بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

من زنده‌ام

نصف نیمه یادداشت، نیمه شب ۱۹ مرداد : ‏احتیاج دارم گاهی کسی آدم بودنم را با تمام احساسات و دردسرهایش به عهده بگیرد و من مدتی در نقش چیز دیگری باشم، فلفل‌دلمه پلاسیده توی یخچال یا درخت باران‌خورده، استکان چای سرد‌‌ شده، آهنگ مورد‌علاقه.
از موجودیت داشتن خسته نشدم، صرفا این قدرت خلق محدودم  در این مرحله بیشتر آزارگرم بوده تا رهاکننده خیال و احساسات در فضای واقع. فکر می‌کردم برای من تمام شدن کنکور و بساط سیاهش مساوی با رهایی از بند این سیاهچاله درونی احساسات و افکار نمیدانمی و اضطراب های ریشه‌دار باشد و با خودم می‌گفتم این کوه سنگین از روی دوشم برداشته‌ می‌شود و راه به سوی رهایی و زیستن روزمره با کارهای موردعلاقه‌‌ای که به تو‌ حس دوست داشته شدن می‌دهند آغاز می‌شود اما در این لحظه متاسفم و متنفرم از بدنی که هر روز انگار جان میکند تا از تخت بلند شود، فکر میکند، انقدر فکر میکند تا سردرد بگیرد و به سمت چیزهایی که خودش هستند نرود. شدهام آن چیزی که از آن میترسیدم. ساکن و بی شوق.

 

این احتمالا اولین نوشته بلندی باشد که بعد از ۴،۵ ماه می‌نویسم. دلم تنگ شده بود، دلم خیلی‌خیلی زیاد تنگ شده است برای آرایه جان‌بخشی مغزم، برای توصیفات احمقانه غیرقابل فهمم و استعاره‌های مضحکم، برای تمام آدم‌هایی که من را می‌خوانند و به من این احساس را می‌دادند که آنقدرها هم بدردنخور و عجیب نیستم و کامنت های قشنگ، جمله هایی که احتمالا باعث شدند که هر هفته تابستان به خودم قول دهم که بنویسم، قول‌هایی که شکستم ولی دیروز پریروز دیگر احتیاج داشتم از این سیاهی لعنتی بلند شوم و عذابی که به خودم می‌دهم را تمام کنم، بیایم و کمی به خودم برگردم، بیایم پیش کسانی که در انتظارم مانده بودند تا به خودم برگردم.

نمیدانم چه آدمی شده‌ام، فقط میدانم شبیه قبلا نیستم. شبیه قبل از کنکور، شبیه قبل از تمام شدن کلاس های مجازی، شبیه قبل از دنبال کردن اخبار، شبیه قبل از کرونا، شبیه قبل از توییتر، شبیه قبل از حرف زدن با تراپیست و مامان. عقربه‌ها هی میروند جلو و نمی‌فهمیم آخر این گذر زمان خوب است یا نه؛ این بزرگ شدن و پیچیده تر شدن همه چیز و تجربه کردن احساسات و افکار و اضطراب هایی که احتمالا تا 11 12 سالگی هیچ تصوری از آن ها نداشتی گذر زمان را گاهی زشت می‌کند، این یک دفعه رها شدن قشنگ است و پر است از آزادی‌های نو ( البته اگر خانواده به آن مجال بدهند ) اما نه وقتی که گاهی این رها شدن با احساس بی‌پناهی و ترس و عادت گره بخورد. از یک طرف می‌بینی چیزی که می‌گذارد همچنان ذره‌ای هم امید داشته باشی همین است، همین که فکر می‌کنی فردا احتمالا روز بهتری باشد، احتمالا چند ساعت دیگر، احتمالا فردا و پس فردا و ماه دیگر و سال دیگر. حس می‌کنم این احتمالات زمانی است که امید ما برای زندگی کردن  را زنده نگه میدارد، همین که چندثانیه بعد از اینکه به شیوه های مرگ خودت فکر کردی با خودت بگویی که نکند فردا همان اتفاقی که قرار است حال مرا بهتر کند بیفتد. این وسط بیشتر از همه دلم می‌خواهد به آدم‌هایی که این احتمالات را یادآوری می کنند سجده کنم. احتمالا احتمالا قهرمانی هست.

حقیقت این است که در کنار تمام تجربه‌ها، خندیدن‌ها و رقصیدن های مستانه یواشکی ساعت های استراحت، تا ساعت 9 شب در مدرسه ماندن‌ها و با آدم‌های زیبا و حاشیه‌های مضحک زیستن‌های امسال، سال کنکور کوچکم کرده است. فکر میکردم بعد از کنکور تمام می‌شود ولی نشده، انگار یکسال ماندن در چارچوب زشت همگانی ذوق و علایق و روحم را ذره ذره آب کرده باشد و اسیدی روی پروانه های دلم ریخته باشد، به گونه‌ای که بعد از آزادی حس میکنی از پیراهن روحت چیزی جز چند تکه پارچه جرخورده نمانده باشد. حالا تو باید بشینی و هر روز تلاش کنی که دوباره این تکه ها را سرهم کنی بلکه شاید بیشتر خودت را تحمل کنی و دوست داشته باشی. هنوز نفهمیدم این بلایی که امسال سر خوردم آوردم می‌ارزیده یا نه، حقیقتا ته دلم با وجود تمام چاله های باقیمانده اضطراب آن شوق راضی بودن از خودم برحسب میزان تلاشی که برایش کردم را عمیقا دوست دارم و فکر می‌کنم می‌ارزیده که حداقل بعد کنکور حس کنم این مسیر کثافت را با کمک انسان‌هایی که دوستشان می‌دارم خوب تمام کرده ام. 613

این چند روز تلاش میکنم به خودم برگردم، تقربیا تا اینجای تابستانم را به همین صرف کردم که سعی کنم روی تختم زندگی نکنم و حداقل یکی از کارهایی که دوست دارم را یک ذره هم که شده انجام بدهم و با آدم های محبوبم دو کلمه هم که شده حرف بزنم و ببینمشان. نمیدانم از کجا  این سیاهی و چاله‌های توخالی درونم شروع شد و چطور انقدر تمام نشد و نشد. می‌ترسم روی این کثافت و هیولای درونی‌ام اسم بگذارم یا اسمش را بفهمم، این هیولای هپلی‌هپی درونی که ساعت‌هایم را می‌بلعد و هر روز با گلوله‌های فکرها و نشخواری ذهنیم به تقلا و بی‌حسی میکشاند و کاری می کند که برای انجام کارهای معمولی و پیش‌پاافتاده هم جان بکنم، فقط دارم تلاش می‌کنم از این زندگی نصفه نیمه‌ام دربیایم. اگر بشود، شاید.

این چند وقت در توییتر بیشتر می‌نوشتم و می‌خواندم، رشته نازک ارتباطم با نوشتن را زنده نگه می‌داشت و از خفه شدن احساسات و حرف هایم جلوگیری می‌کرد. دوست داشتید خوشحال می‌شوم آنجا هم ببینمتان. در آنجا دخت مریخ هستم. اینجا را هم احتمالا به همین نام تغییر بدم، راحت ترم.

 

+ اگر دیدید اینجارو کنار گذاشتم فحشم بدید، حرف که زیاده برای گفتن و فکر میکنم « نیاز » دارم به نوشتن، اینجا

+راستی، پایین موهایم را هلویی کرده ام و حس میکنم کمی بیشتر خودمم.

+ چه خبر؟

تاب آوردن برای به گور بردن مرگ هنرمندانه

 

ماسک میزنم، از مرگ می ترسم و به خاطر کارهای ناتمام و آینده پیشرویم دلشوره می گیرم. ولی نمی دانم قرنطینه با من کاری کرده، چرخ گاری زندگی ام وسط کوهستان برف شکسته یا دلم خشکیده است، من تلاش های پیانیست را برای زندگانی تحسین نکردم، با خودم می گفتم این حجم از غم، این میزان مرگ به چشم دیدن، بدون حس کیبورد های پیانو نواختن، چه چیز تو را این چنین به زنده ماندن تشویق می کند؟ چشم دوختن بر سوزاندن آدم ها، آدم هایی که هر کدام برای کسی عزیزاند، شخصیتی دارند برای کشف کردن، علایقی دارند برای شریک شدن و سپس دیدن سربازانی که آسوده، گویی هرگز بی خانواده، بی عشق زیست کرده، کنار آن هیزم های پرآرزو قهوه میخورند، می تواند مرا در آن لحظه از پا بندازد. میدانی پیانیست، شاید اگر جای تو بودم، وقتی میان خرابستان یهودیان، کشتزارهای خونین می گریستم و قدم میزدم، می رسیدم به پیانویی دلخواه، می نشستم و طولانی ترین ترانه عمرم را می نواختم، بین آن همه دود و خون، وقتی تنهای تنها مانده بودم و به این فکر نمی کردم چه کسی مرا خواهد کشت، گلوله می خوردم.

 

نه، شاید هم نه، آدم ها نباید در شرایط تاب آورانه مرگی دراماتیک و هنرمندانه بخواهند، باید تلاششان را بکنند، سختی بکشند و تا آنجا که می توانند زنده بمانند، یا اگر تاریکی مرگ به آن ها هجوم آورد، در اوج شکوه باشند، شکوه مبارزه، شکوهی که از امید سرچشمه بگیرد، امیدی که از چیزهای کوچک و بزرگ خوشایند زیستن جوانه بزند، از لمس کلیدهای پیانو، خوردن مربا بین گرسنگی چشیدن ها. بشر برای زیستن، شاید تنها به همین دلبستگی های کوچک نیازمند است، چیزهایی کوچک که لحظه ای برایش مزه امیدواری دهند. پیانیست عزیز، فکر می کنم تازگی ها تک تک آفتابگردان های خوشی ام روز به روز پژمرده تر می شوند و برای شوق زندگی ام بیشتر شب ها بیدار می مانم، فکر می کنم، بین خبرها گمش میکنم و غصه میخورم. ولی تلاشم را می کنم بین این طوفان طنز سیاه، دست چیزی را بگیرم، دست خوشی حاصل از خوشحال کردن دوست، دست تمام ذوق کردن ها و ویس های خنده توی چت، دست صبح هایی که زود بیدار می شوم، هوا بارانی است و کسی بیدار نیست، با لباس هایی که ممکن است سرماخوردگی ام را به بار آورند، میروم زیر باران اسیدی و توی ذهنم هوار میزنم، آهنگ موردعلاقه ام را زمزمه می کنم و کمی خودم برای خودم دیوانگی می کنم، دست عصرهایی که نمی توانم هیچ کاری بکنم، بزور تنم را بلند می کنم و لباس هایی می پوشم که باید بین هیاهوی عروسی میپوشیدم، میروم چای میریزم، کل پنجره های اتاق را باز می کنم و شروع می کنم کلمه ها را حس کردن. دست همه این چیزها را می گیرم، چون دلم نمی خواهد یک مرگ هنرمندانه را آرزو کنم، من نمی خواهم در مرگ، ون گوگ باشم.

 

پ.ن: عکس اول، فیلم The pianist و عکس دوم، فیلم singin'in the Rain

 

کفش های سهراب : آنچه باید آموخت

سهراب جوانی این روزها می خواست برود، می خواست چمدان تنهایی اش را بردارد و از خانه ای که روز به روز برایش تنگ تر می شد بگریزد، برود به سوی دنیایی دیگر، بی تمام آشنایان. کفش هایش را این بار جا نگذارد و تنها پا به مسیر جدید زیستش بگذارد. آمد میان جماعت بیگانه خیابان ها، هراسید، در خود لرزید، خواست چیزی بگوید، نتوانست، خواست آشیانه ای بخرد، بین اوراق املاک گم شد، خواست بلیطی بگیرد برای پرستوی مهاجر شدن، فرم مدارکش را پر از غلط های فاحش کرد. آرام آرام در خود گم شد، فرو رفت، او فکر می کرد می داند  ولی کیست که نداند کسی که فکر می کند می داند، نادان تر از نادانیست که اعتراف به جهل می کند، فکر می کرد دانستن، علم آموزی و یادگیری خلاصه شده در همین کتاب های درسی، در ترتیب سلسله های تاریخی، توابع چند ضابطه ای و اسم مکان و تفضیل عربی، زندگی را دوازده سال اینگونه آموخته بود، دویدن و دویدن، برای رسیدن به نمره بهتر، دست به سینه نشستن، برای انضباط نیکو. سمت هیچ چیز نرفت، سمت اینکه مهارتی یاد بگیرد، چیزی فراتر از طول هفته ای که در اتاق های درس می گذارند. از هفت خان کنکور می ترسید، از اینکه عددهای تراز بالا روند و او سرنوشتش شود سربازی یا عروسی، کسی را نداشت که بزند زیر گوشش و بگوید خودت را نکش، خودت را اسیر بی اختیار این چیزها نکن، همه می زدند توی سرش و می گفتند درس بخوان، پزشکی قبول شو، مهندسی، وکالت، چی؟ ادبیات فارسی دوست داری؟ چی؟ کارگردانی تئاتر؟ تو غلط کرده ای و این علایقت! او خواند، شب ها و روزها، آخر هفته ها و عیدها، در نظام آموزشی چرخید و دوید، میان مافیاهایی از جنس لغات حفظی فارسی و سوالات نمونه ریاضی کنکور، میان سردرد های آخرشب به خاطر قرص های انرژی زا و افسردگی.

حال اینجا بود، وسط هیاهوی رنگارنگ آدم ها، آدم هایی که شاید خودشان هم اوایل از جنس او بودند، با حقیقت دنیا که روبرو شدند رفتند بین شلوغی ها تا یاد بگیرند، زمین خوردند، بلند شدند و باز شروع کردند، آدم هایی که شاید خودشان هم هنوز با این واقعیت های دنیا کنار نیامده بودند. زندگی را درست نیاموخته بود، فلسفه اش را نمی دانست. خودش را در اتاقش حبس، و وقف کامل درس کرده بود. نمی دانست وقتی حوصله مان در خانه های نقلی سر رفت چه کار کنیم؟ قبض آب و برق را چگونه پرداخت کنیم؟ اگر ماشینمان وسط اتوبان خراب شد چه کار کنیم؟ شیر خام را چقدر بجوشانیم؟ چطور کارت بانکی بگیریم؟ قیمت حدودی کاهو و هویج چند است؟ چطور با دوستمان رفتار کنیم که بعدا حرص و افسوس نخوریم؟ با بچه های 6 ساله چگونه رفتار کنیم که خیابان را روی سرشان نگذارند؟ هتل را چطور رزرو کنیم؟ از کجا بفهمیم راهمان را اشتباه رفته ایم؟ او دویده بود و دویده بود، بیشتر از 12 سال از زندگی اش را دویده بود و زندگی اش را گذرانده بود، بدون اینکه هنوز معنای زندگی را فهمیده باشد و اینجا، در همین لحظه حتی نمره های سال آخر دبیرستانش را به یاد نمی آورد، حتی فرمول مساحت مثلث را نمی دانست. می خواست برود، نرفت، مثل این آدم ها نبود که بتواند خودش را با واقعیت دنیا تطبیق دهد و دوباره شروع کند، بهانه آورد، کفش هایم کو؟ و برگشت؛ با کفش هایی که پایش بود.

 

باید امشب بروم.

باید امشب چمدانی را

که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند.

یک نفر باز صدا زد: سهراب

کفش‌هایم کو؟

 

پ.ن: این پست هم درباره این شعر سهراب سپهریه، نمیدونم چرا، ولی احساس می کنم شعر خیلی خاصیه

به دیوار نگاه میکنم، میکروفن درس می دهد

 

جامعه شناسی داشتیم و اینترنت خسته و کهنسال، امان نمی داد وبکم راهش را صاف و هموار برود، می ایستاد، می پرید یا همینطور دور خودش در آن صفحه سیاه می چرخید و کپشن اینستاگرامش را به گفتن رقصی چنین در میانه اسکای هم آرزوست مزین می کرد. حال ایستاده بود روی زمانی که معلم رفته بود و من به تماشای مبل و ساعت و دیواری بودم. به روزی فکر میکنم که دیوارها هوشمند شوند، تخته ها،معلم ها، حرف ها و درس ها جزئی از دیوارها شوند و زندگی آدم ها میان دیوارها جان بگیرد و انسان پیشرفته و زیبا در محدودیتی چو زندان گیر بی افتد و احساس کند چه زندگی خوشحال و مرتبی !  دوست ها، خاطره ها و حرف ها جزئی از دیوارهای هوشمند خانه مان شوند و هیچکس دلش نخواهد خرابشان کند، هیچکس نخواهد بی نظمی، تفاوت ها و گوناگونی را به چشم ببیند. یک نظام اجتماعی تو دیواری، فرهنگ خسته کننده تو دیواری و جماعتی بی جنبش اجتماعی! فکر کردم و ترسیدم. جهان سراسر نظم شگفت انگیز است ولی اتفاقات شوکه کننده، بی نظمی های بزرگ و کوچک و برنامه خراب کن اگر نباشند، زندگی رنگ می بازد. کلاس ها که خلاصه شوند توی دیوار و میکروفنی و با نظم یک برنامه بسیار دقیق پیش بروند، روابط اجتماعی که تک تک دقایقشان حساب شده و اصولی باشد، پنجره ها که منظره شان شود یک دیوار و پاسیوی خاکستری و نه ماجراهای پارک شلوغ روبرویی، احساس می کنم چیزی از خنده نماند. آدم ها به شوکه شدن نیاز دارند، به سوتی های کوچک و بامزه، به اخبار فوری تلخ و شکننده، به دورهمی های یهویی و پیچاندن های یهویی، به همین لحظه هایی که سرعت نت ناجوانمردانه یکباره وبکم را می کشد. احتیاج دارند به تغییرات پس از شوکه شدگی، پس از اعلام مرگ یک نفر، پس از شیوع غیرمنتظره یک موجود ذره بینی. اسکای روم را دوباره لود می کنم و میروم بیرون و دوباره میشنینم و معلم را می بینم که در قاب وبکم درس می دهد. در همین چند دقیقه خیره شدن به دیوار تغییر کردم، دوباره لود شدم. مثل همان زمانی که با شنیدن خبرهای کرونا، برای اولین بار سر بغل نکردن آدم ها اشک ریختم.

 

این عکس متعلق به یکی از اپیزود های سریال Black mirror عه، سریالی که توی تابستون تمومش کردم و واقعا از لحاظ سیر داستانی و موضوعاتی که توش پرداخته میشه فوق العادست، باعث میشه فقط خوبی های تکنولوژی و پیشرفت رو نبینیم و به عواقیشون هم فکر کنیم، هر اپیزود شامل یک روایته و اپیزودها به هم پیوسته نیستند، پیشنهاد من اینه که اگر میخواید شروعش کنید بعد هر قسمت تحلیل اون قسمت رو هم بخونید :)

 

تا شکوفه سرخ یک پیراهن

دویست شمع آبی یواش را روشن کنم،تا شکوفه سرخ یک پیراهن شاملو را بخوانم و بخوانم و از زندان دوست داشتن شعرش، به یاد تمام درخت ها، مغازه های خاک خورده با کاسب های چین خورده، آدم های خنثی صورت مترو نوبنیاد و اتوبوس های آبی، هات داگ های بی رحمانه جذاب فری کثیفه و تک تک خیابان های شلوغ شهر بیفتم که تلاش کردم دوستشان داشته باشم و نگاهم را ندزدم از روزمرگی که روز به روز در چشم ها بیشتر رخنه میکند. احتمالا غم های عالم را به امید فردایش و تاریخ گذرایش را دوست خواهم داشت، امید داشتن به گل نرگسی که شاید جوانه زند را دوست خواهم داشت. می دانم، می دانم.

گوش ها پوشانده شوند با هدفون ها، موسیقی متن یک بمب عاشقانه پخش شود. کر شوم و هیچ نشنوم از چه میشود ها، بحث ها، متاسفم های معلم ها.

چشم ها بسته شوند بر جدال های گروه فامیلی، توهین ها، اخبارها، توییت ها. فقط باز شوند تا amilie را برای پنجمین بار ببینم‌. دوباره به سرم بزند که فرانسه یاد بگیرم، آهنگ شانزلیزه مرا پیش خود فرا خواند و توی خوشی های کنج کوچکم گم شوم.

می دانی شادی و خوشی باید راهش را در دل ها باز کند، آدم ها باید گاهی کبک شوند و سر در برف فرو برند و اگر نه پیر می شوند، دیوانه و مجنون می شوند و هیچکس نباید امیدش بوی نا بدهد، هیچکس نباید دنیای رویا ها و خیال هایش را در واقعیت های بی رحم فراموش کند.

 

تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم:

زندان دوست داشتن


دوست داشتن مردان

و زنان


دوست داشتن نی لبک ها

سگ ها

و چوپانان

دوست داشتن چشم به راهی،

و ضرب انگشت بلور باران

بر شیشة پنجره

دوست داشتن کارخانه ها

مشت ها

تفنگ ها

 

دوست داشتن نقشة یابو

با مدار دنده هایش

با کوه های خاصره اش،

و شط تازیانه

با آب سرخش

 

دوست داشتن اشک تو

بر گونة من

و سرور من

بر لبخند تو

 

برشی از تا شکوفه سرخ یک پیراهن

آینه بی تاثیر

گم گشته خود بود؛ در جست و جوی خویش، بر اهالی دیده میکرد، صورتک پشت صورتک برمی داشت و رخ حقیقی را نمی دید،براشفته، هراسان چرخید و چرخید، دلش را پاره پاره کرد و مغزش را پیمود تا به سرزمین بی انتها برسد، کلمات نامفهوم، سخنان ناگفته  در دالان های فکر و خیال ، کوچه پس کوچه های شهر بی راهنما، بی نقشه غریبانه گشت می زدند، از موج بی انتهای سخنانش که حتی نمیدانست چه هستند ، هراس داشت، به راستی او که بود؟ دخترک شادی بخش خندان سرشار از شور زندگی؟ غریبه مهر انگیز دل ها که به فراموشی سپرده می شد؟، آن عجیب و غریب با خوشی ها و تفریحات غیرقابل درک برای همسالان و دوستدار تجربه؟ تنه درخت خشک افسرده تنها ؟ تکیه گاه موقت برای رفع خستگی؟ باجنبه شوخ طبع؟ شب زنده دار مجنون؟ خودشیفته بی کمالات؟ جهان حماقت؟  در اندرونی خود می گشت، در کوچه پس کوچه های بی نام، در افکار و احساست غیرقابل ربط  و در عمقی از اقیانوس و شلوغی دل شنا می کرد، از خانه های آجری شیروانی قرمز علایقش می گذشت، راه دشوار است، پر از بن بست های خاموشی، طوفان های سهمگین و راهزنان بی احساس، راه دوز و کلک می زند با مسیرهای اشتباهی که به دره تباهی منتها می شوند، کلک های سراسر زیبایی پوچ، اما او می گذرد تا طلوع سرزمین های حاصلخیزش را بنگرد، به آینه بی تاثیر، به من بودن نگاه کند.

 

هراس آینده مجهولی

 بعضی ترس ها هست که خیلی نشون داده نمیشه، استرس ها و هراس های مهلکی که به خاطرشون شب ها توی بالین به فکر فرو میریم و یک بغض گنده ترسناک گلومونو میگیره، روزها رو با به یاد آوردنشون برای خودمون خراب میکنیم، حال خودمونو هولناک میکنیم، منظورم دلقکی که ممکنه با بادکنک قرمز به شیشه پنجره بکوبه، جن های قصه های مامان بزرگ و عروسک های خواهر کوچیکت که ممکنه با چشمای باز به تو خیره بشن نیست، اتفاقا بعضی وقتا ترجیح میدیم یه عروسک بالای سرمون با اره در انتظارمون باشه، این آشغال لعنتی وحشتاک، ترس از آینده مجهوله، ترس از فردا های نا معلوم، ترس از جاهای نو، آدمای جدید، کارهای جدید، هرشب میخوابم و به این فکر میکنم اگر انتخاب رشته درستی نداشتم چی، اگر حالم از این مدرسه جدید بهم بخوره، اگر دوستی که مثل خودم باشه پیدا نکنم، اگر نتونم تغییر رشته بدم، اگر اون آینده جذاب پیش روم نباشه چی، اگر های من و اما ولی های من، مثل کتاب « هردو در نهایت میمیرند » و یکی از شخصیت هاش نیست، اون قدر شدید نیست که از هرکاری که بخوام انجام بدم هراس مرگ و دار فانی وداع گفتن داشته باشم، من از انتخاب هایی که ازشون اطمینان ندارم، از انتخاب ها و تصمیم های غلطم میترسم، از همین حال بد بلاتکلیفی، از این باتلاق استرس زا.

توی پست آقای بهنام فخار توی ویرگول که خوندنش واقعا توصیه میشه، چیزی خوندم که فهمیدم چرا، تناقض انتخاب، موضوعی توی روانشناسی که میگه هرچی که گزینه های بیشتری برای انتخاب روی میزمون بیشتر باشه، احتمال پیدا کردن مورد مد نظرمون بیشتر میشه اما از طرف دیگه رضایت از انتخابمون کمتر میشه ، دلیل هم اینه که خب هر گزینه مزایا و معایبی داره و وقتی ما یکی از اون گزینه ها رو انتخاب میکنیم، با کوچکترین مشکل و تردید، یاد گزینه های جایگزینی که داشتیم و مزایاشون میفتیم

واقعیت اینه که من قبل از اینکه تصمیم بگیرم بیام انسانی، تصمیم گرفته بودم برم تجربی، در کمال تعجب نصف مدرسه هایی که میرفتم میگفتن با توجه به روحیات و علایق وی، بهتره بره انسانی و حیفه و فلان، و باز در کمال شگفتی، اولین مدرسه ای که زنگ زد برای قبولی و ثبت نام، مدرسه تخصصی رشته انسانی بود، اصلا نمیتونستم انتخاب کنم، با صد نفر چندبار صحبت کردم و اون ها هم با گفتن هر چیزی منو به اینکه این رشته برای من مناسبتره متقاعد میکردن، بابا و مامانم حق انتخاب رو به خودم دادن، خیلی وحشتناک بود ولی باز هی من به خودم نگاه میکردم، به مامان و چند نفر گفتم، آخه اونقدری که من درسای تجربی مثل زیست رو دوست دارم، خیلی به درسای انسانی علاقه ندارم..یه نفر ولی چیزی بهم گفت که یه جورایی تصمیم گیری رو برام آسون تر کرد،در مورد اینکه خیلی وقتا، انتخاب رشته، مثل انتخاب سبک زندگیه، بعد با آدمایی آشنا شدم که علایق و خیلی از طرز تفکر و رفتارشون شبیه من بود و رشته انسانی رو انتخاب کرده بودن، مامانم و معلم پژوهش روانشناسیم بهم چیزایی گفتن که کمکم کرد، گفت حتی اگر یه روزی، دیدی تغییر کردی، دیدی واقعا رشته رو دوست نداری، به حرف مردم گوش نکن، میتونی یه تابستون رو تلاش کنی، درس بخونی، معلم بگیری و آزمون بدی و به دنیای یه رشته دیگه قدم بذاری، مشاوره گرفتم و با خودم حرف زدم و خودمو و رفتارهامو نگاه کردم و خب بله! من انتخاب کردم ولی این باعث نمیشه که ترس از آینده ام با وجود دادن اطمینان ها از بین بره و هنوز شب ها از آینده مجهولم میلرزم گاهی. 

الان فهمیدم چرا خیلی وقتا بچه تنبلای کلاس، موفقیت بیشتری از زرنگ ها پیدا میکنن، انتخاب های محدودی تری دارن و راحت تر انتخاب میکنن و همون راه رو تا ته ادامه میدن، چون چاره ای جز این هم ندارن و توی حرفه خودشون، تخصصی میشن و در آخر موفق و چشمگیر، از خودشون راضی اند و میگن بهترین انتخاب رو کردن و از شاخه به اون شاخه نمیپرن. ما از این میترسیم که جای دیگه پیشرفت، توانایی و نمونه بهتری از خودمون باشیم و برای ما انتخابمون کافی نیست،در حالی شاید اگر ما مثل شاگرد شیطون درس نخونا، وقت مون رو روی همون انتخابمون بزاریم، خیلی موفق تر میشیم و پیشرفت هم میکنیم.

میدونم همه اینارو باز به خودم بگم، بازم دوباره ترس به سراغم میاد ولی حداقلش اینه که یه ساعت بعد نوشتن شون کمی آروم ترم، هر روز دارم پیش خودم میگم شاید اینکه اولین مدرسه که زنگ زد، رشته اش انسانی بود، شاید اینکه یک دفعه من از تجربی انقدر تمایلم به انسانی زیاد شد، شاید اینکه من به اینجا رسیدم، مسیری بوده که خدا برام میخواسته، شاید این درست ترین چیزی باشه که باید انتخاب میکردم، شاید آینده پیشروی من، چیز فوق العاده ای باشه، امیدوارم!

ولی من هنوزم اینایی که استرس آینده رو ندارن، از انتخاب هاشون نگران نیستن، برام عجیبن، این آدمای سراسر اطمینان چقدر آرامش دارن و خوبن، دلم میخواد یه آرامشی مثل اونا داشته باشم..

من از آدمای هدف دار، آدمایی که رشته دانشگاهشون رو میدونن، الگو دارن، خوشم میاد چون خودم هنوز به این نقطه فوق العاده نرسیدم، امیدوارم!

 

 

پیرزال طور

همیشه نصیحت می کنند که جوانیت را مده بر باد بعد ها چروک می شوی به مانند لباس های کوتاه جوانیت که در انباری خاک کرده و چروکیده جمع شده اند و مثل لاکپشت دریایی در حال انقراض افتی این سو و آن سو،همه جای بدنت از خنجر های نامرئی زندگی ناله میکند، درد میکشد، توی آشیانه ات محبوس میشی و اعتیاد به خوردن صدها استکان چای دارچین دلچسب گریبان تو را خواهد گرفت ( البته در این مورد زودتر گریبان من را گرفته متاسفانه! )، هر عمل خوشایند جوانانه برای تو سخنی دارد، یا چنین گویند واو چه پیرزن خفن باحال جوون دلی یا مثلی زنند : سر پیری و معرکه گیری!

در صورتی که خدا بخواهد ما دوران نوجوانی و جوانی و  بزرگسالی و میانسالی را بگذرانیم،روزی می رسد که ما نیز موهایمان را در آسیاب سفید نمیکنیم و به بازنشستگان می پیوندیم، گاهی که به پیری اندیشه میکنم، یاد آهنگ Young and beautiful لانا دل ری میفتم، وقتی به دسته چروک های فرزانه محترم گیرنده صندلی اتوبوس و مترو پیوستم، امیدوارم هنوز هم مثل این دوران خل و شادمان و عاشق آدرنالین بمانم، به این صورت که سخنان مردمان ، خویشان و هر فرد دیگری، چون به هرحال نزدیک به مرگ هم هستیم، به توالت فرنگیمان هم نباشد، البته سخنان دکتر و پزشک و چند نفر بخصوص چرا، نمیخواهم چو گویند تو پیر شدی نمیتوانی فلان را بپوشی، اصلا من میخواهم کل واریس لنگانم و بازو های آب رفته استخوانیم را در مجالس به رخ همگان بکشم، والا چرا کمدم را سراسر لباس آبی نفتی، سیاه، بادمجانی و سبز کله غازی پولک دوزی و منجوق دوزی شده کنم؟، میخواهم همان مانتو های رنگی رنگی فام و دامن های منگوله مستانه و پیراهن های چهارخانه ام را بپوشم و با کفش های آل استار آفتابی و سرخابی ام ( البته ممکن است پاهایم درد بگیرد، به کفش های ورزشی هم راضی ام ولی کفش طبی بی ریخت خیر! ) دور تا دور جهان را زیرپا گذارم؛ این که صرفا چون تو پیر گشتی دلیل خوبی برای ترک سلایق و علاقه های آدم نیست، بله خب در جایی میبینی به چیزهایی که قبل ها علاقه داشتی یا باب میلت بود دیگر میل و رغمی نداری ولی اگر فقط چون گیسو به سپیدی سپردی و دشت ها و سرزمین های چمن زاری پوستت را به چروک های رشته کوه پهناوری تبدیل کردی، چون چشمانت سویش و گوش هایت نواها را به باد سپرده، چون سرازیر از تجربه های درشت و کوچکی، دلیلت برای نشستن و انجام دادن کارهایی است که برای درختان کهنی چون تو معین کرده اند، من نیستم، من نمیتوانم این باشم، دلم میخواهد برای از دنیا رفتنم توشه داشته باشم ولی آخر عمری را فقط به این کار نمی سپارم، می خواهم با نوه های سر به هوایم پلی استیشن بازی کنم و قهقه زنم بر شکست هایی که از من میخورند، می خواهم پایه شهربازی و سینما باشم حتی اگر کسی با من نباشد، می خواهم وقتی به دلیل سن بالایم اجازه سوار شدن به ترن هوایی را ندادند، نوه ها و بچه هایم را پرت کنم به سمت ترن و با لبخندی شیطانی، جیغ های هیجان انگیزشان را به گوش سپارم، می خواهم پر از اندوخته باشم، پر از کتاب، پر از داستان، می خواهم اگر همگان خویشان و خانواده ام از نگهداریم خسته شدند، خودم کارها را به عهده بگیرم، خودم برای خودم پرستار بگیرم. شاید در جوانی به یکی از رویاهایم یعنی داشتن یک عتیقه فروشی یا کتاب فروشی ژیگول دلبرانه ام که بوی شمع وانیل و چوب و دارچین می دهند نرسیده باشم، پس در کهن اندامی با اندک پس انداز بازنشستگی ام از حرفه ای نامعلوم، کنجی میخرم و پیرزال فروشنده مهربانی میشوم که به غنچه ها لبخند های دلنشین بی دندان می زند و شکلات می دهد، آه به راستی موهایم به سفیدی برف است، پس نیازی به دکلره نیست و من اگر دلخواهم بود میشوم آن پیر مو بنفش! چون هنوز به آن پیری فرزانه نرسیدم، نمیخواهم به احتمالات فکر کنم، به اینکه شاید آنقدر ناتوان و رنجور باشم که نتوانم تکان بخورم ( خب اگر نتوانم تکان بخورم، یک ضبط صوت میخرم و زندگی نامه ام و نوشته هایم را ضبط میکنم ) به اینکه شاید فلان طور باشم، شاید زنده نباشم، اگر همیشه اینطور فکر کنم، برای دنیا رویا و آرزو داشتن بی معنا خواهد شد، فکر کن انقدر کار خوب در جوانی و بزرگسالی ام انجام داده باشم که همه جور تقدیر و محبت و  اهمیت برای من باشد. من می خواهم پیرزالی فرزانه باشم، همان کهنسال معرکه گیر جوان دل که پیراهن صورتی پرنسسی میپوشد، کسی که در دوران جوانه بودنش هم به فکر توشه اش بوده و همه را آخرکاری نذاشته و در خانه اش با آهنگ های موردعلاقه اش ( حتی آهنگ های راکش ) می رقصد و هنوز همان دختر شادمان و هیجان انگیزی است که بود، با فرق اینکه تا آن روز، برای خودش رمان پرماجرایی شده، رمانی که ممکن است پر لحظات شیرین باشد،پر از اندوه های ناامیدکننده، شاید در خود عشقی بی نظیر داشته باشد، شاید داستان تاریخ سازی شود و از موفقیت ها بگوید و او امیدوار است پایان آن خوش باشد.

Will you still love me

When I’m no longer young and beautiful?

Will you still love me

When I got nothing but my aching soul?

I know you will, I know you will

..I know that you will

 

blue hair old lady - Google Search

 

گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan