بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

پارک ممنوع

گاهی باید میان کوچه پس کوچه های ذهن، اتوبان های مغز، خیابان های فکر تابلوی پارک ممنوع کاشت، گاهی نباید چیزهایی بماند. فریاد های سراسر تحقیر که آدم ها در صورتت تف کردند، اشتباه ها،ترس های احمقانه، گوشزد هایی که پوست نازک لبت هایت، ناخن هایت را ویران کرده اند. باید در شهر ذهن مسافر باشند، چند روزی که استراحت کردند و گشت زدند بروند، نمانند تا شب ها بی خواب شوی. این اخبار کثیف، که بختک امیدت می شوند و تاریکی را به جانت می اندازند، حرف های چرند که دیگران در گوشت نجوا می کنند. باید رهگذر باشند، ماشینشان در سرزمین آشغال ها دفن شود. نمانند تا شب ها بالشتت از رود های شور چشمانت خیس شود. استرس های کشنده، توقع های بیجا و فکر کردن به نارفیقان بی وفا، باید برگه جریمه را به پشت شیشه شان بچسبانی، توقیفشان کنی و بگذاری در زندان آب خنک گوارا بخورند. تا مبادا بغض ها در گلویت ماندگار شوند و با کلمه ای بشکنند و صورتت را بارانی کنند. بدی اش این است که گاه برای مغز هم مسئول نالایق می آید، برای این مزاحم های نابود کننده پارکینگ های چند طبقه می سازد و تو را در تنهایی و تاریکی حبس می کند. آن موقع به یک ابرقهرمان پارکبان نیازمندیم، تا بیاید و با تابلو های جادویی اش زندگی را خوش کند.

پارکبان عزیز، نگذار در گرداب ناامیدی و تاریکی فرو بروم.

 

+ چقدر ستاره روشن برای خوندن! خدارو شکر :)

 

50watts:  "Uncredited illustration from a 1971 French Canadian textbook. This is my scan and I hope to do a full feature eventually."

هراس آینده مجهولی

 بعضی ترس ها هست که خیلی نشون داده نمیشه، استرس ها و هراس های مهلکی که به خاطرشون شب ها توی بالین به فکر فرو میریم و یک بغض گنده ترسناک گلومونو میگیره، روزها رو با به یاد آوردنشون برای خودمون خراب میکنیم، حال خودمونو هولناک میکنیم، منظورم دلقکی که ممکنه با بادکنک قرمز به شیشه پنجره بکوبه، جن های قصه های مامان بزرگ و عروسک های خواهر کوچیکت که ممکنه با چشمای باز به تو خیره بشن نیست، اتفاقا بعضی وقتا ترجیح میدیم یه عروسک بالای سرمون با اره در انتظارمون باشه، این آشغال لعنتی وحشتاک، ترس از آینده مجهوله، ترس از فردا های نا معلوم، ترس از جاهای نو، آدمای جدید، کارهای جدید، هرشب میخوابم و به این فکر میکنم اگر انتخاب رشته درستی نداشتم چی، اگر حالم از این مدرسه جدید بهم بخوره، اگر دوستی که مثل خودم باشه پیدا نکنم، اگر نتونم تغییر رشته بدم، اگر اون آینده جذاب پیش روم نباشه چی، اگر های من و اما ولی های من، مثل کتاب « هردو در نهایت میمیرند » و یکی از شخصیت هاش نیست، اون قدر شدید نیست که از هرکاری که بخوام انجام بدم هراس مرگ و دار فانی وداع گفتن داشته باشم، من از انتخاب هایی که ازشون اطمینان ندارم، از انتخاب ها و تصمیم های غلطم میترسم، از همین حال بد بلاتکلیفی، از این باتلاق استرس زا.

توی پست آقای بهنام فخار توی ویرگول که خوندنش واقعا توصیه میشه، چیزی خوندم که فهمیدم چرا، تناقض انتخاب، موضوعی توی روانشناسی که میگه هرچی که گزینه های بیشتری برای انتخاب روی میزمون بیشتر باشه، احتمال پیدا کردن مورد مد نظرمون بیشتر میشه اما از طرف دیگه رضایت از انتخابمون کمتر میشه ، دلیل هم اینه که خب هر گزینه مزایا و معایبی داره و وقتی ما یکی از اون گزینه ها رو انتخاب میکنیم، با کوچکترین مشکل و تردید، یاد گزینه های جایگزینی که داشتیم و مزایاشون میفتیم

واقعیت اینه که من قبل از اینکه تصمیم بگیرم بیام انسانی، تصمیم گرفته بودم برم تجربی، در کمال تعجب نصف مدرسه هایی که میرفتم میگفتن با توجه به روحیات و علایق وی، بهتره بره انسانی و حیفه و فلان، و باز در کمال شگفتی، اولین مدرسه ای که زنگ زد برای قبولی و ثبت نام، مدرسه تخصصی رشته انسانی بود، اصلا نمیتونستم انتخاب کنم، با صد نفر چندبار صحبت کردم و اون ها هم با گفتن هر چیزی منو به اینکه این رشته برای من مناسبتره متقاعد میکردن، بابا و مامانم حق انتخاب رو به خودم دادن، خیلی وحشتناک بود ولی باز هی من به خودم نگاه میکردم، به مامان و چند نفر گفتم، آخه اونقدری که من درسای تجربی مثل زیست رو دوست دارم، خیلی به درسای انسانی علاقه ندارم..یه نفر ولی چیزی بهم گفت که یه جورایی تصمیم گیری رو برام آسون تر کرد،در مورد اینکه خیلی وقتا، انتخاب رشته، مثل انتخاب سبک زندگیه، بعد با آدمایی آشنا شدم که علایق و خیلی از طرز تفکر و رفتارشون شبیه من بود و رشته انسانی رو انتخاب کرده بودن، مامانم و معلم پژوهش روانشناسیم بهم چیزایی گفتن که کمکم کرد، گفت حتی اگر یه روزی، دیدی تغییر کردی، دیدی واقعا رشته رو دوست نداری، به حرف مردم گوش نکن، میتونی یه تابستون رو تلاش کنی، درس بخونی، معلم بگیری و آزمون بدی و به دنیای یه رشته دیگه قدم بذاری، مشاوره گرفتم و با خودم حرف زدم و خودمو و رفتارهامو نگاه کردم و خب بله! من انتخاب کردم ولی این باعث نمیشه که ترس از آینده ام با وجود دادن اطمینان ها از بین بره و هنوز شب ها از آینده مجهولم میلرزم گاهی. 

الان فهمیدم چرا خیلی وقتا بچه تنبلای کلاس، موفقیت بیشتری از زرنگ ها پیدا میکنن، انتخاب های محدودی تری دارن و راحت تر انتخاب میکنن و همون راه رو تا ته ادامه میدن، چون چاره ای جز این هم ندارن و توی حرفه خودشون، تخصصی میشن و در آخر موفق و چشمگیر، از خودشون راضی اند و میگن بهترین انتخاب رو کردن و از شاخه به اون شاخه نمیپرن. ما از این میترسیم که جای دیگه پیشرفت، توانایی و نمونه بهتری از خودمون باشیم و برای ما انتخابمون کافی نیست،در حالی شاید اگر ما مثل شاگرد شیطون درس نخونا، وقت مون رو روی همون انتخابمون بزاریم، خیلی موفق تر میشیم و پیشرفت هم میکنیم.

میدونم همه اینارو باز به خودم بگم، بازم دوباره ترس به سراغم میاد ولی حداقلش اینه که یه ساعت بعد نوشتن شون کمی آروم ترم، هر روز دارم پیش خودم میگم شاید اینکه اولین مدرسه که زنگ زد، رشته اش انسانی بود، شاید اینکه یک دفعه من از تجربی انقدر تمایلم به انسانی زیاد شد، شاید اینکه من به اینجا رسیدم، مسیری بوده که خدا برام میخواسته، شاید این درست ترین چیزی باشه که باید انتخاب میکردم، شاید آینده پیشروی من، چیز فوق العاده ای باشه، امیدوارم!

ولی من هنوزم اینایی که استرس آینده رو ندارن، از انتخاب هاشون نگران نیستن، برام عجیبن، این آدمای سراسر اطمینان چقدر آرامش دارن و خوبن، دلم میخواد یه آرامشی مثل اونا داشته باشم..

من از آدمای هدف دار، آدمایی که رشته دانشگاهشون رو میدونن، الگو دارن، خوشم میاد چون خودم هنوز به این نقطه فوق العاده نرسیدم، امیدوارم!

 

 

هراس کف استخری

من همیشه توی فعالیت های آدرنالینی بی دردسر، پایه ترینم، از بچگی، توی سرسره های گنده ترسناک ولو بودم و بزرگ تر که شدم، هیچوقت از رفتن به شهربازی، ترن هوایی و هیجان های شوق انگیز تولیدکننده جیغ های مستانه و شادی آفرین پشیمون نشدم و شاید خیلی کم پیش بیاد که از اینجور کارا هراس و ترس رهام نکنه، به جاش از شدت شوق و هیجانی که داشتم بال بال می زدم و توی آسمونا سیر می کردم.

توی همین اعمال هورا و جیغ کشانه، معمولا خیلی کم رفتم سر هیجانات آبی، من از آب میترسم، در واقع از غرق شدن، خفه شدن فریادم توی خنکای آب، سر خوردنم روی کاشی های استخر، دست و پا زدن، دستی که نتونم بیارم بالا و دراز کشیدنم کف آّبی استخر، بدون هیچ علائم حیاتی، گمانه می کنم که دلیل اصلی این استرس و وحشتم از عمق آب، به سال ها پیش، کلاس سوم برمی گرده ، میبردنمون استخر برای یادگیری شنا، اجباری بود، خیلی نتونستم شنا یاد بگیرم، جمعیت زیاد بود، من بین اون همه جمعیت زیاد، ضعف بیشتری داشتم، هنوز کاردرمانی میرفتم و از دست کفش های زشت چرمی طبی رها نشده بودم ( یکی از حسرت های بچگیم این بود که نمیتونستم کفش تخت بپوشم، کفشای تخت پاپیونی صورتی و قرمز، ولی خدایا شکرت که میتونم کفش بپوشم ) جلسه آخر بود و باید امتحان میدادیم، چند نفر از جمله من، که سعی کرده بودن جزو آخرین نفرات باشن، قرار شد یک گروه بشن و بیان بعدا آزمون بدن، من هیچوقت اون صحنه رو فراموش نمیکنم، مایوم رو که پوشیدم و وارد سالن استخر شدم، کنار قسمت عمیق، یک صف بچه ها و همکلاسی های خودم بودن، همه گریه میکردن، زار زار، من میترسیدم، منم گریه کردم، ولی خیلی ها خودشون با همون اشک ها پریدن توی عمیق و بالا اومدن و قبول شدن،خب مثل هر بچه ای، بهم چندتا تیوپ مسخره بستن، ولی من، هل داده شدم، گوله گوله اشکام با آب زلال ( شایدم جیشی! ) استخر قاطی شد و دقیقا یادمه که رفتم کف استخر و کمرم به کاشی ها خورد، اون لحظه وحشتناک، احساس می کردم الان میمیرم، دیگه هیچوقت مامان و بابا رو نمیبینم، دیگه نقاشی نمیکشم، دیگه نمیتونم تینا، دوست صمیمی نه سالگیمو دعوت کنم خونمون، که تا پاسی از شب، با عروسک ها و قصرها و خونه ها، بازی کنیم، تا اینکه یک میله کشوندم بالا و با دست و پا زدن فراوانم، مطمئنا قبول نشدم و این قضیه، قرار شد با یه گواهی از دکترم حل بشه، ولی از مهلک ترین چیزایی که به صورت مبهم یادمه، این بود که خانمه بهم گفت، من شاگرد داشتم یک پا نداشته الان قهرمان شناست، بقیه حرفاشو یادم نیست ولی این یادم مونده، از خودم بدم اومد، که انقدر احمق و لوسم، که با اینکه پا دارم، نمیتونم آزمون به اون سادگی رو قبول بشم، اون حرف، باعث نشد که توی نه سالگی، شکرگزار خدا بشم که پا دارم، یا اینکه بفهمم چقدر توانام و چقدر مردم وضع بدتر از من دارن و داشتن و خواهند داشت ولی تونستن، اون حرف توی نه سالگی، فقط باعث شد که حالم از خودم بهم بخوره و دلیل اینکه نتونستم هم این باشه که ضعف های خیلی کوچیک دربرابر بیماری های گنده رو بهونه کردم، در حالی که بعدا که با خودم فکر کردم، اگه اون موقع، کسی بود که بیشتر کمکم می کرد شنا یاد بگیرم، اگه مثل روح توی استخر دیده نمی شدم و وقت یادگیری بیشتری داشتم، مطمئنا میتونستم و الان با وجود بزرگ تر شدنم، هنوز که هنوزه، خیلی از قسمت پرعمق و یاد گرفتن شنا میترسم، به عمیق که نگاه میکنم، اون صحنه ها مثل فیلم میاد جلوی چشمام، یاد اون حرفه میفتم که مطمئنم نیت گفته شدنش فقط باور توانایی هام بود ولی با به یاد اوردنش، نه تنها کل توانایی هامو فراموش میکنم، ترس مثل بختک میفته به جونم و پاهام سست میشن، انگار که قراره تا چند ثانیه دیگه خرد و خاکشیر بشن و من همچنان، شور بال بال زننده ام برای رفتن توی سرسره های بلند بالای پارک های آبی رو به یکباره، با تلخی و ترس سرکوب میکنم.


+ این تابستون، توی مدرسه جدید، کلاس پژوهش داشتیم و من حوزه روانشناسی رو انتخاب کرده بودم، خانومه میگفت یه دسته از روانشناسا ( فکر کنم رفتارگراها ) معتقدن که تمام فوبیاها و ترس ها، حتی به یه چیز بی رتبط و خیلی مسخرع ، برمیگرده به یه چیز و اتفاق بد که با اون همراه شده، مثلا اگه کسی به گل آفتاب گردون فوبیا داره و ازش میترسه، این شاید توی بچگیش، مثلا باباش کتکش میزده و باباش عاشق گل آفتابگردون بوده، پس توی ناخوداگاهش، این مونده و احتمالا به این خاطر ترسیده، نمیدونم چرا این ماجرای ترس از آب رو که نوشتم، حرفای خانومه توی ذهنم رژه رفت، ولی واقعا درسته ها :) ( البته بگم که من جزوه مو نیاوردم سفر و ممکنه یه چیزیو بهتون در این مورد غلط گفته باشم، ولی کلیت حرفایی که در مورد فوبیاها یادم مونده بود رو گفتم بنویسم :) )

+ میدونید چیه، در واقع میخواستم از ترس ها و استرس های روحی الانم بنویسم، کسی که توی هیجان شجاعت ترینه ولی خیلی وقتا مثل بید از آینده اش میترسه ولی نمیدونم چه طور شد که کیبورد و انگشتام به نوشتن ترس از آب و این جور چیزا رفت، اون رو توی یه پست دیگه مینویسم تا راحت شم :)

+ بعضی وقتا، آدم نمیتونه چیزی بنویسه، دست توان نداره، زبون قاصره، مثل من، در مورد حسین...

 

Dreaming in collages on Instagram: “Dream by @thejohnnysmith”

 

گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan