی که کسی باید باشه نیست در حالی که اون همیشه برای بقیه بوده، میبینه آدما خیلی وقتا بودن یا نبودنش براشون فرقی نداشته، غصه میخوره، می شکنه، باز اونا رو میبخشه و دوباره شروع میکنه، میگه اشکال نداره و دوباره برای بهتر بودن دنیا، آدما شروع میکنه، و یه چسب زخم به ترکای جدید میزنه، حالا دوباره اون خوشحاله، چون همه شادن :) قلب من درگیره، درگیر علایقش، درگیر این که هی تو کی هستی؟ همه چی رو دوست داره ولی در عین حال نمیدونه دقیقا چی رو دوست داره، چی رو بیشتر دوست داره، قلب من الان خسته است، نمیدونه چی میخواد، نمیدونه کارایی که کرده درست بوده؟ نمیدونه حماقت بوده یا درست بوده؟ 

نمیدونه و خسته است و البته دلش تنگه، قراره توی یه اجتماع جدید قرار بگیره، آدمایی که نه اون میشناستشون نه اونا میشناسنش، خسته است چون دیگه حال اینکه شخصیتشو بخواد دوباره به بقیه ثابت کنه نداره، دلش آدمایی رو میخواد که میشناسنش، میشناستشون،آدمای قدیمی، دوستای صمیمی، دوستا یادشون رفته یه قلبی دلش اینجا تنگه، دوست داره حرفاش رو بهشون بزنه.

قلب من، می ترسه و نگرانه از آینده ولی امید داره، امید داره و این خوبه :)


-قلب من، خواهش میکنم، آرام بگیر، به من بگو، بگو چه میخواهی؟ بگو من کیستم؟ بگو من چه میخواهم؟ بگو...

شایدم گفته ای، من زبان قلبم را یاد نگرفته ام، شاید هم تو نباید بگویی عقل باید بگوید، نمی دانم...

?Can you speak farsi my heart 


Frozen Alien Heart by Paola Vecchi

گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan