بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

تا شکوفه سرخ یک پیراهن

دویست شمع آبی یواش را روشن کنم،تا شکوفه سرخ یک پیراهن شاملو را بخوانم و بخوانم و از زندان دوست داشتن شعرش، به یاد تمام درخت ها، مغازه های خاک خورده با کاسب های چین خورده، آدم های خنثی صورت مترو نوبنیاد و اتوبوس های آبی، هات داگ های بی رحمانه جذاب فری کثیفه و تک تک خیابان های شلوغ شهر بیفتم که تلاش کردم دوستشان داشته باشم و نگاهم را ندزدم از روزمرگی که روز به روز در چشم ها بیشتر رخنه میکند. احتمالا غم های عالم را به امید فردایش و تاریخ گذرایش را دوست خواهم داشت، امید داشتن به گل نرگسی که شاید جوانه زند را دوست خواهم داشت. می دانم، می دانم.

گوش ها پوشانده شوند با هدفون ها، موسیقی متن یک بمب عاشقانه پخش شود. کر شوم و هیچ نشنوم از چه میشود ها، بحث ها، متاسفم های معلم ها.

چشم ها بسته شوند بر جدال های گروه فامیلی، توهین ها، اخبارها، توییت ها. فقط باز شوند تا amilie را برای پنجمین بار ببینم‌. دوباره به سرم بزند که فرانسه یاد بگیرم، آهنگ شانزلیزه مرا پیش خود فرا خواند و توی خوشی های کنج کوچکم گم شوم.

می دانی شادی و خوشی باید راهش را در دل ها باز کند، آدم ها باید گاهی کبک شوند و سر در برف فرو برند و اگر نه پیر می شوند، دیوانه و مجنون می شوند و هیچکس نباید امیدش بوی نا بدهد، هیچکس نباید دنیای رویا ها و خیال هایش را در واقعیت های بی رحم فراموش کند.

 

تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم:

زندان دوست داشتن


دوست داشتن مردان

و زنان


دوست داشتن نی لبک ها

سگ ها

و چوپانان

دوست داشتن چشم به راهی،

و ضرب انگشت بلور باران

بر شیشة پنجره

دوست داشتن کارخانه ها

مشت ها

تفنگ ها

 

دوست داشتن نقشة یابو

با مدار دنده هایش

با کوه های خاصره اش،

و شط تازیانه

با آب سرخش

 

دوست داشتن اشک تو

بر گونة من

و سرور من

بر لبخند تو

 

برشی از تا شکوفه سرخ یک پیراهن

لبخند پاییزی غیرممکنی که ممکن شد

تابستان آسودگی،خوشی،غم، تنهایی و خنده به پایان رسید، با تمام کتاب های خوانده شده و فیلم های دیده شده اش، با تمام حرف های ماندگار، با تمام سفرها و مسخره بازی ها، با تمام لبخند های دلنشینی که گاه از همین جا سرچشمه می گرفتند. آخرین روز تابستان با اولین دیدار با روانشناس و تئاتر رگ گذشت.

و پاییز

دلهره های دل جیغ میکشیدند. من هم میترسیدم، از این راه برفزار و نشیب که قدم گذاشتم، از آدم هایی که نمیدونستم، از زنگ هایی که باید توی حیاط گم گشته میشدم، از گروه بندی های ترسناک که تنها میموندم، از درس های ناشناخته، از ماه های بدون هم نشین

اندازه کوهی کار داریم، پنجشنبه ها نیمی از هم سن و سال در بالین خواب خوش دارند و ما مدرسه ایم، پژوهش پایان نامه طورانه با هم گروهی داریم با موضوع بررسی رنگ های استفاده شده در قهرمان و ضد قهرمان ها در نقاشی کودکان، همین دیروز بود که پروپزال تحویل دادیم، هیچکس نمیتونه خستگی ها و کارهایی که داریم رو انکار کنه، ولی این بخشی از مدرسه و زندگانی هست دیگر، باید همراهش ساخت و کنار آمد

ولی میدانید من افکار خیلی ابلهانه ای داشتم، کل کلاس دوست هم اند، هر روز هرکی هرجا که خواست ماتحت بر صندلی می گذارد و ذره ای اهمیت ندارد که چرا کنار فلانی نشستم، ناهار را دایره وار کنارهم توی حیاط میخوریم، با گربه های نام نهاده، خواهر و برادر، حمید و حمیده!  دوست صمیمی و محفل دوستان خاصی را ندارم ولی احساس تنهایی هم نمیکنم، کسانی هستند که باهم حرف بزنیم و بخندیم، آن ها بگویند من آدم خیلی باحالی هستم و من زیرزیرکی توی دلم ذوق فراوان کنم، کسانی هستند صبح سراسر کوفتکی را با سلام صبح بخیر گفتن و لبخند ملحیشان، قشنگ کنند، وقتی فهمیدم اینجا آدم هایی هستند که ضد نژادپرستی اند، کتاب زیاد میخوانند، تئاتر رفته فراوان داریم، کسانی هستند که عاشق نقاشی های ون گوگ و لئوناردو داوینچی اند، انگار در دلم مجلس رقصی برپا شد، وقتی معلم ها را شناختم، وقتی دیدم چقدر بعضی هایشان خفن اند، وقتی با عشق منظق و جغرافی و تاریخ گوش دادم، وقتی سر کلاس اقتصاد از خنده ریسه رفتیم با اینکه چند لحظه قبل از ترس پرسش دلپیچه داشتیم، وقتی کتابدار مدرسه گفت کتابخانه اینجا تو را دوست دارد، وقتی میرفتم بوی کاغذ کتاب ها را نفس میکشیدم وآخ سر کلاس نگارش، نگارشی که با کتابش تا به امروز کاری نداشتیم.

همان روزی که اولین نوشته ام را خواندم، همان روزی که بچه ها بهم گفتند چه قلم خوبی داری، همان روزی که کسی بهم گفت منتظرم ببینم امروز چه نوشتی، همان روزهایی که پایانش کلاس نگارش بود و من با غوغای پروانه های خوشی توی دلم خداحافظی میکردم، همان لحظه که به خاطر این تشویق ها، یک ساعت راه از مدرسه تا آشیانه اتاقم را سبحان الله گفتم، همان روزی که بچه ها گفتند میشود برای من هم متن بنویسی، همان روزی که معلم گفت متنت را میفرستم نشریه. آن روز دیگر واقعا از ته ته دلم، خوشحال بودم که توی این رشته قدم گذاشتم، از آن موقع تنها دلهره ها برای درس ها و تکلیف های نخوانده و ننوشته جیغ میزنند، نه به خاطر ترس از راه پیشرویم. از آن روز بود که گفتم دلم میخواهد قلم به دست باشم، دلم میخواهد نویسنده باشم حتی اگر به رشته دانشگاهی دیگری قدم بگذارم.

خدایا خیلی خیلی شکرت، میدونستم هوامو داری، میدونستم دلهره هام قرار نیست شب تا صبح جیغ بزنن، خیلی سپاس که آفتابگردون های دلم رو آب دادی، خیلی متاسفم که خیلی وقت ها خیلی بدم برات، خیلی دوست دارم، امیدوارم همیشه پشتم باشی، میدونم که هیچ آدمی تنها نیست،بعضی وقتا آدما فقط  تورو از یاد بردن. بنده حقیر تو، شیدای زمانه ای که دل ها سراسر پروانه است.

من با تمام این خستگی ها و کوه ها، با تمام مشغله ها، آفتابگردان خوشی دلم سرافرازه، امیدوارم  آفتابگردون های دل ها سرافراز باشه، امیدوارم دلهره های عصبی و الکی همه خفه خون بگیرن.

پ.ن: از کسانی به یاد من بودند بسی ممنون! دلم تنگ شده بود ولی وقتی برام نمونده بود.

 

7 میلیارد منهای خودم، آن ها و او

قشنگترین خاطرات دردناکم، با آن هم نشینان دلنشین بی اهمیت، همیشه یه لبخند احمقانه روی لبم میشونه که پر از غمه، ولی در عین حال توی دلم غوغا میشه از خوشی و خاطرات و دلخوشیای جذابی که داشتیم ، از اون روزهای خوبی که با عشق به رفیقان، مدرسه میرفتم. از اون روزایی که هرچی محبت داشتم قاطی ساندویچ هایی میگردم که قرار بود بخوریم، اون روز هایی که خنده و لبخندم، خنده و لبخندشون دلیل خوشیامون بود، من هرچه مهر بود ریختم به پاشون، میخواستم همیشه خوشحال باشن، من مطمئن بودم که ما تا آخر عمر میمونیم، هستیم، به یاد همیم.. ولی نشد، تلفن زنگ نخورد، گوشی صدای دینگ دینگش نیومد، برنامه ای نشد، اهمیتی نبود، عکس ها رفت روی پیچشون، باهم، بدون من، منتظر موندم، امید داشتم، بهشون زنگ زدم، پیام دادم، نشد، نشد، گفتم خب همه کار و بار دارن و این حرفا، امید دادم، امید داشتم، انتظار، امید، انتظار، امید، چک کردن، از این صفحه به اون صفحه، صدای دینگ ..نه نبودن، من خوشحال شدم از لبخند های دلپذیرشون..... ولی من دیگه احساس نکردم بهترین دوست تا ابد برای من وجود داشته باشه و من تنها شدم، من پس از سالها، یکی از اولویت هام دوستام شده بودن..... و من تنها شدم :)

ولی... باز، دوستشون دارم، دلم براشون تنگ میشه، هر روز، هر هفته، چیزای زیادی هست که منو یادشون میندازه، و من هنوز منتظرم..

ولی مغزم میگه، بس کن، اشتباه های دوست داشتنیت، برای تو نیستن، جاست لاو یور سلف بیبی!

و من به مغزم، یه لبخند احمقانه می زنم و می گم : Treat people with kindness :)

منتظرم هنوز.... ولی انتظار نباید جلوی خوشی ها و تجربه های جدید من رو بگیره، 7 میلیارد آدمو که نادیده نمیشه گرفت! و همینطور اون رو، اون بالایی..! 

 

پ.ن: مود الان

 

Loft 10 by 14 Print by TheVintagePostbox on Etsy, $30.00

مرگی موفق در مغازه خودکشی

اسمشو چندجا شنیده بودم، چندتا نقد دربارش خوندم و وقتی فهمیدم ژانرش کمدی سیاه یا  طنز سیاه یا همون فانتزی سیاهه بیشتر مصصم شدم بخرمش و توی نمایشگاه کتاب بالاخره خریدمش.مغازه خودکشی

کتابی باریک ولی پر از احساس، داستان مال زمانیه که دنیا رو ناامیدی فرا گرفته، آسمون سیاه، زمین خاکستری، آلودگی، و مردم بی دوست، بی مشوقی برای زندگی و مغازه ای خانوادگی برای خودکشی ، جایی که مردم راحت در مورد مرگ حرف میزنن، طناب دارشون، قرص سیانورشون ، سم کشنده ای برای پایان زندگی نکبت بارشون میخرند و میرند و خانواده تواچ، خانواده ای که مایه افتخارشونه به مردم کمک کنند که از شر زندگیشون موفق راحت بشن، خانواده ای که نام های خود و بچه هاشون از افراد مشهوری گرفته شده که خودکشی کردن، سه بچه به نام های ونسان، مرلین و آلن..و خب این پسربچه آخریه که عجیب از زمان تولدش میون اون همه ناراحتی و افسردگی میخنده و شاده،اون کسیه که همیشه نیمه پر لیوان رو میبینه، پسری از جنس امید و شادی تو دنیایی که خندیدن و خوندن آهنگای شاد هنجارشکنی و تعجب آوره و مادر و پدری که وجود یه بچه شنگول شادمان میون دوتا بچه افسرده و فلاکت بارشون رو یه مصیبت بزرگ میدونن و اون کسیه که قراره تغییر ایجاد کنه توی خانواده و مغازه ای که شعارش اینه : آیا در زندگی تان شکست خورده اید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید!


(( آلن! آخه چندبار باید بهت بگم؟ وقتی مشتریامون از مغازه خرید می کنن، بهشون نمی گیم به زودی می بینمت. ما باهاشون وعداع می کنیم. چون دیگه هیچ وقت برنمی گردن. آخه کی این رو تو کله ت فرو می کنی؟))

(( و یه چیز دیگه؛ این جیک جیک کردنت رو تموم کن. وقتی یکی می آد اینجا نباید به ش بگی "صبح بخیر". تو باید با لحن یه بابامرده به شون بگی "چه روز گندی،مادام" یا مثلا بگی "امیدوارم اون دنیا جای بهتری براتون باشه" خواهش می کنم لطفا این لبخند مسخره رو هم از رو صورتت بردار. می خوای این یه لقمه نون رو ازمون بگیری؟..( بخشی از کتاب)



این حضور همه جانبه مرگ و ناامیدی در کل کتاب و در کنارش امید به زندگی و عشق و شادی ، این جنگ و تضاده توی کتابه که اونو جذاب کرده و البته خواندنی! باید گفت که این کتاب یکی از برترین کتابا تو ژانر کمدی سیاهه

 آه این ژانر جذاب، کمدی سیاه..جاهایی هست که تو این کتاب از شادی اون ملت افسرده برق تو چشمات موج میزنه خوش میشی، جاهایی هست که از این حجم از اندوه و حماقت خنده سر میدی و با خودت میگی مگه آخه میشه زندگی آدما به اینجا برسه و جاهایی هست که دلت میخواد اشک بریزی از این دنیای سیاه و آدمای ناامید، در واقع این جادوی کمدی سیاهه و اون قدر جذابه که کم پیش میاد کسی بدش بیاد.



میشیما گفت :(( ما همیشه با محصولات طبیعی و حیات وحش مشکل داشتیم. از قورباغه های طلایی بگیر تا افعی و عنکبوت سیاه! می دونید چیه؟ مشکل اینه که مردم به قدری تنهان که حتا وقتی این موجودات زهردار رو هم به اون ها می فروشیم، باز جذبشون می شن. عجیب این که این موجودات هم همون حس رو دارند و نیش شون نمی زنند. ( بخشی از کتاب )



و خب پایان این کتاب، میخکوب کننده ست و همینطور ممکنه چند ساعت تو شک بمونین و به کتاب فکر کنین

به نظرم خیلی از آدما بعد خوندن این کتاب آرزو کردن دنیای ما هیچوقت سراسر غم نباشه، حتی فکر کردن بهش خودش اندوه باره ...

این کتاب اثر ژان تولیه و آقای احسان کرم ویسی هم ترجمه اش کرده و میتونین توی نشر چشمه پیداش کنین :)

و البته انیمیشنش هم ساخته شده و همیشه از نظر من اول کتاب رو بخون لذت ببر :)


Image result for ‫ژان تولی‬‎



گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan