بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

یک طلوع عمیقا معمولی دنیا و عمیقا مهم من

دوباره مثل هرشب، می زیستم در سیاهی و خواب بود که از دست من درمونده بود

من بودم و کتاب هام، کتاب هامو دوست دارم، همیشه با عشق میخونمشون، حتی با تاریک ترین موضوعات، حتی با اندوه های اشک ریزنده، اون ها منو از دنیا رها میکنن، از فکرا جدا میکنن، از آدما دور میکنن، و با آرامش شبانگاهی همراه میکنن، من فرو میرم توی داستان، با ترس، هیجان، شادی، عشق، اندوه و.. همراه میشم، میتونم دنیا رو زیرپام بزارم، انقلاب فرانسه کنار یه سرباز باشم، ونیز توی یه خونه زهوار درفته کنار چندتا پسربچه پنهان شده باشم، آمریکا کنار چندتا بچه دبیرستانی توی کلاسشون نشسته باشم و به حرفاشون گوش کنم، توی دهکده کنار یه خانواده غم انگیز زندگی کنم، لندن توی معما ها گم بشم، بالای آبشار یخ توی قلعه شاهدخت باشم، توی شادی آدما شریک بشم، توی عشقشون غرق بشم و من تا حالا چند بار دنیا رو زیرپام گذاشتم و توی علفزار ها با دخترهای پیراهن ویکتوریایی مهمونی چای برگزار کردم، من چندبار با آدم های متفاوت که هرکدومشون منحصر به فرد و خارق العاده اند آشنا شدم، من درک کردم

و وقتی صفحه آخر رو خوندم، دیدم آسمون کم کم داره روشن میشه، کتاب تموم شده بود و من دوباره حس خوبی داشتم، رفتم توی حیاط، و نمیدونی چقدر خوب و دل انگیز بود، یه نسیم خنک اول صبح تابستون می پیچید توی دامنم، موهام، من داشتم به چیزایی که قراره بنویسم، به رویاهام و به خودم فکر میکردم، نشستم روی درخت قدیمی انجیر و طلوع خورشید، از ناب ترین لحظه های دیدنی زندگیم بود، پای راستم با دمپایی کشیده میشد روی زمین، همیشه همینطور بود، از همون اول باهام بود و وضعش با ده سال کاردرمانی بهتر شده بود، توی مدرسه به خاطرش میتونستم از زنگ ورزش جیم شم و نقاشی بکشم و از طرفی باید مثل زامبی راه میری بعضی وقتا و چرا اینجوری میدویی، بابا یکم تندتر بدوهاشونو نشنیده میگرفتم ، توی صبح داشت حالمو خراب میکرد، گفتم مهم نیست و پابرهنه دویدم و باد پیچید توی گیسو ، بوی آب و خاک پیچید توی دلم و آفتاب نوازشم کرد و اون موقع احساس کردم من چقدر خودمو دوست دارم و اون لحظه من عاشق خودم بودم و اهمیت ندادن آدمای واقعی برام بهترین حس دنیا بود.

و هر روز خورشید طلوع میکنه و غروب میکنه و روزی میرسه که ما نمیتونم چشمامونو به روشون باز کنیم، پس چرا باید هر روز طلوع در انتظار پرنده محبوب بیخیالمون باشیم وقتی صد ها پرنده قشنگ تر و باوفا تر، اون دور و برها پرواز میکنن و منتظرن؟

 

 

یعنی دختر دماغ گوجه ای، من یک انشای خیلی متشابه به این، و با درون مایه ی این دارم! انشای نوبت اول هشتمم :)

اون مهمونی چای با دخترا ویکتوریایت، اون سرباز فزانسویت و کتابای دیگه ای که گفتی هرکدوم اسم یک کتابو تو ذهن من اورد. و دنیاهایی که خودم بارها درشون غرق شدم...

خیلی پست قشنگی بود :)

چه جالب :)
چقدر خوبه آدمایی هستن که توی دنیاهایی غرق بشن که تو توشون غرق میشی :)
ممنون :))

وای، درک می‌کنم، چه قشنگ بود. 

شبیه قسمت "چرا تماشاگر" وبلاگ خودم بود.

این شباهت دنیاها رو می‌رسونه. =) 

ممنون :)
شباهت سلیقه همسفرها :)))

چقدر قشنگه این پستت:)

ممنون :)))
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan