بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

روح سبز ویولنی

ویولن را از سازهای پرستیدنی می دانم، سازهایی که باید در برابر شکوه خلق آوایشان زانو زد و دستشان را بوسید. شبیه آدم هایی است که هرچقدر هم با آن ها از دوران دور رفیق و همدم باشی نمی توانی خوب وجودشان را بشناسی، بس که هرلحظه شان پر از دگرگونی های شگفت انگیز لطیف است. دیر هم یخش باز می شود، آن نخستین بارها که سمتش بروی و تصمیم بگیری دستت را به عنوان رفیق و نوازنده روحش روی شانه اش بگذاری، احتمالا تعجب کنی، که آن نوای پرتطلاطمی که از دوردست ها می شنیدی و سرخوش می شدی همین است؟ او آدم گوشت تلخ و سخت دلی نیست، فقط آرام آرام نرم می شود، آرام آرام تصمیم می گیرد سفره رویاها و حوشی های درونش را به رویت باز کند. می دانی ویولن می ترسد، از مضحکه آدم و عالم شدن، از اینکه کسی هیچوقت نتواند حرف هایش را درک کند. دایره رفیقان و نوازنده های واقعی او محدود است، آدم های زیادی وسط راه رهایش کردند چون نتوانستد با او راه بیایند و تلخی ها و گوشخراشی های نخستش را تحمل کنند. در برابر ویولن صبور باید بود، صبری که با علاقه شناخت و دوستی همراه باشد. بعدها می بینی چه روح جنگلی قشنگی دارد و چقدر زیباست اگر بلدش باشی.

شاید به خاطر همین است که عاشق فرصت دادنم، به تمام آدم هایی که دیده ام، می بینم و خواهم دید. دلم خوش است که با وجود تمام تفاوت هایی که  آدم ها با یکدیگر دارند، چه در عقاید و فرهنگ و جنس و نژاد. می شود نقطه ای پیدا کرد که تو بلدی، می توانی درباره اش حرف بزنی، همزادپنداری کنی و هرچه مرز تفاوت است جمع کنی و کنار بگذاری. باهم چای بخورید و کمی روح ها را بنوازید، بدون اینکه به جنگ پشت سرتان فکر کنی.

+این پاراگراف شامل افکار ناگهانی است که قصد گفتن نبود ولی سر و کله شان پیدا شد، می توانید وقت ارزشمندتان را هدر ندهید : شاید نتوانم هیچوقت ترس از حرف زدن را از خودم دور کنم، خیلی سخت است، خیلی. و شاید نتوانم همیشه با شوق و بدون ذره ای اضطراب سمت همکلام شدن با آدم های دیگر بروم. ولی فکر می کنم گاه همین دوست داشتن از دور جماعت ها و تحسین کردنشان، خواندن افکار و احساساتشان چه در تویتتر، چه در وبلاگ و اینستاگرام و دنیاهای دیگر هم برای من بس است، همین از دور بلد بودن هم کافی است.

اما حقیقتی که دلم می خواهد انکارش کنم این است که دوست دارم گاه کسانی مرا بلد باشند، برای من صبر کنند، اول آن ها پیام بدهند و نخست آن ها بحث را به چیزهای مشترک بینمان بکشند. دوست دارم کسانی باشند که تصمیم بگیریم یکدیگر را بلد باشیم. شاید این طور هیچگاه آدمی از سفر به دیگران خسته نمی شد و این افکار مضحک که تنها خودش تلاش می کند به دیگران لبخند بزند و دوستشان داشته باشد به سراغش نمی آمد.

چند روز پیش، بین آهنگ ها باکلام و بی کلام، انگلیسی و فرانسوی و اسپانیایی و فارسی، راک و چز و پاپ چنل ها به این برخوردم، صاحب چنل در بابش گفته بود مثل پیچیدن عطری میون برگ ها. احساس کردم شما هم باید بشنویدش و من هم باید برایش بنویسم. 

دیشب تصمیم گرفتم با او سفر بروم، بعضی آهنگ ها همچون دنیای کتاب ها و فیلم ها و بازی ها، می تواند تو را به جایی دور ببرد، گاه بین آسمان خراش های نیویورک گاه بین قبیله های رنگارنگ آفریقا. با او به سفر رفتم، سوار اسب بودم و باد مرا نوازش می کرد، انگار میان اردوگاه های سرخوپستان بودیم و من با نوایی دختر سرخپوست پاره وقتی بودم. بین درختان می دویدیم و می تاختیم و دسته های پرنده بود که دنبال می کردیم. کمی هم نشستم کنار آتش و جنب و جوش های لطیف سر دادم. با بچه ها می رقصیدیم و اوچ میگرفتیم. رفتیم بالای آن صخره پشت جنگل ها، کنار دریاچه و بدون ترس از غرق شدنی که در دنیای واقعی با آن روبرو بودم، توی دریاچه شیرجه زدیم. و آن لحظات آخر تمام شدن رویای آهنگین. مثل چیزی که در کتاب خاطرات صد در صد واقعی یک سرخپوست پاره وقت خوانده بوم. رفتم بالای بلندترین کاج، جایی نزدیک آسمان و آزادی.

 

 

+یک سوال کوچک، آمار وبلاگ دیگر بیانی ها هم بهم ریخته یا فقط منم که می بینم دیگه آمار رو حساب نمیکنه و تصویر پروفایل ها هم نابود شده؟

جزیره شعرستان

موج سبکبال کلمات آهنگین را چون جزیره می بینم؛ جزیره ای که هیچگاه رنگ یکنواختی به خود نمی گیرد، گاه رستاخیز لطافت های زمینی و آسمانی در آن برپاست، گاه بازار شام می شود و گاه مجلس فسق و فجور می پرستان، گاهی نیز دچار خرابستان. آنچه این تپه آبی را به محلی هم برای شیفتگان شعر اتو کشیده و منظم کهن و هم برای رها یافتگان به خصوص شعرستان تبدیل کرده، آدم هایی است که آمده اند، با کاروانی سرشار از شور یا غربتی ناتمام تا آخر عمر. کوله بار ذهن را که خالی کردند، جزرها مد شد و مدها جزر، طلوع ها بنفش شد و غروب ها سفید و بار دیگر به مجنونی جزیره افزوده اند.

کلاسیک ها مصرف گرایان کلمات اند، تا زمانی که تمام اتاق های کاخ کلماتشان را به اندازه یکدیگر پر نکنند، نمی توانند زیبایی کلاسیک را نمایان کنند. عموما درگیر سیاست و اجتماع نیستند.در کاخی شکوهمند، از کف سرسرا تا بلورین چلچراغ هایش با نظم و ترتیب یکجا نشسته اند، مشغول مجالس یافتن معشوقان اند، در دالانی به سوی عرفان رفته اند و دست به دعا برداشته اند یا بوسه کلماتی بر شاهان می زنند.

نوآوران نه، در دنیای مصرف گرایی غرق نشده اند و خودشان را درگیر نظم شعرای کلاسیک نمی کنند. در زیبایی و سادگی هنرمندانه ای هر چیز را جایی که لازم است می نشانند، خود را به کلمات زرین و ظرف های چینی گذشته محدود نمی کنند و در عین نشان دادن آینه روح، گاه به اجتماع هم سر می زنند. خود را درگیر بندهای مادی نمی کنند، دنبال دستان سبزند، چشم های شسته شده، شکوفه های سرخ یک پیراهن و آدم هایی که به جان سپردنی در طغیان آب ها توجه کنند.

یک نفر در آب می خواند شما را...

 

 

گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan