بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

روح سبز ویولنی

ویولن را از سازهای پرستیدنی می دانم، سازهایی که باید در برابر شکوه خلق آوایشان زانو زد و دستشان را بوسید. شبیه آدم هایی است که هرچقدر هم با آن ها از دوران دور رفیق و همدم باشی نمی توانی خوب وجودشان را بشناسی، بس که هرلحظه شان پر از دگرگونی های شگفت انگیز لطیف است. دیر هم یخش باز می شود، آن نخستین بارها که سمتش بروی و تصمیم بگیری دستت را به عنوان رفیق و نوازنده روحش روی شانه اش بگذاری، احتمالا تعجب کنی، که آن نوای پرتطلاطمی که از دوردست ها می شنیدی و سرخوش می شدی همین است؟ او آدم گوشت تلخ و سخت دلی نیست، فقط آرام آرام نرم می شود، آرام آرام تصمیم می گیرد سفره رویاها و حوشی های درونش را به رویت باز کند. می دانی ویولن می ترسد، از مضحکه آدم و عالم شدن، از اینکه کسی هیچوقت نتواند حرف هایش را درک کند. دایره رفیقان و نوازنده های واقعی او محدود است، آدم های زیادی وسط راه رهایش کردند چون نتوانستد با او راه بیایند و تلخی ها و گوشخراشی های نخستش را تحمل کنند. در برابر ویولن صبور باید بود، صبری که با علاقه شناخت و دوستی همراه باشد. بعدها می بینی چه روح جنگلی قشنگی دارد و چقدر زیباست اگر بلدش باشی.

شاید به خاطر همین است که عاشق فرصت دادنم، به تمام آدم هایی که دیده ام، می بینم و خواهم دید. دلم خوش است که با وجود تمام تفاوت هایی که  آدم ها با یکدیگر دارند، چه در عقاید و فرهنگ و جنس و نژاد. می شود نقطه ای پیدا کرد که تو بلدی، می توانی درباره اش حرف بزنی، همزادپنداری کنی و هرچه مرز تفاوت است جمع کنی و کنار بگذاری. باهم چای بخورید و کمی روح ها را بنوازید، بدون اینکه به جنگ پشت سرتان فکر کنی.

+این پاراگراف شامل افکار ناگهانی است که قصد گفتن نبود ولی سر و کله شان پیدا شد، می توانید وقت ارزشمندتان را هدر ندهید : شاید نتوانم هیچوقت ترس از حرف زدن را از خودم دور کنم، خیلی سخت است، خیلی. و شاید نتوانم همیشه با شوق و بدون ذره ای اضطراب سمت همکلام شدن با آدم های دیگر بروم. ولی فکر می کنم گاه همین دوست داشتن از دور جماعت ها و تحسین کردنشان، خواندن افکار و احساساتشان چه در تویتتر، چه در وبلاگ و اینستاگرام و دنیاهای دیگر هم برای من بس است، همین از دور بلد بودن هم کافی است.

اما حقیقتی که دلم می خواهد انکارش کنم این است که دوست دارم گاه کسانی مرا بلد باشند، برای من صبر کنند، اول آن ها پیام بدهند و نخست آن ها بحث را به چیزهای مشترک بینمان بکشند. دوست دارم کسانی باشند که تصمیم بگیریم یکدیگر را بلد باشیم. شاید این طور هیچگاه آدمی از سفر به دیگران خسته نمی شد و این افکار مضحک که تنها خودش تلاش می کند به دیگران لبخند بزند و دوستشان داشته باشد به سراغش نمی آمد.

چند روز پیش، بین آهنگ ها باکلام و بی کلام، انگلیسی و فرانسوی و اسپانیایی و فارسی، راک و چز و پاپ چنل ها به این برخوردم، صاحب چنل در بابش گفته بود مثل پیچیدن عطری میون برگ ها. احساس کردم شما هم باید بشنویدش و من هم باید برایش بنویسم. 

دیشب تصمیم گرفتم با او سفر بروم، بعضی آهنگ ها همچون دنیای کتاب ها و فیلم ها و بازی ها، می تواند تو را به جایی دور ببرد، گاه بین آسمان خراش های نیویورک گاه بین قبیله های رنگارنگ آفریقا. با او به سفر رفتم، سوار اسب بودم و باد مرا نوازش می کرد، انگار میان اردوگاه های سرخوپستان بودیم و من با نوایی دختر سرخپوست پاره وقتی بودم. بین درختان می دویدیم و می تاختیم و دسته های پرنده بود که دنبال می کردیم. کمی هم نشستم کنار آتش و جنب و جوش های لطیف سر دادم. با بچه ها می رقصیدیم و اوچ میگرفتیم. رفتیم بالای آن صخره پشت جنگل ها، کنار دریاچه و بدون ترس از غرق شدنی که در دنیای واقعی با آن روبرو بودم، توی دریاچه شیرجه زدیم. و آن لحظات آخر تمام شدن رویای آهنگین. مثل چیزی که در کتاب خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره وقت خوانده بوم. رفتم بالای بلندترین کاج، جایی نزدیک آسمان و آزادی.

 

 

+یک سوال کوچک، آمار وبلاگ دیگر بیانی ها هم بهم ریخته یا فقط منم که می بینم دیگه آمار رو حساب نمیکنه و تصویر پروفایل ها هم نابود شده؟

جزیره شعرستان

موج سبکبال کلمات آهنگین را چون جزیره می بینم؛ جزیره ای که هیچگاه رنگ یکنواختی به خود نمی گیرد، گاه رستاخیز لطافت های زمینی و آسمانی در آن برپاست، گاه بازار شام می شود و گاه مجلس فسق و فجور می پرستان، گاهی نیز دچار خرابستان. آنچه این تپه آبی را به محلی هم برای شیفتگان شعر اتو کشیده و منظم کهن و هم برای رها یافتگان به خصوص شعرستان تبدیل کرده، آدم هایی است که آمده اند، با کاروانی سرشار از شور یا غربتی ناتمام تا آخر عمر. کوله بار ذهن را که خالی کردند، جزرها مد شد و مدها جزر، طلوع ها بنفش شد و غروب ها سفید و بار دیگر به مجنونی جزیره افزوده اند.

کلاسیک ها مصرف گرایان کلمات اند، تا زمانی که تمام اتاق های کاخ کلماتشان را به اندازه یکدیگر پر نکنند، نمی توانند زیبایی کلاسیک را نمایان کنند. عموما درگیر سیاست و اجتماع نیستند.در کاخی شکوهمند، از کف سرسرا تا بلورین چلچراغ هایش با نظم و ترتیب یکجا نشسته اند، مشغول مجالس یافتن معشوقان اند، در دالانی به سوی عرفان رفته اند و دست به دعا برداشته اند یا بوسه کلماتی بر شاهان می زنند.

نوآوران نه، در دنیای مصرف گرایی غرق نشده اند و خودشان را درگیر نظم شعرای کلاسیک نمی کنند. در زیبایی و سادگی هنرمندانه ای هر چیز را جایی که لازم است می نشانند، خود را به کلمات زرین و ظرف های چینی گذشته محدود نمی کنند و در عین نشان دادن آینه روح، گاه به اجتماع هم سر می زنند. خود را درگیر بندهای مادی نمی کنند، دنبال دستان سبزند، چشم های شسته شده، شکوفه های سرخ یک پیراهن و آدم هایی که به جان سپردنی در طغیان آب ها توجه کنند.

یک نفر در آب می خواند شما را...

 

 

باتلاق درونی، شاید مینیاتوری شاید سرخابی

درون ما باتلاقی است، شاید زرشکی، یا سرخابی یا پرتقالی، مثلا پر شده با نقوش مینیاتوری، فنجان چای ویکتوریایی، پرونده های قاتلان سریالی، آهنگ های راک یا بانو لانا دل ری، پیتزا و پیراهن کبریتی لیمویی یا مثلا نمی دانم، پر از حرف های ناگفتنی، دعواهای خودمانی، سرزمین های آفتابی ماورایی، به هر حال قرار نیست باتلاق درونی آدم ها شبیه باتلاق  گل آلود و لجن فام مادر طبیعت باشد. فکر می کردم درون آدم ها احتمالا باغچه ای، زیستگاه پروانه ای یا دریا باشد، باغچه ای برای آفتابگردون کاشتن، پروانه هایی برای در دل غوغا کردن، موج هایی برای پشت سر گذاشتن و همین چیزهای احساسی گاه مضحک گاه شاعرانه. ولی نه، درون ما باتلاقی است. یا ما دچار او خواهیم شد یا دیگران، جانداران و بی جانانی که به تشخیص فرصت زیستن دارند.
احتمالا خیلی وقت است آنجا غرقم، احتمالا آنقدر آنجا مانده ام و چرت و پرت های خل اندر چلی، خیال اندر حقیقی را به خوردش داده ام که وقتی دوزیست وار میایم بیرون، چند نفر را شگفت زده میکنم. پدیده جالبی برای دانشمندان دودمان قورقوریان غرغرو چای پرست سرزمین تلویزیون های برفکی سخنگو است. تازگی ها توانسته ام چند نفر دیگر را گاهی بیارم تو، غرق شویم و کمی هم با هم ذوق کنیم، از فشار خوشی مضحکی خون دماغ شویم و خب درصدی امید به زندگی مان زیاد شود.
درون ما باتلاقی است، به احتمال ۶۷ درصد باید کمی بیشتر بغلش کنم و دروازه خال خالی آبی اش را باز کنم، یک چیزهایی را بریزم بیرون و آخیش! فکر کنم چند نفر برای درک کردنشان پیدا شده اند.

 

پ.ن: نمی دانم چرا یکدفعه جایی که توانسته بودم با کمکش، از افکار و احساسات و خیالات رها شوم و کمی هم با آدم های دوستداشتنی اش حرف بزنم رها کردم. به هرحال دوباره بازگشته ام، با 57 ستاره روشن، پست های چند ماه را نخوانده ام و از ذهن های جالب خبری برایم نرسیده است، حالا اما یک رمان دارم از تمام آدم های قشنگ اینجا، حتما می خوانمتان. خوشحالم که دوباره قرار است دچار اینجا شوم، دچار بیکرانم :)

 

به دیوار نگاه میکنم، میکروفن درس می دهد

 

جامعه شناسی داشتیم و اینترنت خسته و کهنسال، امان نمی داد وبکم راهش را صاف و هموار برود، می ایستاد، می پرید یا همینطور دور خودش در آن صفحه سیاه می چرخید و کپشن اینستاگرامش را به گفتن رقصی چنین در میانه اسکای هم آرزوست مزین می کرد. حال ایستاده بود روی زمانی که معلم رفته بود و من به تماشای مبل و ساعت و دیواری بودم. به روزی فکر میکنم که دیوارها هوشمند شوند، تخته ها،معلم ها، حرف ها و درس ها جزئی از دیوارها شوند و زندگی آدم ها میان دیوارها جان بگیرد و انسان پیشرفته و زیبا در محدودیتی چو زندان گیر بی افتد و احساس کند چه زندگی خوشحال و مرتبی !  دوست ها، خاطره ها و حرف ها جزئی از دیوارهای هوشمند خانه مان شوند و هیچکس دلش نخواهد خرابشان کند، هیچکس نخواهد بی نظمی، تفاوت ها و گوناگونی را به چشم ببیند. یک نظام اجتماعی تو دیواری، فرهنگ خسته کننده تو دیواری و جماعتی بی جنبش اجتماعی! فکر کردم و ترسیدم. جهان سراسر نظم شگفت انگیز است ولی اتفاقات شوکه کننده، بی نظمی های بزرگ و کوچک و برنامه خراب کن اگر نباشند، زندگی رنگ می بازد. کلاس ها که خلاصه شوند توی دیوار و میکروفنی و با نظم یک برنامه بسیار دقیق پیش بروند، روابط اجتماعی که تک تک دقایقشان حساب شده و اصولی باشد، پنجره ها که منظره شان شود یک دیوار و پاسیوی خاکستری و نه ماجراهای پارک شلوغ روبرویی، احساس می کنم چیزی از خنده نماند. آدم ها به شوکه شدن نیاز دارند، به سوتی های کوچک و بامزه، به اخبار فوری تلخ و شکننده، به دورهمی های یهویی و پیچاندن های یهویی، به همین لحظه هایی که سرعت نت ناجوانمردانه یکباره وبکم را می کشد. احتیاج دارند به تغییرات پس از شوکه شدگی، پس از اعلام مرگ یک نفر، پس از شیوع غیرمنتظره یک موجود ذره بینی. اسکای روم را دوباره لود می کنم و میروم بیرون و دوباره میشنینم و معلم را می بینم که در قاب وبکم درس می دهد. در همین چند دقیقه خیره شدن به دیوار تغییر کردم، دوباره لود شدم. مثل همان زمانی که با شنیدن خبرهای کرونا، برای اولین بار سر بغل نکردن آدم ها اشک ریختم.

 

این عکس متعلق به یکی از اپیزود های سریال Black mirror عه، سریالی که توی تابستون تمومش کردم و واقعا از لحاظ سیر داستانی و موضوعاتی که توش پرداخته میشه فوق العادست، باعث میشه فقط خوبی های تکنولوژی و پیشرفت رو نبینیم و به عواقیشون هم فکر کنیم، هر اپیزود شامل یک روایته و اپیزودها به هم پیوسته نیستند، پیشنهاد من اینه که اگر میخواید شروعش کنید بعد هر قسمت تحلیل اون قسمت رو هم بخونید :)

 

Nice to meet you

خیلی وقت ها، توی گذرگاه، پیاده رو، خیابون و مغازه به این فکر میکنم که چقدر وبلاگ نویسی و فضای وبلاگ ها چیز عجیب و قشنگی توی دنیای اینستاگرامی اند، دنیایی که بر اساس ظاهره، که تازه همون جسم مجازی هم معلوم نیست واقعا همون شکلی هست یا نه.

هر روز، آدم های زیادی از کنارمون رد میشن، توی اتوبوس کنارشون میشینیم، باهم منتظر مترو میشیم، کنارهم راه میریم، همه پر از رنگیم، سراسر تفاوت ها و شباهت های ریز و درشت. بعضی وقتا بهم اخم میکنیم، چشم غره میریم، رو از همدیگه برمی گردونیم، حرف های چندشی ساخته از نفرت رو توی صورت همدیگه استفراغ میکنیم. گاهی به هم منحنی های کشدار قشنگ میزنیم و لبخند میفرستیم، میشینیم کنارهم و به حرف های همدیگه گوش میدیم و از هم دیگه تشکر میکنیم. 

توی سرزمین وبلاگ ها، کمتر کسی چهره و رخ های هم رو دیدن، اینجا دنیایی برخاسته از باطنه، کلمه هایی که از فکر ، احساسات و حرف های ما توی صفحه نقش میبندن و هر روز که توی تلاطم جمعیت گم می شم، توی اتوبوس به دختر کتاب به دست نگاه میکنم، به رنگ های خوش رنگ لباس ها نگاه میکنم، با غنچه صورت آدم رو به رویی مواجه میشم، میگم نکنه این آدم ها به بیکرانم نگاه کردند، خوندنش؛ حرف زدن و در واقع از آدمای واقعی اطرافم بهتر میشناسنم، نمیدونم چرا ولی جویبار خوشی توی دلم میرقصه و دلم میخواد به اشرفان مخلوقات، چه ناراحت کننده، چه شادی آور. یه لبخند کشدار تحویل بدم.

شاید دختر توی کتابفروشی، شاید اون پسر ژیگول کافه چی، شاید خانوم اخموی روی صندلی روبرویی، شاید زن فحاش بوق زننده که تیرهای حرفش را به روحم زد، شاید اون دختر با کفش های آل استار قرمز و کوله پوشتی گلی گلی که کنارم نشست و هدفون هاشو توی گوشش فرو کرد و غرق آهنگ let me down slowly شده بود، شاید مسئول فروش شهرکتاب، همون خانومه که از چشم هاش مهربونی میباره، شاید اون مرده که تیشرت مونالیزا پوشیده بود و یک کوه کتاب تاریخ هنر دستش بود، شاید کارمند خسته یا دانشجوی وارسته، شاید تو بودی..شاید ما بودیم..شاید من بودم! من حتی با نوشتنشم ذوق میکنم و پروانه ها میچرخن توی دلم..! خیلی فدق جذاب نیست؟

کاش توی سکوت ترافیک، صف انتظار و دفتر کار و هرجای دنیا، آدم ها مثل بت های برنجی به هم نگاه نمیکردن، از کنار هم رد نمیشدن، چرا ما به هم چشم غره میریم وقتی یک کلمه از حرف های دل و علایق هم رو نمیشناسیم. دلم میخواد با کناری، روبرویی حرف بزنم ولی خب توی یک لحظه به بت رنجی تبدیل میشم که نمیتونه از ترس یا خجالت به خانوم روسری خوش رنگ بنفش بگه چقدر روسری خوشگلی داره. فقط یک لبخند میزنم و سعی میکنم خیلی احمقانه جلوه نکنه.

ببینم شما دختری ندید که کوله پشتی شب پرستاره ونگوگ داشته باشه با آل استار های سرخابی که معمولا همیشه یه انگشتر فانتزی دستشه ؟ و احتمالا در سردگرمی ظاهر یا شایدم زور و گمشدگی خود چادر سرشه؟

+ دوست داشتید با آدمایی که وبلاگتون رو میخونن همکلام شید و ببینیدشون؟

 

انژکتور

انژکتور بانو و تمدن انژکتور را تنها پیران فرزانه و چروک صورت به یاد می آورند، باب آشنایی من و او نیز رویایی صادقه بیش نبود. سال های نوری پیش، سرزمینی بود ژیگولستان نام، از عجیب ترین و خارق العاده ترین مکان های خلقت. هر شهروندی، در طول زندگانی خود وظیفه ای می داشت بس مهم، می بایست سیاره ای خودساخته به چاه فرشتگان اندازد. چاه کوچکی که بعد ها منظومه خورشیدی شد سراسر شگفتی.

در این بوم دختی بود که انژکتور نام داشت، مادرش باستان شناسی خفن صفت بود و در باب تپه های باستانی کم زیر خاک و ماسه نرفته بود و در پایان دنیایش نیز در همان حرفه به زیر خاکی رفت که دیگر برگشت نداشت، گورش بود. او شهری دلبرانه به نام انژکتور یافت که بس شیفته و شیدای آن گشت و اسم غنچه کوچکش هم انژکتور گذاشت.به معنای شهر تراکتور های خاصه جمع آوری و توزیع عشق، دیاری که نخستین بذر شیدایی در آن به ثمر نشست و مردمانش مزرعه های پرورش مهر داشتند و با کبوترها محبت و عشق را سیاره به سیاره تکثیر می کردند.

و می دانید آن دخترک، چه ساخت؟ او قدم زنان به پیش خداوندگار رفت و گفت به مانند نامش، اجازه دهد چیزی خلق کند که توزیع عشق کند سپس کوشید و خورشید را که نور زندگی و عشق را بر تمامی منظومه می تاباند، بساخت.

 

+ انژکتور در واقع یک چیز برای تعمیر خودرو هست. :)

Sun girl shared by Her Vintage Studios on We Heart It

کمدی های سیاه روزمرگی

1. تو دلخور شدی دختر گمشده درونم ! به خاطر اینکه گفتند : بهت نمیاد این مدل باشی. و تو دلخور شدی، چون میخواستی بقیه فکر کنند تو اون چیزی هستی که نیستی، تا باور کنند تو اون چیزی هستی که در واقع سرش سردرگمی و واقعا نمیدونی. دختر گمشده درونم.. مسخره تر از این دلخوری، اینه که تو از صورتک ها و تظاهرهای آدم ها گاهی مینالی و نقد میکنی ولی واقعیت تلخ خنده دار اینه: تو هم توی دنیای تظاهر و نمیدونم های فراوان گم شدی، تو هم صورتک هایی به چهره میندازی.

دختر گمشده درونم، من هم خسته شدم، هردو خسته شدیم از ترس هامون، از اینکه نمیتونیم سخن به زبان بیاریم، هردو خسته شدیم که فقط حرف مینویسیم. دلم میخواد یکروزی صدای حرف هایی که با کیبورد و قلمت مینویسی، صدای رسای خودمون باشه..ببخش که اینقدر گم شده ایم !

 

2. توی مدرسه غیردولتی کسی در مورد فقر و تبعیض سخنرانی میکند، با وجود تمام حرف های جالب و تکان دهنده اش دلم میخواهد هم اشک هایم را خرج کنم هم خنده تلخم را، برای جایی که خودش سراسر تبعیض اجتماعی است. گاه من یک خیانتکارم.

من مدرسه دولتی رو هم خیلی دوست داشتم، با وجود تمام تفاوت های رنگارنگ و عجیب و غریبمان، با وجود نفرت هایی که خیلی وقت ها نسبت به هم داشتیم ولی الان در اینجا پیدا نمی شود. چون من عاشق پیچیدگی های آدم های متفاوت بودم، درگیری در شخصیت هایی که گاه متضادترین آدم هایی بودیم که توی مدرسه پیدا میشد و بیشترین درک و قشنگی دوستی بینمان بود. میدانی دختر گمشده، من از اینکه توی جامعه واقعی بدون ملاک و گزینش باشم خوشم میومد.

ولی نمیتونم دوست داشتنی بودن اینجا رو انکار کنم.

 

3. برایش لبخند میفرستم، پیام می دهد : ببخشید اوا تورو یادم رفت. استوری نو و تگ کردن اسم من. آن ها عکس می گذارند، نظرهایش از دوست داشتن و دلبری نکن هایشان پر شده و قلب میفرستند. می پرسم : منو یادت میاد؟، میگه : of course honey & my tomato. تابستان خبری نبود و الان پیام می دهد دلم برات تنگ شده، از من خبر ندارند ولی از هم چرا.

قبلا ناراحت میشدم و دلم میخواست فقط اشک بیاید و بشورد و ببرد ولی الان هم گریه میکنم به خاطر وقت های با ارزش و حماقت ها و بیچارگی خودم و می خندم تلخ به  اینکه من براشون باجنبه ترین دوست بودم، فکر کنم باجنبه بودن را با بی توقع بودن اشتباه گرفتند. دلم برای تک تک لحظه های بودنشون تنگ شده ولی تازگی ها خنثی شدم و اهمیت ندادن آسان شده.

دیگه با دلم تنگ شده هایشان فند توی دلم آب نمیشود و لبخند از بودن مصنوعیشان نمی زنم.

 

4. به روانشناس گفتم میخوام حرف بزنم ولی نمیدونم نمیتونم. باهم علاقه ها را بررسی کردیم و من کشف میکردم گاه چه آدم خفنیم و حرف زدیم فراوان.

ولی یک چیز رو باید یادم نره بگم : من دلم برای شنونده بودن برای یک نفر هم تنگ شده، کسی بیاید، بشیند کنار من و فقط با من در مورد هرچیز که دلش خواست، بگوید و گاه نظری هم از من بخواهد و من فقط گوش کنم. گوش کنم و خوشحال شوم که مرا شنوای قصه ها و روایت هایش کرده.

رویای قشنگم ، دوست صمیمی که تا ابد با من میمونه هست، یادم اومد. دوریم ولی میگم هرچی مسخره بازی و داستان و ماجرا براش میفته برام بگه. اون تنها کسیه که شاید خیلی وقتا توی حرف زدن شبیه هم میشیم.دوریم ولی موندگاریم، حتی اگر من یادم بره بعضی وقتا همچنین آدمی توی زندگیم هست.

 

+ دختر من، امتحان سرت خروار شده، خسته ای، بعضی وقت ها بیش از حد بی تعلق و بی کسی، گاهی می افتی، خیلی اوقات میترسی، گاهی استرس و نگرانی وجودت را پر میکنه، آره دختر من..میدونم. پس خودتو بغل کن و بگو من منحصر به فردم و خودتو توی آینه بوس کن و به قد کشیدن آفتابگردون های دلت فکر کن.

 

photo collage artist Julia Geiserv

مبصر خاکستری متمایل به آفتابی

  فرشته ها به آن پایین ها، جایی میان کهکشان های رنگ به رنگ نورانی و شگفت انگیز نقاشی شده، به گوی سبز و آبی می نگریدند و تاسف بود که به خورد خود می دادند، به اشرف آفریده ها، به رنگ ها، طیف های خارق العاده، این زیبافام هایی که بر انسان نگریده شده بود و حال کشتار، تنش و نفرتی بود که می کاشت در دل حتی کودکان معصوم، دانه بدتر بودن، دانه کثیف بودن، دانه سکوت کردن، دانه خفه خون، دانه خون دل، به بانو و آقا نگاه می کردند، به جنسیت های منحصر به فرد و مکمل یکدیگر، به تبعیض، به جامه ها، رنگ ها، اسباب بازی ها، شغل ها، حق های تقسیم شده و انحصاری هر جنس،دخت های در گور، پسر های بی گریه، متلک های نفرت انگیز، جیغ های خاموش، هوس و نفرتی بود که می کاشت در دل علیه یکدیگر، به زمین نگاه می کردند، مرکز خرید هایی که دیگر بوی خوش سبزی و پیرمرد خندان نداشتند، طیف وسیع رنگارنگ آدم ها را از گوشه گوشه شهر نداشتند، زیبا بودند و چشم نواز، بوی عطر می داند و کاشی های مرمر می درخشیدند ولی از بوی زندگی واقعی، دنیای واقعی بی بهره بودند، آدم های غمگبن، به آدم های خسته، آدم های رنگی ، آدم های خوشحال، لهجه های شیرین، زبان های منحصر به فرد که زیر قضاوت ها پنهان می شدند مبادا کسی بفهمد، جامه ها، پوشش های هرکس با هر عقیده، زیر نگاه ها، حرف ها زننده، بی ربط و با ربط گریه می کردند، بیماری به علت پرخوری و مرگ به علت گرسنگی،استعمار، زور، تصویر و تصورات، تصویر و تصورات قشنگ و زشت، واقعی و دروغین، ماسک ها، صورتک ها، به جنگل سوزان، طوطی های هراسان، دریا های خاکستر،آسمان گم شده، به لباس های جواهر دوزی، کیف های چرم و باطن کثافت، فقر، کثافت، درد، حقارت، خیانت و زشتی را می دیدند ولی فراموش نکردند، لیست بدهای تخته پر شده بود ولی از یاد نبردند، لبخند های گل و گشاد، دل های پروانه ای، شادی های راست، عشق، دوستی های بدون گریم، مهر، مردمان آرمانی، همه خوشحال و راضی، بی قضاوت، بی سخنان بد ولی کم بود، لیست خوب ها کم بود و لیست بد ها پر از اسم و ضربدر های قرمز، زندگی آدم ها مثل عکس ها نبود، دنیا سراسر صلح و خوبی و عدالت نبود، همه خندان و مهربان و خوب نبودند، دنیا خاکستری بود، دنیا پر از ساختمان های بی رحم بود، دنیا پر از خون بود، دنیا استخر و تعطیلات آخر هفته نبود ولی تنها لیست بدها نداشت، روی تخته از خوشی ها و خوبی ها هم بود، خیلی چیزها مرده بود، از یاد رفته بود، بی اهمیت شده بود ولی باز کسانی بودند که زمین حاصل خیز دلشان، از زیبایی و عشق سخن می گفت،  ولی باز کسانی بودند که به چرخیدن پروانه ها توی دل های آدم ها اهمیت می دادند، به لبخند های شیرین بها می دادند و دست ها می گرفتند، واژه امید برای این مردمان رویایی و آرمانی بوی نا نمی داد و فرشته ها می دیدند دبیر را، دبیر، مدیر، فرمانروا لبخند می زد، او می دانست ما بدترین کلاس نبودیم،او میدانست خوبی با بدی و بدی با خوبی معنا پیدا می کند، او سراسر امید،سراسر خوبی، هاله آفتاب را در دنیای خاکستری دید.

+عنوان بهتر به ذهنم نرسید :|

Retro-Futuristic Magazine Collage Art by Ben Giles

یک طلوع عمیقا معمولی دنیا و عمیقا مهم من

دوباره مثل هرشب، می زیستم در سیاهی و خواب بود که از دست من درمونده بود

من بودم و کتاب هام، کتاب هامو دوست دارم، همیشه با عشق میخونمشون، حتی با تاریک ترین موضوعات، حتی با اندوه های اشک ریزنده، اون ها منو از دنیا رها میکنن، از فکرا جدا میکنن، از آدما دور میکنن، و با آرامش شبانگاهی همراه میکنن، من فرو میرم توی داستان، با ترس، هیجان، شادی، عشق، اندوه و.. همراه میشم، میتونم دنیا رو زیرپام بزارم، انقلاب فرانسه کنار یه سرباز باشم، ونیز توی یه خونه زهوار درفته کنار چندتا پسربچه پنهان شده باشم، آمریکا کنار چندتا بچه دبیرستانی توی کلاسشون نشسته باشم و به حرفاشون گوش کنم، توی دهکده کنار یه خانواده غم انگیز زندگی کنم، لندن توی معما ها گم بشم، بالای آبشار یخ توی قلعه شاهدخت باشم، توی شادی آدما شریک بشم، توی عشقشون غرق بشم و من تا حالا چند بار دنیا رو زیرپام گذاشتم و توی علفزار ها با دخترهای پیراهن ویکتوریایی مهمونی چای برگزار کردم، من چندبار با آدم های متفاوت که هرکدومشون منحصر به فرد و خارق العاده اند آشنا شدم، من درک کردم

و وقتی صفحه آخر رو خوندم، دیدم آسمون کم کم داره روشن میشه، کتاب تموم شده بود و من دوباره حس خوبی داشتم، رفتم توی حیاط، و نمیدونی چقدر خوب و دل انگیز بود، یه نسیم خنک اول صبح تابستون می پیچید توی دامنم، موهام، من داشتم به چیزایی که قراره بنویسم، به رویاهام و به خودم فکر میکردم، نشستم روی درخت قدیمی انجیر و طلوع خورشید، از ناب ترین لحظه های دیدنی زندگیم بود، پای راستم با دمپایی کشیده میشد روی زمین، همیشه همینطور بود، از همون اول باهام بود و وضعش با ده سال کاردرمانی بهتر شده بود، توی مدرسه به خاطرش میتونستم از زنگ ورزش جیم شم و نقاشی بکشم و از طرفی باید مثل زامبی راه میری بعضی وقتا و چرا اینجوری میدویی، بابا یکم تندتر بدوهاشونو نشنیده میگرفتم ، توی صبح داشت حالمو خراب میکرد، گفتم مهم نیست و پابرهنه دویدم و باد پیچید توی گیسو ، بوی آب و خاک پیچید توی دلم و آفتاب نوازشم کرد و اون موقع احساس کردم من چقدر خودمو دوست دارم و اون لحظه من عاشق خودم بودم و اهمیت ندادن آدمای واقعی برام بهترین حس دنیا بود.

و هر روز خورشید طلوع میکنه و غروب میکنه و روزی میرسه که ما نمیتونم چشمامونو به روشون باز کنیم، پس چرا باید هر روز طلوع در انتظار پرنده محبوب بیخیالمون باشیم وقتی صد ها پرنده قشنگ تر و باوفا تر، اون دور و برها پرواز میکنن و منتظرن؟

 

 

محو

من شوکه شدم، قلبم هزارتا ترک خورد و اشک تو چشمام جمع شد و من شوکه شدم از آدمایی که جزو با اهمیت ترین و مهمترین آدمای زندگیم بودن، همون آدما با لبخند های ملیح، قهقه های از ته دل و خاطرات شیرین، و من شوکه شدم از آدمایی که یه لحظه هم به فکرم نبودن، و من خیره شدم به آدمای توی صفحه، با همون لبخندها، خنده ها و خوشی ها و هیچکس تویی صفحه جای خالی منو حس نمی کرد، و من خیره شدم به دوست هایی که قرار بود باهاشون تابستون رو بترکونم، و من ترک خوردم، من منتظر کی بودم؟ من بقیه آدما رو چرا ندیدم؟ من چرا خودمو به آب و آتیش زدم؟ ترک ها عمیق تر شد، من نبودم، اون ها بودن، من منتظر تلفناشون بودم، اون ها نبودن، من منتظر صدای دینگ بودم، اونا نبودن، من منتظر آغوششون بودم، اونا نبودن، من مشتاقشون بودم، اونا نبودن، من خیره شدم، هی تکرار تکرار عکسا، صورتم غرق بارون شد، من با خودم مهربونی نکردم، من خودمو ندیدم، توی آغوش خودم غرق نشدم، ولی من برای بی اهمیت ترین آدم های جهان و همینطور دوست داشتنی مهربون ترین بودم، من توی گودال بودم، من روح بودم، من محو بودم و چسب زخم ها تموم شده بود، پانسمان هم فایده نداشت . خونریزی شدید و در یک لحظه من تنهاترین بودم و در یک لحظه نفرت بود، خشم بود و فریاد بود که شیشه هاشون فرو رفت.

سلام، من  هستم، یک زخمی، یک احمق با صدها ترک که تنها بخیه اون ها رو بست و من دوختم و نه من نباید از کل آدما متنفر باشم..

جیرجیرک شبانه خوانم، هنوز اونجایی؟ 

خب میدونی بیا با خودمون مهربون باشیم.

پ.ن : اگه ننویسم، بغض خفم میکنه.

 

 

۱ ۲
گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan