بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

قرچ

قرچ، قرچ، قرچ. زن موهایش را کوتاه می کند، دسته های بند گیسوان آرام توی سینی آرایشگر می افتند. تا چند روز دیگر قفسش، بریس میلواگی مختص کمرهای دارای مار افسار گسیخته را باید بپوشد. 23 ساعت در قفس برای رام شدن مار پریشان اسکلتش و 1 ساعت برای پرواز پرنده کوچک دلش. قرچ، قرچ، قرچ. از کوتاه کردن موهایش می ترسد، از اینکه آن دماغ دلقکش بخواهد بیشتر نمایان شود، بیشتر بخنداند و گوش های پیچ در پیچش نتواند زیر خروار گیسوانش پنهان شوند. اما کوتاهشان میکند و اگر نه گیر می کنند، موج های آبی اش لای پیچ و مهره های قفسش زندانی می شوند و هنگامی که از اسارت رهایشان کند، ماهی ها می افتند روی شانه های خشکش، تلو تلو میخورند، می میرند و دریای گیسوان آبی اش، ماهی نخواهند داشت. قرچ، قرچ، قرچ. حال یک دریاچه روی سرش به جا مانده، زن گیس های بریده شده را دسته می کند، شانه می زند و روی کلاه می دوزد. دختران ننه دریا هم در پیچ و تاب روزگار گیر افتاده اند و دریا و ماهی هایشان را فروخته اند. روزگار عجیبیست نازنین، دل هایمان را هم تازگی ها می فروشیم، شاید هم نه، ماهی هایشان را می فروشیم، می گذاریم زیر دست ها نفس نفس بزنند و در آخر هیچ نمی ماند، ما می مانیم و دریایی که دریاچه شد، کوچک و کوچکتر شد و توده های هوا هم گذری از او نکردند. ما می مانیم و دریاچه ای که دیگر امید ندارد

 

آفتابگردان در زمستان

تابستان که متولد می شود، اتاق صورتی مضحک من، حوالی ساعت 3 بعد از ظهر، از آن حال بی روحش که با نورهای مصنوعی سرازیر شده خارج می شود، چراغ ها خاموش می شود و آفتاب پاک تابستانی به زور از پاسیوی خاکستری روی تخت، روی لباس های شلخته ام روی صندلی می بارد. بارشی که عمیقا برای این روزها لازم دارم، روز هایی که حال آدم ها و زمین خوش نیست و آفتابگردان های امیدشان خشکیده است. من دلم میخواهد آفتابگردانم زنده بماند، حتی در زمستان های سهمگین دنیا. اگر آن روزها که ونسان ونگوگ عزیز، این غمگین ترین نقاش جهان در پاریس بود و تابلو گل های آفتابگردانش را می کشید بودم، در خانه اش را می زدم و برایش کیک لیمویی یا شایدهم پرتقالی می بردم، نقاشی نجات دهنده اش را تحسین می کردم و می گفتم هرگز نگذارد شادی زرد و نارنجی اش از اتاق آفتابی اش فرار کند.

کسی نیست که معمولا از من عکس بگیرد، بعضی وقت ها احساس میکنم قشنگ ام، چشم هایم قشنگ است و دماغ نامتعادلم خیلی هم به صورتم می آید. ساعت 2 بعد از ظهر که آفتاب باران خودش را شروع می کند، لباس هایی که دوستشان دارم میپوشم و میروم زیر باران نور و توی آینه، از خودم عکس می گیرم. هم نشینانی داشتم و دارم که تمام پست ها و عکس هایشان سرنوشت تصویر خودشان، یا صمیمی ترین دوستانشان است. کسانی که از همه لحظه های خوششان با رفقای صمیمی فیلم دارند. با خودم فکر میکنم شاید دوست داشته باشم این حجم از خاطره را همینقدر شفاف و واضح مثل آن ها نگه دارم اما به نظرم می آید این دوربین و گوشی در دست گرفتن ها، طعم لحظه های خوشی را کم می کند. چه میدانم!

این تابستان، با وجود همه بلایای طبیعی و غیر طبیعی ته دلم خوشحالم. شاید چون احساس تنهایی نمیکنم، همان تنهایی که پارسال از آن می نالیدم. امسال خوشحال تر خواهم بود، چون آدم هایی هستند که تکه های پازل تنهایی هم را پر می کنند. حتی با یک پیام خیلی خیلی کوتاه، حتی با یک سلام چه خبر و چه قدر دلم می خواهد بیشمار بنویسم، بیشمار کارهای رنگارنگ انجام دهم و خواننده و تماشاگر روایت های بیگران شوم، مخصوصا در حال حاضر که صدها ستاره روشن توی پنل کاربری برایم چشمک می زنند. بیشتر مینویسم، بیشتر

 

 

فصل نور امسال را دوست دارم، انگار آفتابگردان در زمستانم.

 

پ.ن: از اونجایی که خیلی وقت بود پا به دنیا وبلاگ نویسیم نگذاشته بودم، اگه چالشی در جریانه خوشحال میشم خبردارم کنین تا شرکت کنم :) از حرکت کردن توی جریان تازگی ها لذت میبرم :)

گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan