بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

اگر نارنگی ها منقرض شوند، شمعدونی ها دق میکنن

امروز عجیب است. دیگر از انتهای کلاس، هنگام خستگی ها و غرولند های گاه و بی گاه، بوی نارنگی هوا را دلپذیر نمی کند. دوست کوچک نارنجی مان از هستی محو شده است. از امروز دیگر باید برای خودمانی شدن با میوه ها جان بکنی، نارنگی دختمان نیست که خودش را آسان، از پوسته بیرون بیاورد و جمع را خیلی زود از گرمای وجودش قشنگ کند. دوستان سیاه پوش او شوید، دیگر چه کسی می خواهد سرآغاز دوستی هایمان شود؟ نکند رفیقان دبستانی را از یاد برده اید؟ همان کسانی که یک لبخند کج و کوله با دندان های نصف و نیمه مان تحویلشان می دادیم، ظرف نارنگی را جلویشان میگرفتیم و بنگ، یک دوستی بی نظیر کودکانه،  درست همانند خود نارنگی صاف و ساده.

هم نشینان بیاید به سوی آرامگاهش برویم و خواهرش پرتقال را دلداری دهیم. ما او را از دست دادیم، کسی که همیشه در مسیر اردو، بغل دستمان توی اتوبوس مینشست و سفر کوتاهمان را خوش می کرد، همان دختر ریزه میزه ای که دولپی توی دلمان جایش می دادیم و مهربانی هایش را می چشیدیم. شاید از امروز فقط بوی خیار از نیمکت های آخر کلاس بلند شود اما هیچ خیار عصا قورت داده بدخلقی نمیتواند جای عزیز دلمان، نارنگی جان را بگیرد و شمعدانی های حیاط در همین چند ساعت کوتاه دق کرده اند. دلمان برایت تنگ می شود روحش شاد و یادش گرامی.

خداوند خواهر عزیزشان پرتقال، مادر گرامی شان نارنج و پدر دورگه شان گریپ فروت را صبر دهد.

بغض آب انگور


هیچوقت تا سخنان آب انگور گاز دار تمام نشده رهایش نکنید، بغضش می شکند و اشک های جاریش دامن کتاب های آنتونی هوروویتس را می گیرد و از آن روز شرلوک هلمز و موریاتی از خشم و نفرت بنفش چهره می شوند و شب ها روی میز آشپزخانه لم می دهند و بطری های آب انگور را پشت سر هم سر می کشند، احتمالا به دختری فکر می کنند که دل آب انگور گازدار را شکسته است. آه آب انگور عزیز، گوریل انگوری را شادمان کردی و برای مردمان بی شراب، فرصتی در اینستا فراهم آوردی تا با می قرمز در جام الکی شاخ های گاو بر سر نهند و قلب های فراوان زیر عکس هایشان تلنبار شود. حال پوکیدی، چه کنم که در سرزمین کلمات سیل اشک های خونت را روانه کردی؟ هیچکس شرلوک هلمزی که بوی انگور بدهد را به عنوان کارآگاه به رسمیت نمی شناسد. شرلوک جان من باید بوی قهوه بدهد، قهوه هایی که شبانه در حال فکر کردن به پرونده های سرازیر شده روی میزش، در خانه ای در خیابان بیکر خورده. آه موریارتی شرور الزوایا را تصور کن که بوی انگور دهد. ولی شاید هم حق داشتی، هیچ قهرمان و ضدقهرمانی عطر انگور را انتخاب نکرده، ببخشید آب انگور گازادار عزیز، به سرم ضربه خورده، فریاد هایم را بر سر تو کوبیدم. نمیدانم فراموش شدن طعم و بوی یک آب انگر بخت برگشته چه حسی دارد، توی دنیای ما آدم ها مردم عطر های پاریسی می زنند تا معشوقان و دوستداران بوی واقعیشان از درد بمیرند!

جنوب، امید، ناگوار و دیگران

روی فرش های سبز نمازخانه نشسته بودیم و شوفاژ را تکیه گاه گرم شانه هایمان کرده بودیم. درباره نحوه ترکیدنمان روی مین های شناسایی نشده، سخنان مضحک میگفتم و می خندیدیم. بی آنکه که فکر کنیم چند هفته بعد، قرار است ما را همین مرگ که با شوخی هایمان همراه کرده بودیم، خانه نشین کند. غرولند سر می دادیم، برای اینکه هنوز چند نفری از مامان و باباها راضی به رهسپار کردن بچه هایشان نبودند و از لحظه هایی حرف میزدیم که با دوست داشتنی ترین دبیرانمان قرار بود بگذرانیم.  همین قدر ساده نشسته بودیم روی چمنزار نمازخانه و برای خوشی ها و حالمان در سفر رویا می بافتیم.

به 900 پیامی که برایم آمده بود چشم دوخته بودم، اخبار حوادث ناگوار مثل بمب شیمیایی، غم را در وجودمان پر کرده بود. اولین روزها شکلک های خنده می فرستادیم، از روز های پر آزمون خلاص شده بودیم و تا ظهر در بالین و کنار پتوی نازنین مانده بودیم. ولی بعد کم کم دلمان تنگ شد. برای کاغذ های بازی مافیا، تلنبار کردن ظرف های غذا روی دست بخت برگشته ای که از پله ها پایین می رفت، برای صبح های خوابالویمان، غر زدن هایمان برای کارهای نیم تمام و درس نخواندن های امروز. حقیقتا خودم این حجم از همکاری و همدردی و خوشی های همگانی را با 29 نفر، یک کلاس تجربه نکرده بودم. خیلی هایمان از هم دلخور شده ایم، روی سر یکدیگر رژه رفتیم و شاید حواسمان نبوده اشک یکدیگر را هم ریزان کردیم ولی در انتها همه این ها را به دست باد می سپاریم و یک صدا با تمام شوق و ذوق برای هم دست می زنیم و دست همدیگر را می گیریم. حلقه میزنیم و یک صدا باهم در انتظار فردا، شب را سحر کن را فریاد میزنیم، مایه خوشدلی را می خوانیم و یخ ها را می شکنیم.

وقتی جنوب در تندباد این ماه کنسل شد. همه از عمق دل برای لحظه هایی که قرار نبود اتفاق بیفتند غصه خوردیم. ما دلمان می خواست صدای زیپ چمدان بستنمان را بشنویم، صدای ساکت باشید را وقتی که در کابین های قطار با حرف های بی انتهایمان غوغا می کردیم را بشنویم. صدای خانم پزشکی که مثل همیشه آرامش و امید را دل هایمان جاری می کرد در راه بشنویم، ولی نشد و حسرت سفری که امسال هر پایه گذراند و ما نگذراندیم بر دل بچه های بدشانس ماند.

اما ما از آن آدمایی نبودیم که زود ناامید و افسرده بشینیم گوشه ای و روزهایمان را فدای گذر تلخ ایام کنیم. این را همان وقت که دو هفته ای نمایشنامه جدید نوشتیم، همان موقع که پنج کیلو بتونه را بی خردانه روی دکور خالی کردیم و باز نشستیم و دکور ساختیم فهمیدم. ما ابرهای بارانی را کنار میزنیم و آفتاب را مهمان دل های همدیگر میکنیم. دور بودیم، خیلی دور، نه خبری از قهقه هایمان پشت نیکمت بود و نه جمع شدنمان زنگ ناهار،توی حیاط و تعارف غذاهایمان به یکدیگر ولی باز خودمان بودیم. بامداد همان شوخ ریلکس بود و جک می فرستاد، لیلا همان خنده روی امید دهنده بود، مبینا همان مسئولیت پذیر قهار بود و من همان شیدا المسائل و همانی که گاه و بی گاه معرف سرگرمی بود. مافیایمان سرجایش ماند، گشتیم و برنامه ای پیدا شد برای بازی کردنمان. انگار که نه انگار، ما انجمن فارغان ز غوغای جهان بودیم.

می دانستیم، همه می دانستیم که برای دیدن هم و سفری که هرگز نرفتیم دلتنگیم، برای غوغای صدای چرخ های چمدان در ایستگاه قطار، برای عکس هایی از ما در جنوب، خندان و خوش و شاید خسته توی کانال مدرسه. بعضی ها خودشان را به بیخیالی می زدند. بعضی ها می نوشتند، عکس می گذاشتند، بعضی ها شوخی می کردند و تا پاسی از شب حرف می زدند و بعضی ها از چشم می باریدند. در آخر باز تنها می نوشتیم دلتنگیم و قلب می فرستادیم به امید این که شاید احساس کنیم همدیگر را در آغوش گرفتیم، یا مواظب همیم که در شلوغی های جنوب گم نشویم. فکر می کنم ما بچه های بدشانس امیدواریم و این فرقی با بچه های خوش شانس خوشبخت ندارد. این 29 نفر هوای هم را از صفحه های نورانی گوشی با صدای دینگ پیام هایشان دارند و در انتظار برای گرفتن برگه رضایت نامه می مانند.

 

 

 

چمدانی به اندازه پیراهن تنهایی

باید امشب بروم.

باید امشب چمدانی را

که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند.

یک نفر باز صدا زد: سهراب

کفش‌هایم کو؟

 

سهراب شاید دلی زخم خورده داشت، جانی که هیچکس تکه هایش را نچسباند، بخیه نزد. خسته بود از مردمان خاکستری، آدم های فراموش شده در گذشتن و رفتن پیوسته، در تکرار روزها، در روزمرگی ها. از نارفیقان فراموش کننده در قهقه های خوشی. شاید درک نمی کرد چشمان خاموش را، دیدگانی که به لذت ها و خوشبختی های کوچک زندگانی بسته بودند. گودال لبخند را پر کرده بودند و بر صورت تنها زمینی بتونی مانده بود. ستاره های خوشی دل سهراب را می شکستند، تکه های روشنک های آسمانی قلب او را می دریدند. سهراب می خواست امشب برود، تنها به سوی وسعت بی انتها، به سوی سرزمین آرمانی. جایی که شعرها درک می شدند. همان جایی که کلمات حماسه آفرین بودند. می خواست امشب برود ولی باز صدایی در درونش می گفت: دلت جا مانده، دلت مضحک برای این شهر بی رنگین کمان تنگ شده. نرو میان این مردمان خاکستری باز دلت جا مانده.
سهراب می خواست برود اما اشرفان مخلوقات گاهی دلشان برای بدی ها هم تنگ می شود.

 

+ برداشتی از شعر سهراب.

 

هراس کف استخری ( نسخه دوم )

به ابتدای صف بلندبالای سرسره ای که به خنکای آب می رسد زل زده ام، بلند ترین سرسره بوستان آبی، رفیقان از پشت تشویق می کنند که بروم، ولی ایستاده ام. هراس برگشته است و در وجودم طوفان به پا کرده است.

 

یک صف بلندبالای دیگر با آدم های کوتاه، لرزان و اشک ریزان. بچه های کلاس سوم که از آزمون فرار کرده اند و شاید هم جامانده اند. همه باهم به مربی گیسو طلایی زل زده ایم، بی روح و جدی ابتدای صف ایستاده و منتظر نفر بعدی است. صورت همه مان زشت شده، شبیه بچه دیو های گریان شدیم، هیچکدام درست و حسابی آموزش ندیده بودیم.

هر ثانیه بیشتر باران می باریدیم و بیشتر دلمان پیچ می خورد. نوبت من رسید، مثل بید می لرزیدم و پاهایم انگار ریشه های درختی تنومند و کهنسال بودند که به کاشی های آبی استخر چسبیده بودند. نتوانستم، نتوانستم از بن و ریشه خودم را در دریای کوچک و عمیق استخر رها کنم. دستی بی رحمانه تبر ریشه ام شد و آب پریشان شد. یک لحظه هم با دست و پاهایی که می زدم خودم را روی آب نگه نداشتم.

گلوله های اشک و جیغ های هراسان من میان خنکای آب گم شد، خفه شد. رفتم پایین نزدیک شهر گمشده آتلانتیس. کف بخش عمیق استخر دراز به دراز افتاده بودم. خودم را در یک قدمی مرگ دیدم، به مامان و بابا فکر کردم، به تینا دوست صمیمی دبستانم که دیگر نمی توانم به خانه مان تا با قصرها و عروسک هایم بازی کنیم، آواز های مضحک بخوانیم، مامانم از دستمان حرص بخورد و ما پنهانی خرابکاری هایمان را جمع کنیم. به نقاشی نیمه تمام مسابقه مدرسه، به مامان که دیگر نمی توانیم پنجشنبه ها، بالای پاساژی، اکبر جوجه محبوبمان را بخوریم. فقط چند دقیقه وحشتناک طول کشید تا میله ای فلزی تنم را از اتاق آبی به بیرون بکشد. همه چیز مثل فیلمی کوتاه با پایانی غیرمنتظره گذشته بود.

صدای مربی گیسو طلا در گوشم می پیچد، از کاردرمانی گواهی برده بودیم، همه قبول شده بودند و تنها من میان کاشی های آبی و بوی کلر بی ثمر مانده بودم. گفته اش مبهم در یادم هست (( من شاگرد داشتم پا نداشته، الان قهرمان شناست.....)) آن روز، هیچ حسی نسبت به تواناییم پیدا نکردم. به خانه برگشتیم، در اتاق را بستم و  دشت بالشتم را رود های جاری از چشم آبیاری کرد. آه که چقدر تو بی عرضه ای، چقدر تو بی مصرفی، چقدر احمقی، حتی نمیتوانی توی آب دست و پا بزنی. بدبخت کودن مامانت حتما از داشتن چنین دختری حالش بهم می خورد.

از پله های سرسره  پایین می آیم، همه جای اینجا هم کاشی آبیست. آرام وارد بخش کم عمق استخر می شوم. با پیرزن هایی که برای آب درمانی آمده اند و مادرهایی که با شوق بچه هایشان شنا یاد می دهند همسایه شده ام و استخر را می پیمایم. تا سردم نشود، تا صحنه های دراز کشیدن کف پرعمق استخر تکرار نشود، تا حسرت شیرجه زدنم فراموش شود، تا طوفان درونم خاموش شود. من از تمام مربی شنا های گیسوطلایی دنیا متنفرم.

در دفتر مشاور، با انگشتانم ور می روم و به خودم می پیچم. می داند اضطراب خیلی وقت ها اشکم را درآورده. می خواهد ریشه یابی کند. می گوید به آدم ها فکر کن، به جسد سوخته ای که تو کشته ای، چشمانش مال کیست؟  چندی را نام می برم،  یکی از آن ها گیسو طلاییست.

 

+ نمیدانستم چه بنویسم، یک متن قدیمی در همین جا، نسخه اول را بازنویسی کردم اینی شد که روبروی چشم شماست.

برای یک لیلا در دنیای واقعی

لیلای دلبرک خوش خنده ام سلام

هم اکنون دو روز تا روزی که خورشید برخاست و تو نیز پا به این دنیای عجیب و غریب گذاشته ای مانده است. و آه بله من قرار است برای یکی از همنشینان عزیزم نامه بنویسم، چون دلش میخواهد، چون دلم می خواهد! من از آن آدم هایی نیستم که نامه های گوهربار قربون صدقه وار عشقم عزیزم کنان بنویسم. پس بدان هرچه که میخوانی از وجود و از واقعیت و فهم من از توست نه بلف های لوس احمقانه تکراری.

میدانی من در ارتباط برقرار کردن با آدم ها خوب نیستم، نمیدانم چه بگویم. هیچوقت کسی به من نگفته است که آدم خاص باحالی هستم و هیچوقت هم درست حسابی نفهمیدم کی هستم.

از دست تقدیر خوشحالم، ممنونم. که ما را باهم در یک مرتبه کانون، در یک کلاس و در یک مدرسه انداخت. حقیقی ترین خنده های بی شیله پیله من شاید پشت همین نیمکت های کلاس است. من همیشه درونم یک سانسورچی قهار دارم، میاید و از همه چی ایراد می گیرد. از حرف هایم، از تلاش هایم و از وجودم. خوشحالم چون که جمعی دورم نشسته اند که دهن کوفتی اش را می بندند و می گذارند قاه قاه به حرف های مسخره مان بخندم. خب واقعیتا خیلی وقت ها مسخره اند دیگر نه؟ ولی مسخره های ژیگولانه و شنگولانه اند. مسخره های لاکچری. من همیشه از آن هایی که مصرع عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم برایشان صدق می کند خوش آمده است. اصلا دوست حقیقی برای من باید دیوانه باشد. از خل بازی هایت ممنونم! به راستی که من از مدل آرامشت بسی خوشم آید، از این فدا سرت گفتن هایت هم همینطور. از اینکه بمب های دورن آدم ها را خنثی می کنی، خنده بر لب هایشان می آوری، باعث میشوی باغچه دلشان تاریکی را نبیند و احساس کرده اند که چه قدر خوب است که آدمی حقیقی باشد، کسی باشد که هوایش را دارد، کسی باشد که محوش نکند.

جذاب لبخند من، تو عاقلی و مهر هم با تو آمیخنه است و چه محشرتر و خفن تر از این؟ برای کسی که میان عقل و احساس درگیر است، تو راهنمای بزرگی هستی. شبیه روزنه ای کوچک میان غار سردرگمی.

لیلای من، از امیدت ممنونم، امیدی که برای خودت تنها نگه نداشتی. پخش میکنی میان تمام دل های هراسان و ناامید. از خنده هایت ممنونم که برایم اطمینان بخش اند، شاید یادم می اندازند که فرمانروایمان چه مهربان است که اینجا هم نشینی بسی نیک کنارم گذاشته است.

دوست دارم هیچوقت پروانه های دلت پر نکشند، دریای آرامش دلت پر از زباله های نفتی نشود. این باغ خرم جان، تشنه نشود، بی آفتاب نماند، خشک نشود.

امیدوارم بمانی، تا بغض هایم نمانند، تا خنده هایمان نماسند.

زادروزت مبارک ژیگول، به امید خوشی های آینده، خوش باش ژیگول.

دوستدارت شیدا، شیدا المسائل، ملکه گوجه های خسته یا هرچه که تو دوست داری!

اسفند یا اسپند، مسئله این نیست.

دانه های رنگارنگ اسفند آرزو، در اسفند دود کن منتظرند تا نوبتشان شود. کمی که می گذرد، ابر دودی فضا را می درد و بوی آرزو های سوخته میپیچد.

واقعیت همین است، گاهی رویاها و آرزوهایمان میان خوشی ها و غم ها، بدبختی ها و خوشبختی ها گم می شوند، آرام آرام می سوزند و وقتی بالای سرشان می رسیم، جز پیکری بی جان چیزی برایمان باقی نمانده. من، ما، آن ها شاید در خاکسپاری عزیزی، دانه های اسفند آرزو را دود کردیم. وقتی که دیگر تکیه گاهی نداشتیم، دوستی نداشتیم، لبخند عزیزی را دیگر نمی توانستیم ببینیم. شاید خانواده ای در رهسپار کردن فرزندش به معرکه ای هراس انگیز دودشان کرد، وقتی که نمی دانستند مسافری که راهی می کنند برمی گردد یا پر می کشد. شاید او که در مجلس شادمانی، غم را در گوشه چشمش میدیدی و گاه این روزها، که هوار می زنیم کرونا کرونا و اسفند دود می کنیم، شاید بی اثر ولی دود می کنیم. حواسم باشد، یادت باشد که میان این غبار، آرزو هایمان را به باد نسپریم. گناه دارند، گناه داریم.

آرزو های عزیز من، در آغوشم محکم نگه تان می دارم، شما نباید در تندباد روزگار مثل دانه های اسفند دود و غبار شوید. با عشق، شیدا

 

+ یک آهنگ قشنگ

پارک ممنوع

گاهی باید میان کوچه پس کوچه های ذهن، اتوبان های مغز، خیابان های فکر تابلوی پارک ممنوع کاشت، گاهی نباید چیزهایی بماند. فریاد های سراسر تحقیر که آدم ها در صورتت تف کردند، اشتباه ها،ترس های احمقانه، گوشزد هایی که پوست نازک لبت هایت، ناخن هایت را ویران کرده اند. باید در شهر ذهن مسافر باشند، چند روزی که استراحت کردند و گشت زدند بروند، نمانند تا شب ها بی خواب شوی. این اخبار کثیف، که بختک امیدت می شوند و تاریکی را به جانت می اندازند، حرف های چرند که دیگران در گوشت نجوا می کنند. باید رهگذر باشند، ماشینشان در سرزمین آشغال ها دفن شود. نمانند تا شب ها بالشتت از رود های شور چشمانت خیس شود. استرس های کشنده، توقع های بیجا و فکر کردن به نارفیقان بی وفا، باید برگه جریمه را به پشت شیشه شان بچسبانی، توقیفشان کنی و بگذاری در زندان آب خنک گوارا بخورند. تا مبادا بغض ها در گلویت ماندگار شوند و با کلمه ای بشکنند و صورتت را بارانی کنند. بدی اش این است که گاه برای مغز هم مسئول نالایق می آید، برای این مزاحم های نابود کننده پارکینگ های چند طبقه می سازد و تو را در تنهایی و تاریکی حبس می کند. آن موقع به یک ابرقهرمان پارکبان نیازمندیم، تا بیاید و با تابلو های جادویی اش زندگی را خوش کند.

پارکبان عزیز، نگذار در گرداب ناامیدی و تاریکی فرو بروم.

 

+ چقدر ستاره روشن برای خوندن! خدارو شکر :)

 

50watts:  "Uncredited illustration from a 1971 French Canadian textbook. This is my scan and I hope to do a full feature eventually."

گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan