بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

Nice to meet you

خیلی وقت ها، توی گذرگاه، پیاده رو، خیابون و مغازه به این فکر میکنم که چقدر وبلاگ نویسی و فضای وبلاگ ها چیز عجیب و قشنگی توی دنیای اینستاگرامی اند، دنیایی که بر اساس ظاهره، که تازه همون جسم مجازی هم معلوم نیست واقعا همون شکلی هست یا نه.

هر روز، آدم های زیادی از کنارمون رد میشن، توی اتوبوس کنارشون میشینیم، باهم منتظر مترو میشیم، کنارهم راه میریم، همه پر از رنگیم، سراسر تفاوت ها و شباهت های ریز و درشت. بعضی وقتا بهم اخم میکنیم، چشم غره میریم، رو از همدیگه برمی گردونیم، حرف های چندشی ساخته از نفرت رو توی صورت همدیگه استفراغ میکنیم. گاهی به هم منحنی های کشدار قشنگ میزنیم و لبخند میفرستیم، میشینیم کنارهم و به حرف های همدیگه گوش میدیم و از هم دیگه تشکر میکنیم. 

توی سرزمین وبلاگ ها، کمتر کسی چهره و رخ های هم رو دیدن، اینجا دنیایی برخاسته از باطنه، کلمه هایی که از فکر ، احساسات و حرف های ما توی صفحه نقش میبندن و هر روز که توی تلاطم جمعیت گم می شم، توی اتوبوس به دختر کتاب به دست نگاه میکنم، به رنگ های خوش رنگ لباس ها نگاه میکنم، با غنچه صورت آدم رو به رویی مواجه میشم، میگم نکنه این آدم ها به بیکرانم نگاه کردند، خوندنش؛ حرف زدن و در واقع از آدمای واقعی اطرافم بهتر میشناسنم، نمیدونم چرا ولی جویبار خوشی توی دلم میرقصه و دلم میخواد به اشرفان مخلوقات، چه ناراحت کننده، چه شادی آور. یه لبخند کشدار تحویل بدم.

شاید دختر توی کتابفروشی، شاید اون پسر ژیگول کافه چی، شاید خانوم اخموی روی صندلی روبرویی، شاید زن فحاش بوق زننده که تیرهای حرفش را به روحم زد، شاید اون دختر با کفش های آل استار قرمز و کوله پوشتی گلی گلی که کنارم نشست و هدفون هاشو توی گوشش فرو کرد و غرق آهنگ let me down slowly شده بود، شاید مسئول فروش شهرکتاب، همون خانومه که از چشم هاش مهربونی میباره، شاید اون مرده که تیشرت مونالیزا پوشیده بود و یک کوه کتاب تاریخ هنر دستش بود، شاید کارمند خسته یا دانشجوی وارسته، شاید تو بودی..شاید ما بودیم..شاید من بودم! من حتی با نوشتنشم ذوق میکنم و پروانه ها میچرخن توی دلم..! خیلی فدق جذاب نیست؟

کاش توی سکوت ترافیک، صف انتظار و دفتر کار و هرجای دنیا، آدم ها مثل بت های برنجی به هم نگاه نمیکردن، از کنار هم رد نمیشدن، چرا ما به هم چشم غره میریم وقتی یک کلمه از حرف های دل و علایق هم رو نمیشناسیم. دلم میخواد با کناری، روبرویی حرف بزنم ولی خب توی یک لحظه به بت رنجی تبدیل میشم که نمیتونه از ترس یا خجالت به خانوم روسری خوش رنگ بنفش بگه چقدر روسری خوشگلی داره. فقط یک لبخند میزنم و سعی میکنم خیلی احمقانه جلوه نکنه.

ببینم شما دختری ندید که کوله پشتی شب پرستاره ونگوگ داشته باشه با آل استار های سرخابی که معمولا همیشه یه انگشتر فانتزی دستشه ؟ و احتمالا در سردگرمی ظاهر یا شایدم زور و گمشدگی خود چادر سرشه؟

+ دوست داشتید با آدمایی که وبلاگتون رو میخونن همکلام شید و ببینیدشون؟

 

نمی دونم چرا ولی هیچوقت دلم نخواست از نزدیک خواننده و یا نویسنده وبلاگی رو ببینم. چون احساس می کنم با این دیدار تمام دنیای ساخته شده ذهنم از هم می پاشه و دیگه نمی تونم مثل سابق بخوانم و بنویسم...

 

شاید منم دلم نخواست بعد ها، ولی بعضی وقتا دلم میخواد به یه آدم غربیه آشنا حرف بزنم و یه لبخند گنده بزنم
شاید واقعا اینطوری بشه و دیگه دست به قلم نشم، شاید واقعیت آدما خیلی سهمگین و ترسناکه

به شدت با نوشته ات همزاد پنداری میکنم ...

برای همینه که وبلاگ نویسی و دوست دارم ، چون میتونی خود واقعیتو نشون بدی ...

باطن باطنتو .. 

شاید حتی منو تو یه روزی از بغل هم رد شده باشیم ، خدا رو چه دیدی ؟ :دی

:)
به نظرم اگه وبلاگ نبود خیلی از حرف ها میموند و یادمون می رفت چی شد ، واقعی من کو..
من عاشق این روح دلنشین توی وبلاگ هام که با کلمات ساخته شده.
:)))))

آقا اونی که داشته let me down slowly گوش می‌داده لابد همزاد من بوده!!

+من دوست ندارم ببینمشون. نمی‌دونم، این مدلی رو بیشتر دوست دارم. همین‌طوری که وقتی بهشون فکر می‌کنم عکس پروفایلشون و نوشته‌هاشون و قالب وبلاگشون بیاد جلوی چشمم.

+منم خیلی به این موضوع فکر می‌کنم. خیلیا، یعنی هرکسی رو که می‌بینم با خودم می‌گم نکنه اینم یه بلاگره؟ نکنه یکی از کساییه که من وبشون رو می‌خونم؟

+تو مدرسه ما یه دختره هست که سوییشرت شب پرستاره می‌پوشه. =)

+منو ندیدی؟ معمولا آبی، ریزه‌میزه، روسری‌شو سفت بسته، کوله گل‌گلی، یه انگشتر آبی تقریبا همیشه تو انگشت اشاره‌شه... 

پس تو هم احتمالا همزاد منی !! :)
+ من از کنار کتابخونه که رد میشم و آبشار یخ رو میبینم یادت میفتم :)
+ انصافا فکر کردن بهش هم جذابه :)
+ آخ هودی شب پرستاره چه شود :))
+ یادم بمونه اگه دیدمت از این لبخند پهن گنده ها بهت بزنم :)

ایده ی جالبیه. اونایی که تهرانن و اکثرا دخترا عملیش می کنن.

آره شنیدم :)))

=)))) اکثر دوستای وبلاگ رو دیدم! خیلی شیرین و خاطره انگیزه.

چه جذاب :)))

منم دوست ندارم ببینم. تصورمو بهم میزنه از آدمی که از نوشته هاش میشناختمش.

شاید چون ما آدم های ظاهربینی هستیم. و وقتی باطن ارزشمند همو شناختیم نمیخوایم با ظاهربینی تصور و شناختمون ازون باطن رو خراب کنیم.

شاید چون ما آدم های درونگرایی هستیم. اونقدری که قشنگ مینویسیم نتونیم حرف بزنیم. شاید دیدن همدیگه رو در رو سکوت بندازه بین هم. 

شاید چون ما آدم های مغروری هستیم. معمولا تو وبلاگهامون درونی ترین درونیاتمون رو برای خواننده هامون ریختیم رو داریه. حرف هایی که تو دنیای واقعی هیچکی از اطرافیانمون ندونن. و شاید ما نخوایم کسی که ریز ترین ویژگی سیرتمونو میدونه صورتمونو هم ببینه. شاید چون آدم های زیادی مغروری هستیم. شاید چون آدم های ترسویی هستیم...

این ها افکار منه درمورد دیدن بلاگرا و خواننده های دیگه.

شاید چون روح ما از دور فقط خودشه
ما آدم های درونگرایی هستیم و شاید هم جالب های فراموش شده ایم.
افکارتو دوست دارم 

*-*! 

+هاعاییی... کلمات قاصرن!

:) !

دقیقاً به کل محتوای پست شما فکر کرده بودم :)

اینکه اینجا چقدر همه چیز عیانه، و چرا آدمها تو فضای واقعی اونجوری به هم نگاه میکنن و چی باعث همچین نگاهی شده و اینکه هر کدوم از آدمایی که از کنارم رد میشن یا کنارم تو ایستگاه میشینن ممکنه شما باشید! :))))


چه خوب :)))))

چه قلم زیبایی :) منم به تک تک اینا فکر کردم

از وبلاگ نویسی هم برای همین لذت میبرم دنیایی که درسته مجازیه اما ادماش واقعی تر از دنیایی هستن که واقعی بهش میگیم:)وبلاگ نویسی خیلی دوست های خوبی بهم داد دوست هایی که شاید در واقعیت هیچوقت نمی تونستم پیداشون کنم....

لطف داری :)
من دوست هایی که از وبلاگ نویسی به دست اوردم رو خیلی وقتا بیشتر از آدم های واقعی دور و اطرافم دوست دارم، من بعضی وقتا در واقعیت خیلی خوب نمیتونم با آدما ارتباط برقرار کنم ولی وبلاگ این محدودیت رو برداشته :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan