بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

من زنده‌ام

نصف نیمه یادداشت، نیمه شب ۱۹ مرداد : ‏احتیاج دارم گاهی کسی آدم بودنم را با تمام احساسات و دردسرهایش به عهده بگیرد و من مدتی در نقش چیز دیگری باشم، فلفل‌دلمه پلاسیده توی یخچال یا درخت باران‌خورده، استکان چای سرد‌‌ شده، آهنگ مورد‌علاقه.
از موجودیت داشتن خسته نشدم، صرفا این قدرت خلق محدودم  در این مرحله بیشتر آزارگرم بوده تا رهاکننده خیال و احساسات در فضای واقع. فکر می‌کردم برای من تمام شدن کنکور و بساط سیاهش مساوی با رهایی از بند این سیاهچاله درونی احساسات و افکار نمیدانمی و اضطراب های ریشه‌دار باشد و با خودم می‌گفتم این کوه سنگین از روی دوشم برداشته‌ می‌شود و راه به سوی رهایی و زیستن روزمره با کارهای موردعلاقه‌‌ای که به تو‌ حس دوست داشته شدن می‌دهند آغاز می‌شود اما در این لحظه متاسفم و متنفرم از بدنی که هر روز انگار جان میکند تا از تخت بلند شود، فکر میکند، انقدر فکر میکند تا سردرد بگیرد و به سمت چیزهایی که خودش هستند نرود. شدهام آن چیزی که از آن میترسیدم. ساکن و بی شوق.

 

این احتمالا اولین نوشته بلندی باشد که بعد از ۴،۵ ماه می‌نویسم. دلم تنگ شده بود، دلم خیلی‌خیلی زیاد تنگ شده است برای آرایه جان‌بخشی مغزم، برای توصیفات احمقانه غیرقابل فهمم و استعاره‌های مضحکم، برای تمام آدم‌هایی که من را می‌خوانند و به من این احساس را می‌دادند که آنقدرها هم بدردنخور و عجیب نیستم و کامنت های قشنگ، جمله هایی که احتمالا باعث شدند که هر هفته تابستان به خودم قول دهم که بنویسم، قول‌هایی که شکستم ولی دیروز پریروز دیگر احتیاج داشتم از این سیاهی لعنتی بلند شوم و عذابی که به خودم می‌دهم را تمام کنم، بیایم و کمی به خودم برگردم، بیایم پیش کسانی که در انتظارم مانده بودند تا به خودم برگردم.

نمیدانم چه آدمی شده‌ام، فقط میدانم شبیه قبلا نیستم. شبیه قبل از کنکور، شبیه قبل از تمام شدن کلاس های مجازی، شبیه قبل از دنبال کردن اخبار، شبیه قبل از کرونا، شبیه قبل از توییتر، شبیه قبل از حرف زدن با تراپیست و مامان. عقربه‌ها هی میروند جلو و نمی‌فهمیم آخر این گذر زمان خوب است یا نه؛ این بزرگ شدن و پیچیده تر شدن همه چیز و تجربه کردن احساسات و افکار و اضطراب هایی که احتمالا تا 11 12 سالگی هیچ تصوری از آن ها نداشتی گذر زمان را گاهی زشت می‌کند، این یک دفعه رها شدن قشنگ است و پر است از آزادی‌های نو ( البته اگر خانواده به آن مجال بدهند ) اما نه وقتی که گاهی این رها شدن با احساس بی‌پناهی و ترس و عادت گره بخورد. از یک طرف می‌بینی چیزی که می‌گذارد همچنان ذره‌ای هم امید داشته باشی همین است، همین که فکر می‌کنی فردا احتمالا روز بهتری باشد، احتمالا چند ساعت دیگر، احتمالا فردا و پس فردا و ماه دیگر و سال دیگر. حس می‌کنم این احتمالات زمانی است که امید ما برای زندگی کردن  را زنده نگه میدارد، همین که چندثانیه بعد از اینکه به شیوه های مرگ خودت فکر کردی با خودت بگویی که نکند فردا همان اتفاقی که قرار است حال مرا بهتر کند بیفتد. این وسط بیشتر از همه دلم می‌خواهد به آدم‌هایی که این احتمالات را یادآوری می کنند سجده کنم. احتمالا احتمالا قهرمانی هست.

حقیقت این است که در کنار تمام تجربه‌ها، خندیدن‌ها و رقصیدن های مستانه یواشکی ساعت های استراحت، تا ساعت 9 شب در مدرسه ماندن‌ها و با آدم‌های زیبا و حاشیه‌های مضحک زیستن‌های امسال، سال کنکور کوچکم کرده است. فکر میکردم بعد از کنکور تمام می‌شود ولی نشده، انگار یکسال ماندن در چارچوب زشت همگانی ذوق و علایق و روحم را ذره ذره آب کرده باشد و اسیدی روی پروانه های دلم ریخته باشد، به گونه‌ای که بعد از آزادی حس میکنی از پیراهن روحت چیزی جز چند تکه پارچه جرخورده نمانده باشد. حالا تو باید بشینی و هر روز تلاش کنی که دوباره این تکه ها را سرهم کنی بلکه شاید بیشتر خودت را تحمل کنی و دوست داشته باشی. هنوز نفهمیدم این بلایی که امسال سر خوردم آوردم می‌ارزیده یا نه، حقیقتا ته دلم با وجود تمام چاله های باقیمانده اضطراب آن شوق راضی بودن از خودم برحسب میزان تلاشی که برایش کردم را عمیقا دوست دارم و فکر می‌کنم می‌ارزیده که حداقل بعد کنکور حس کنم این مسیر کثافت را با کمک انسان‌هایی که دوستشان می‌دارم خوب تمام کرده ام. 613

این چند روز تلاش میکنم به خودم برگردم، تقربیا تا اینجای تابستانم را به همین صرف کردم که سعی کنم روی تختم زندگی نکنم و حداقل یکی از کارهایی که دوست دارم را یک ذره هم که شده انجام بدهم و با آدم های محبوبم دو کلمه هم که شده حرف بزنم و ببینمشان. نمیدانم از کجا  این سیاهی و چاله‌های توخالی درونم شروع شد و چطور انقدر تمام نشد و نشد. می‌ترسم روی این کثافت و هیولای درونی‌ام اسم بگذارم یا اسمش را بفهمم، این هیولای هپلی‌هپی درونی که ساعت‌هایم را می‌بلعد و هر روز با گلوله‌های فکرها و نشخواری ذهنیم به تقلا و بی‌حسی میکشاند و کاری می کند که برای انجام کارهای معمولی و پیش‌پاافتاده هم جان بکنم، فقط دارم تلاش می‌کنم از این زندگی نصفه نیمه‌ام دربیایم. اگر بشود، شاید.

این چند وقت در توییتر بیشتر می‌نوشتم و می‌خواندم، رشته نازک ارتباطم با نوشتن را زنده نگه می‌داشت و از خفه شدن احساسات و حرف هایم جلوگیری می‌کرد. دوست داشتید خوشحال می‌شوم آنجا هم ببینمتان. در آنجا دخت مریخ هستم. اینجا را هم احتمالا به همین نام تغییر بدم، راحت ترم.

 

+ اگر دیدید اینجارو کنار گذاشتم فحشم بدید، حرف که زیاده برای گفتن و فکر میکنم « نیاز » دارم به نوشتن، اینجا

+راستی، پایین موهایم را هلویی کرده ام و حس میکنم کمی بیشتر خودمم.

+ چه خبر؟

درختستان کابوس عصرگاهی

فکر کنم یک اردوگاه جنگلی خیلی بزرگ بود، شاید هم فقط یک درختستان بی انتهای کاج. شبیه اردوگاه های خوش و آب رنگ پیشاهنگی توی فیلم های نوجوانانه مضحک ولی جذاب، یک کلبه چوبی بزرگ، ده ها چادر و کیسه خواب و مسیری سبز و مه آلود شاید به سمت دروازه خروج. یک گروه بزرگ نوجوان های کله شق و خوشبخت و خوشحال و دو سه تا آدم بزرگ عجیب الاخلاق.نمی دانستم چرا آنجایم، فقط می دانستم تا ساعت 3 بامداد می شود آنجا ماند. همه جا پر بود از چمدان های ریز و درشت. چندتا از هم نشینان صمیمی ام را هم دیدم، خوش خنده های مضحک. توی چادر نشسته بودم کف زمین، با خودم حرف میزدم، آنجا هم باز درگیر بودم، درگیر آدم ها و دوست ها و حرف ها و چیزهایی که نمی دانستم، چمدانم استفراغ کرده بود، لباس ها و کتاب ها بیرون ریخته بودند. نشسته بودم، نمی دانستم خوشحالم یا غمگینم، فقط از تمام وجود تنهایی را میان خوشبخت های کله شق حس میکردم و خودم برای خودم حرف میزدم. فکر کنم یکی از رفیقان از پنجره طعنه زد، چه گفت؟ یادم نیست ولی آن لحظه فهمیدم رفیقی در کار نیست.

شب بود انگار، چراغ ها روشن شده بود و همه جا پر از خنده های آرمانی بود. رفته بودم توی آن کلبه چوبی، چه عجیب بود. نیمه کدام فصل بود؟ یادم نیست، ولی درخت کریسمس گنده وسط نشیمن جا خوش کرده بود، یک اتاق عجیب براق، سرشار از چیزهای پولکی، اکلیلی و خودشیفتانه. تنها نبودم، خانمی هم بود، با موها و لباس هایی به سیاهی شب، حرف میزدیم، درباره اینکه چقدر این اتاق زننده است، باید ملایم می بود، ملایم آبی آسمانی.

ساعت 12 بود. چای ریختم، گفتم وقت است حالا.. چمدانم را جمع می کنم. از پنجره نگاه کردم، زمین پر از چادر و ریسمان و آتش و پایکوبی خالی شده بود، تاریک و سرد بود. هم نشینان داشتند می رفتند، عجله داشتند، سوار دوچرخه شدند و تند تند رکاب زدند و دور شدند. ترسیدم، به پنجره کوبیدم، شاید بفهمند من اینجا جا ماندم. لباس ها را چپاندم توی چمدان، از پله ها آمدم پایین، می خواستم بروم اما نمی شد، تنها بودم، شب بود و جنگل مه آلود. مامان داشت زنگ می زد، می خواستم جواب بدهم اما نمی شد، قطع شد، شارژ نداشتم، آنتن نبود. رفتم تو.

ترسناک بود، تنها بودم. وسط ناکجا آباد یک جنگل مه آلود، با کلبه جنگلی کریسمسی، با اتاقی که برق میزد و مضحک و پولکی بود، اتاقی که ملایم آبی آسمانی نبود، همراه زنی که نمی دانستم دوستم است یا دشمنم، گرگینه است یا خون آشام گیر افتاده بودم، نمی دانستم چرا، برای چه این خواب را دیدم، فقط دلم توی خواب برای خودم سوخت، دردناک بود.

احساس میکنم استعاره ای از زمان های دور، شاید هم الان بود. نمی توانستم با مامان درد و دل کنم، نمی توانستم با رفیقان مشکلات را حل و فصل کنم، نمی دانستم کجای زندگی ام، از ابزار وجود شرمسار بودم و شاید مثل همان چمدان نیمه باز آمادگی نداشتم با این همه اتفاق پیش از 3 بامداد روبرو شوم و توی زرق و برق لبخندها گیر افتاده بودم.

 

ول کن، شاید فقط یک خواب مضحک عجیب عصرگاهی بود

احمق نشو

دوباره

خواهش میکنم

گذشتن و رفتن پیوسته نباش.

احمق نشو، احمق نشو، احمق نشو

ولی من جا ماندم

 

illustration by Monica Rohan

چرا درباره مبل های زرد راه راه سریال نمی سازند؟

یک مبل زرد راه راه با چوب سفید، مثل آن مبل های طلایی سلطنتی گنده و مغرور نیست که هیچ حس قشنگی به آدم نمی دهند و فقط به درد این می خورند که در مهمانی های زنانه باشکوه، با لباس هایی که برای انتخاب کردنشان سه ساعت قبل رفتن درگیر بودی رویشان بشینی، یک حس شاهدخت گونه به خودت بگیری و عکس بگیری. این دسته مبل ها شبیه آدم های قشنگ دکوری هستند که هیچوقت کنارشان احساس راحتی نمیکنی،نه موقع تلویزیون دیدن و نه هنگام چرت عصرگاهی. شبیه آن مبل های خمیده و بی چارچوب بیش از حد خودمانی هم نیست، همین مبل های ال شکل تشک گونه. میدانید چرا خمیده اند؟ بیش از حد بی شیله پیله و کم توقع اند، و آدم ها را با قلب پنبه ایشان حتی اگر اذیتش کنند هم می پذیرند، چارچوب و مرز هم حالیشان نمی شود، راحت و در بیشتر مواقع سرخوش و شادان.

او یک مبل عمیقا معمولی برای یک نفر و شاید نصفی است. شاید قبل ترها نه زرد راه راه بوده و نه چوب سفید داشته. قبل ها شاید یک مبل صورتی چرک با راه راه زشت سبز فسفری و نارنجی بوده است، متعلق به خانواده ای نامتوازن با یک مامان همیشه بیگودی پیچ غرغرو، عاشق پیشه قفسه نوشیدنی های انرژی زای فروشگاه ها و دارنده دستور پخت کیک های لیمویی با اندوه بخصوص، بابای کلکسیونر کروات های مضحک و چهار بچه جن خانگی. گاهی بیگودی پیچ مینشست آنجا و با دوست صمیمی اش پشت تلفن برای بیرون رفتن هایی که هیچگاه به سرانجام نمی رسد برنامه ریزی می کرد، درد و دل می کرد و قهقه می زد و آب انگور می خورد. گاه کراوات جمع کن لم می داد رویش، کلکسیونش را نمایان می کرد و برای بچه هایش دانه به دانه مشخصات منحصر به فردشان را می گفت، بچه ها هم وانمود می کردند اصلا حوصله شان سر نمی رود مبادا بابایشان تصمیم بگیر یک کلکسیون مضحک دیگر جمع کند. بزرگ شدن این دیوچه ها هم جسم و روح مبل را لکه دار کرده بود، مبل برای آن ها شده بود تکیه گاهی برای شیر خوردن، آروغ زدن و در بعضی مواقع دستشویی کردن. مبل زرد راه راه شاید قبل مبل صورتی چرک با راه راه زشت سبز فسفری و نارنجی بود که تکیه گاه و شاهد یک خانواده عجیب دوست داشتنی بود و گذشت روزگار لکه های آب انگور، شیر، جیش را بر چهره اش نشانده بود. خانواده نامتوازن هم کم کم از او خسته شدند و  او یک روز کنار تمام زباله های بی اهمیت فراموش شده گذاشته شد و شاید مهربانی اندوه و زشتی را از چهره اش برداشت و به جای آن زرد راه راه دلگرم کننده نهاد، گوشه دل خانه اش جایی برایش باز کرد و رویش تا سر حد مرگ کتاب خواند، فیلم دید و چای خورد.

شاید اصلا از همان لحظه پا گذاشتن به جهان هستی، یک مبل زرد راه راه با پایه های سفید در ویترین مغازه بوده است، زیبا و دوستداشتنی کنار میزهای چوبی و لوستر های نورانی. دختری با پیراهن های گشاد کبریتی، با یک کوله شب پرستاره در راه چشمش می افتاده به او، با خودش می گفته این برای خانه زیرشیروانی دار دلبری در کنار کافه ای دنج و کتابفروشی پیرمرد خندان چه مناسب است، یک لبخند کج و کوله به ویترین زده، رفته توی مغازه، پول های خیالی اش را ریخته روی میز، مبل زرد راه راه با چوب سفید را سوار جاروی جادوییش کرده و برده اش به خانه ای در سرزمین کلمات.

الان می نشیند، نگاهش می کند و به این فکر می کند که چقدر خوب است لکه های خوشی روزگار رویش بشینند و او به جانشان بی افتد. مبل هایتان را دوست داشته باشید، مخصوصا لیمویی و زرد و سرخابی و آبی اقیانویسی شان را، آن ها کسانی هستند که سریال زندگی ما را می بینند، تکیه گاهمان می شوند برای آرامش، خوشی و غم و مثل پیرزن های چروکیده بامزه، لکه های خاطرات شادی و غم ما کم کم روی جسمشان نمایان می شوند. این لیموست، یک مبل نقاشی شده راه راه زرد، او هم شما را دوست دارد :)

 

+ عیدتون مبارک رفقا! منحنی لبخندتون پابرجا :)

یک اتفاق دردناک شیرین

اون روز، یه روز کاملا عادی توی مدرسه بود، داشتم با دوستام حرف میزدم و میخندیدم، از روی نیکمت بلند شدم تا برم سمت کلاس ها، دو تاشون، آنجل و زاها تصمیم گرفتن یه شوخی کوچیکی کنن، دستای همو گرفتن و دویدن سمت من، من که شوکه بودم، همون وسط وایستاده بودم، دست زاها خورد به من و با سر سقوط کردم روی زمین، لبم به اتودنسیم گیر کرد، سعی میکردم گریه نکنم، نگران شده بودن و دنبالم اومدن، زنگ خورده بود، یه سری از دوستام کمی کمک کردن و رفتن سرکلاس ولی اون چهارتا موندن، به ناظم گفتن لبم گیر کرده، ولی هیچکدوم لو ندادیم دقیقا چه اتفاقی افتاد، خانم ح، ناظممون گفت سعی کنید لبشو آزاد کنید و خیلی اعتنا نکرد، داشتن تلاش میکردن، نگرانم بودم، نتونستن، خیلی درد داشتم، گریه می کردم، زاها گفت دستاشو بگیرم و هروقت درد داشت فشارش بدم، نشد، زنگ خورده بود ولی پیشم روی پله ها نشسته بودن و کیسه یخ گذاشته بودن روی لبم، نمیتونستم زیاد حرف بزنم، کنارم مونده بودن و من اون لحظه با تمام دردی که داشتم خیلی دوستشون داشتم، کنارم موندن تا مامان بیاد، سعی میکردن توی گریه هام بخندونم، من میخندیدم و زمزمه می کردم: لعنتیا، میخندونیم لبم کشیده میشه میترکه، ناظم مجبورشون کرد برن توی کلاس، حالشون بد بود، مامانم اومده بود و من رفتم و آخرین نگاهشون رو خیلی خوب یادمه، برای من نگران بودن و از خودشون شرم داشتن، رفتم دندون پزشکی و لبم آزاد شد، به نفعم هم شد، دکتر کل ارتودنسیامو جدا کرد و گفت فعلا نصف دندونات شیری هستن، 6 ماه دیگه بیا دوباره ارتودنسی کن، شادمان خونه رفتم، لبم به طرز فجیعی باد کرده بود، پیام ها سرازیر شده بود، زاها بود، من همیشه خدا با تمام تفاوت های فاحشمون، زاها رو خیلی دوست داشتم، خیلی دوست داشتم بیشتر صمیمی بشیم ولی به خاطر مرزها و تفاوت های بیشمارمون نمی شد، حالمو پرسید،عذاب وجدان مثل خوره به جونش افتاده بود، گفتم خوبم، فقط لبم شبیه ماتحت کج مرغی شده :دی! بهش گفتم متاسفم که انقدر نارحت و نگران شدین، من خیلی هم خوبم، گفت بچه ها رفتی خیلی دپرس بودن، گریه میکردن، چند نفر دیگه بهم پیام دادن، میدونی این اتفاقه از قشنگترین اتفاق های زندگیم یوده، چون احساس کردم آدمایی هستن که دوستم دارن، برام نگرانن، هنوزم یادش میفتم خوشحال میشم، گفتم ثبتش کنم به یاد بمونه، حس خوب و قشنگی بود..:) بغلم کردن و من غرق میشدم :)

محو

من شوکه شدم، قلبم هزارتا ترک خورد و اشک تو چشمام جمع شد و من شوکه شدم از آدمایی که جزو با اهمیت ترین و مهمترین آدمای زندگیم بودن، همون آدما با لبخند های ملیح، قهقه های از ته دل و خاطرات شیرین، و من شوکه شدم از آدمایی که یه لحظه هم به فکرم نبودن، و من خیره شدم به آدمای توی صفحه، با همون لبخندها، خنده ها و خوشی ها و هیچکس تویی صفحه جای خالی منو حس نمی کرد، و من خیره شدم به دوست هایی که قرار بود باهاشون تابستون رو بترکونم، و من ترک خوردم، من منتظر کی بودم؟ من بقیه آدما رو چرا ندیدم؟ من چرا خودمو به آب و آتیش زدم؟ ترک ها عمیق تر شد، من نبودم، اون ها بودن، من منتظر تلفناشون بودم، اون ها نبودن، من منتظر صدای دینگ بودم، اونا نبودن، من منتظر آغوششون بودم، اونا نبودن، من مشتاقشون بودم، اونا نبودن، من خیره شدم، هی تکرار تکرار عکسا، صورتم غرق بارون شد، من با خودم مهربونی نکردم، من خودمو ندیدم، توی آغوش خودم غرق نشدم، ولی من برای بی اهمیت ترین آدم های جهان و همینطور دوست داشتنی مهربون ترین بودم، من توی گودال بودم، من روح بودم، من محو بودم و چسب زخم ها تموم شده بود، پانسمان هم فایده نداشت . خونریزی شدید و در یک لحظه من تنهاترین بودم و در یک لحظه نفرت بود، خشم بود و فریاد بود که شیشه هاشون فرو رفت.

سلام، من  هستم، یک زخمی، یک احمق با صدها ترک که تنها بخیه اون ها رو بست و من دوختم و نه من نباید از کل آدما متنفر باشم..

جیرجیرک شبانه خوانم، هنوز اونجایی؟ 

خب میدونی بیا با خودمون مهربون باشیم.

پ.ن : اگه ننویسم، بغض خفم میکنه.

 

 

7 میلیارد منهای خودم، آن ها و او

قشنگترین خاطرات دردناکم، با آن هم نشینان دلنشین بی اهمیت، همیشه یه لبخند احمقانه روی لبم میشونه که پر از غمه، ولی در عین حال توی دلم غوغا میشه از خوشی و خاطرات و دلخوشیای جذابی که داشتیم ، از اون روزهای خوبی که با عشق به رفیقان، مدرسه میرفتم. از اون روزایی که هرچی محبت داشتم قاطی ساندویچ هایی میگردم که قرار بود بخوریم، اون روز هایی که خنده و لبخندم، خنده و لبخندشون دلیل خوشیامون بود، من هرچه مهر بود ریختم به پاشون، میخواستم همیشه خوشحال باشن، من مطمئن بودم که ما تا آخر عمر میمونیم، هستیم، به یاد همیم.. ولی نشد، تلفن زنگ نخورد، گوشی صدای دینگ دینگش نیومد، برنامه ای نشد، اهمیتی نبود، عکس ها رفت روی پیچشون، باهم، بدون من، منتظر موندم، امید داشتم، بهشون زنگ زدم، پیام دادم، نشد، نشد، گفتم خب همه کار و بار دارن و این حرفا، امید دادم، امید داشتم، انتظار، امید، انتظار، امید، چک کردن، از این صفحه به اون صفحه، صدای دینگ ..نه نبودن، من خوشحال شدم از لبخند های دلپذیرشون..... ولی من دیگه احساس نکردم بهترین دوست تا ابد برای من وجود داشته باشه و من تنها شدم، من پس از سالها، یکی از اولویت هام دوستام شده بودن..... و من تنها شدم :)

ولی... باز، دوستشون دارم، دلم براشون تنگ میشه، هر روز، هر هفته، چیزای زیادی هست که منو یادشون میندازه، و من هنوز منتظرم..

ولی مغزم میگه، بس کن، اشتباه های دوست داشتنیت، برای تو نیستن، جاست لاو یور سلف بیبی!

و من به مغزم، یه لبخند احمقانه می زنم و می گم : Treat people with kindness :)

منتظرم هنوز.... ولی انتظار نباید جلوی خوشی ها و تجربه های جدید من رو بگیره، 7 میلیارد آدمو که نادیده نمیشه گرفت! و همینطور اون رو، اون بالایی..! 

 

پ.ن: مود الان

 

Loft 10 by 14 Print by TheVintagePostbox on Etsy, $30.00

هات چاکلت، دانشگاهی نه چندان دور و چهار ضلعی نامتقارن


+ دانشگاه تهران رو دوست داری؟ میشه یه دلیل برای علاقه ات بیاری که کسی معمولا بهش فکر نمیکنه؟

آره خیلی :) ولی از دانشگاه شهید بهشتی هم خیلی خوشم میاد

چون توی خیابون انقلابه، خیابونی که بهش عشق می ورزم! خیابون انتشاراتیا، کتابای دلبرم، پر از کافه های دلبرانه ژیگولانه و گالری های جذاب، آدم دیگه چه انتظاری از یه خیابون خوب میخواد؟ بعضی وقتا دلم میخواست یه دوست جون جونیه صمیمی شبیه خودم داشتم که حال میکرد با کارایی که من دوست دارم، من آل استار نارنجی میپوشیدم و اون آل استار بنفش، دو تا کوله پشتی مینداختیم رو شونمون و لباسای رنگی رنگی رو میپوشیدیم، بدون اینکه مامان گیر بده که شما تنهایین، فلان و بهمان، میرفتیم توی انقلاب، هی دور میزدیم، از اون کتاب فروشی به این کتاب فروشی، از اون کافه به این کافه، گالری میدیدیم، میخندیدیم، توی اون گرمای مهلک، آب طالبی میخوردیم و کیف دنیا رو میبردیم
و خب دلیل دیگش،یه چهار ضلعیه نامتقارنه که چهار تا خیابون تشکیلش دادن،توی اون چهار ضلعی، دنیای شگفت انگیزیه که همیشه عاشقش بودم، دنیای تئاتر
من عاشق تئاتر دیدنم، همه آخر هفته ها، دلم میخواد با عمو کوچیکه، با یه دخترخاله، یه دوست و هرکسی که بتونه از تئاتر لذت ببره، بکشونمش تئاتر مورد علاقمو ببینیم، من از تئاتر خیلی چیزا یاد گرفتم، چیزایی که شاید تو کتابا و فیلمایی که میدیدم هم نبود.
نکته مسخره ای که در مورد تئاتر وجود داره اینه که هیچ وفت به تئاتر پر سلبریتی که کل بیلبوردای شهرو پر کرده و بلیطاش نسبت به تئاتر های دیگه گرون تره اعتماد نکنید! تجربه نشون داده که پرطرفدار بودن و فروش بالای اونا صرفا به خاطر بازیگراشونه و اون قدری که انتظار داری کیفیت نداره :|
داشتم در مورد چهار ضلعیه میگفتم، خیلی از سالن های تئاتر توی اون چهار ضلعیه است، همشون نه ولی خب خیلیا، تالار وحدت، تالار حافظ، تئاتر مستقل تهران، عمارت نمایشی نوفل لوشاتو، تئاتر شهرزاد، تئاتر شهر..این چهار ضلعیه رو خیابون انقلاب،حافظ، ولیعصر و جمهوری تشکیل داده، نزدیک دانشگاه های مختلفیه و خب در یک کلام فوق العاده است.

نمیتونم برای اون روزی صبر کنم که خسته و کوفته از دانشگاه بیام بیرون، برم اون کافه وینتیج گونه دلبرانه موردعلاقه ام و در حالی که هات چاکلت میخورم، اون دوستی رو پیدا کنم که تفریحاتش مثله منه، جاهای رو دوست داره که منم خیلی عاشقشونم، همونی رو پیدا کنم که میتونه واقعی ترین باشه و درک کنه آدمو، ممکنه اون دوست خودم باشم! و شاید هم یکی دیگه، به مامان زنگ میزنم و میگم نگران نباشه، من تا شب نمیتونم بیام چون قراره برم همین دور و برا عصر تئاتر، میرم توی خیابونا دور میزنمم، شاید سوار یه موتور قرمزم شده باشم که اون موقع امیدوارم برای دخترا آزاد شده باشه، هدفونام تو گوشمه و آهنگ Je veux زازه که خوشیشو تو رگام میریزه و اون روز احتمالا روزیه که من خودمو شناختم، خوشحالم و مثل وقتایی که خیلی الکی شادم، یه لبخند احمقانه مسخره نشسته رو صورتم :)
منتظرم براش و تلاش میکنم، هنور نمیدونم قراره توی دانشگاه چه رشته ای انتظارمو بکشه و بهش علاقه پیدا کنم، ولی در آخر، امیدوارم خدا هم منو توی مسیر و سرنوشت درستی قراره بده.

پ.ن : وی صرفا از خود پرسشی خیالی می پرسد تا بنویسد، چون میخواهد اینها ، این علایق را، این جذابیت های زندگیش را، برای کسی تعریف کند ولی نمی داند، نمی داند که چرا نمی تواند صحبت را با کسی آغاز کند، چرا کسی پرسشی نگوید تا او مدت ها برایش بگوید و گوش کند، تو بپرس ای هم نشین گم شده من، من قول میدهم آدم جالبی باشم..!

coffee, tea, fall, autumn, cozy, coffee house, sweater weather, rain, rainy weather, reading, wood, rustic, leaves, vintage, vintage aesthetic, autumn aesthetic, winter aesthetic, rustic aesthetic

گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan