بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

تاب آوردن برای به گور بردن مرگ هنرمندانه

 

ماسک میزنم، از مرگ می ترسم و به خاطر کارهای ناتمام و آینده پیشرویم دلشوره می گیرم. ولی نمی دانم قرنطینه با من کاری کرده، چرخ گاری زندگی ام وسط کوهستان برف شکسته یا دلم خشکیده است، من تلاش های پیانیست را برای زندگانی تحسین نکردم، با خودم می گفتم این حجم از غم، این میزان مرگ به چشم دیدن، بدون حس کیبورد های پیانو نواختن، چه چیز تو را این چنین به زنده ماندن تشویق می کند؟ چشم دوختن بر سوزاندن آدم ها، آدم هایی که هر کدام برای کسی عزیزاند، شخصیتی دارند برای کشف کردن، علایقی دارند برای شریک شدن و سپس دیدن سربازانی که آسوده، گویی هرگز بی خانواده، بی عشق زیست کرده، کنار آن هیزم های پرآرزو قهوه میخورند، می تواند مرا در آن لحظه از پا بندازد. میدانی پیانیست، شاید اگر جای تو بودم، وقتی میان خرابستان یهودیان، کشتزارهای خونین می گریستم و قدم میزدم، می رسیدم به پیانویی دلخواه، می نشستم و طولانی ترین ترانه عمرم را می نواختم، بین آن همه دود و خون، وقتی تنهای تنها مانده بودم و به این فکر نمی کردم چه کسی مرا خواهد کشت، گلوله می خوردم.

 

نه، شاید هم نه، آدم ها نباید در شرایط تاب آورانه مرگی دراماتیک و هنرمندانه بخواهند، باید تلاششان را بکنند، سختی بکشند و تا آنجا که می توانند زنده بمانند، یا اگر تاریکی مرگ به آن ها هجوم آورد، در اوج شکوه باشند، شکوه مبارزه، شکوهی که از امید سرچشمه بگیرد، امیدی که از چیزهای کوچک و بزرگ خوشایند زیستن جوانه بزند، از لمس کلیدهای پیانو، خوردن مربا بین گرسنگی چشیدن ها. بشر برای زیستن، شاید تنها به همین دلبستگی های کوچک نیازمند است، چیزهایی کوچک که لحظه ای برایش مزه امیدواری دهند. پیانیست عزیز، فکر می کنم تازگی ها تک تک آفتابگردان های خوشی ام روز به روز پژمرده تر می شوند و برای شوق زندگی ام بیشتر شب ها بیدار می مانم، فکر می کنم، بین خبرها گمش میکنم و غصه میخورم. ولی تلاشم را می کنم بین این طوفان طنز سیاه، دست چیزی را بگیرم، دست خوشی حاصل از خوشحال کردن دوست، دست تمام ذوق کردن ها و ویس های خنده توی چت، دست صبح هایی که زود بیدار می شوم، هوا بارانی است و کسی بیدار نیست، با لباس هایی که ممکن است سرماخوردگی ام را به بار آورند، میروم زیر باران اسیدی و توی ذهنم هوار میزنم، آهنگ موردعلاقه ام را زمزمه می کنم و کمی خودم برای خودم دیوانگی می کنم، دست عصرهایی که نمی توانم هیچ کاری بکنم، بزور تنم را بلند می کنم و لباس هایی می پوشم که باید بین هیاهوی عروسی میپوشیدم، میروم چای میریزم، کل پنجره های اتاق را باز می کنم و شروع می کنم کلمه ها را حس کردن. دست همه این چیزها را می گیرم، چون دلم نمی خواهد یک مرگ هنرمندانه را آرزو کنم، من نمی خواهم در مرگ، ون گوگ باشم.

 

پ.ن: عکس اول، فیلم The pianist و عکس دوم، فیلم singin'in the Rain

 

فکر می‌کنم این دوران باعث شد تا خیلی چیزهایی که قبلاً ار فرط تکراری بودن نمی‌دیدیمشون و بهشون توجه نمی‌کردیم برامون ارزشمند بشن و قدرشون رو بهتر بفهمیم. و همین‌طور همه‌ی اون جزئیات کوچیکی که زندگی رو می‌سازن...

 

سلام بیلو بگینز عزیز، اول از همه عمیقا متاسفم که انقدر دیر کامنتت رو دیدم و جواب میدم و کم پیدام
دقیقا موافقم، حتی چیزهایی که عمیقا ازشون متنفر بودیم هم مایه دلتنگیمون شدن. میدونی فکر میکنم آدما به تلنگر احتیاج داشتن تا از چرخه تکرارپذیر زندگی عادیشون بیان بیرون و از زاویه ای دیگه بهش نگاه کنن، تلنگری که ارزش زندگی رو، هرچند عادی و معمولی،هر چند غم بار و گاه تنفرآمیز به آدما یاد بده

کرونا بی رحمانه جون شریف مردم رو به راحتی تبدیل به اعداد و ارقامی میکنه که در برابر زندگی خیلی بی ارزشن . 

سلام هانی بانچ عزیز، اول از همه عمیقا متاسفم که دیر کامنتت رو دیدم و جواب میدم و کم پیدام و ممکنه موجب ناراحتی شده باشم.
وقتی اعداد و ارقام رو گفتی یاد آهنگ دیازپام ده محسن نامجو افتادم، به قول خودش ببین احاطه کرده است عدد فکر خلق را. میدونی دوست داشتم تمام آدم های عدد شده ای که هرکدوم برای خودشون یه موجود خاص بودن، با صدها تجربه، ایده، رویا و احساس رو می شناختم و کاری می کردم که توی صفحه تلویزیون فقط یه رقم نباشن، کاش به تعداد همه آدم ها، کسی باشه که براشون مرثیه ای بنویسه، مرثیه هایی پر از احساس و آشنایی، رودکی وار.

جواب ندادن کامنتا اصلا قشنگ نیستا :) 

من عمیقا شرمسارم، خیلی وقت بود پنلم رو باز نکرده بودم و اینجارو رها کرده بودم. متاسفم که روی چندتا از کامنت ها خاک نشست :)

وای چه خوشحال شدم که برگشتی ^-^ فکر میکردم دیگه بر نمیکردم.  ممنون

بغل از راه دور ^-^

منم هر روز که امار رو می بینم فکر می کنم به این قضیه 

دیروز مثلا اخبار اعلام میکنه 150 نفر رو متاسفانه از دست دادیم 

امروز می گه 149 نفر و ما به طور وقیحانه ای خوشحالیم از اینکه کمتر شده این رقم......

در حالی که هرکدوم از اون 149 نفر می تونست ما یا عزیز ما باشه با یک زندگی ای که اون رو نزیسته ......

کاش میشد با همه خانواده های داغدار همدردی کرد و دست اونا رو فشرد که بدونن عمیقا درکشون می کنیم .

پ،ن 1: خودم چندتا از اشنایان رو از دست دادم ، چه فامیل و چه همسایه و دوست 

پ،ن 2: قلم هم که مثل همیشه فوق العاده 👌🌸

پ،ن 3 : این عکس ، این عکس بالا .....💔

اون روزها داشتم ناامید میشدم از تموم شدن این عددها، عددهایی که در واقع هرکدوم یه آدم و قصه زیبا میتونستن باشن.
ادلین. حقیقتا خودم هم الان باورم نمیشه از اون روزا گذشتیم، روزهایی که  هزینه تموم شدنشون رو با تموم شدن آدم های عزیز زندگی ها میدادیم.
خوشحالم به خاطر کم زنگ شدن اون روزها و غمگین میشم به خاطر آدم های فراموش شده.
پ.ن1: متاسفم، امیدوارم روحشون شاد باشه.
پ.ن2: مثل همیشه لطف داری :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan