بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

جزیره شعرستان

موج سبکبال کلمات آهنگین را چون جزیره می بینم؛ جزیره ای که هیچگاه رنگ یکنواختی به خود نمی گیرد، گاه رستاخیز لطافت های زمینی و آسمانی در آن برپاست، گاه بازار شام می شود و گاه مجلس فسق و فجور می پرستان، گاهی نیز دچار خرابستان. آنچه این تپه آبی را به محلی هم برای شیفتگان شعر اتو کشیده و منظم کهن و هم برای رها یافتگان به خصوص شعرستان تبدیل کرده، آدم هایی است که آمده اند، با کاروانی سرشار از شور یا غربتی ناتمام تا آخر عمر. کوله بار ذهن را که خالی کردند، جزرها مد شد و مدها جزر، طلوع ها بنفش شد و غروب ها سفید و بار دیگر به مجنونی جزیره افزوده اند.

کلاسیک ها مصرف گرایان کلمات اند، تا زمانی که تمام اتاق های کاخ کلماتشان را به اندازه یکدیگر پر نکنند، نمی توانند زیبایی کلاسیک را نمایان کنند. عموما درگیر سیاست و اجتماع نیستند.در کاخی شکوهمند، از کف سرسرا تا بلورین چلچراغ هایش با نظم و ترتیب یکجا نشسته اند، مشغول مجالس یافتن معشوقان اند، در دالانی به سوی عرفان رفته اند و دست به دعا برداشته اند یا بوسه کلماتی بر شاهان می زنند.

نوآوران نه، در دنیای مصرف گرایی غرق نشده اند و خودشان را درگیر نظم شعرای کلاسیک نمی کنند. در زیبایی و سادگی هنرمندانه ای هر چیز را جایی که لازم است می نشانند، خود را به کلمات زرین و ظرف های چینی گذشته محدود نمی کنند و در عین نشان دادن آینه روح، گاه به اجتماع هم سر می زنند. خود را درگیر بندهای مادی نمی کنند، دنبال دستان سبزند، چشم های شسته شده، شکوفه های سرخ یک پیراهن و آدم هایی که به جان سپردنی در طغیان آب ها توجه کنند.

یک نفر در آب می خواند شما را...

 

 

قرچ

قرچ، قرچ، قرچ. زن موهایش را کوتاه می کند، دسته های بند گیسوان آرام توی سینی آرایشگر می افتند. تا چند روز دیگر قفسش، بریس میلواگی مختص کمرهای دارای مار افسار گسیخته را باید بپوشد. 23 ساعت در قفس برای رام شدن مار پریشان اسکلتش و 1 ساعت برای پرواز پرنده کوچک دلش. قرچ، قرچ، قرچ. از کوتاه کردن موهایش می ترسد، از اینکه آن دماغ دلقکش بخواهد بیشتر نمایان شود، بیشتر بخنداند و گوش های پیچ در پیچش نتواند زیر خروار گیسوانش پنهان شوند. اما کوتاهشان میکند و اگر نه گیر می کنند، موج های آبی اش لای پیچ و مهره های قفسش زندانی می شوند و هنگامی که از اسارت رهایشان کند، ماهی ها می افتند روی شانه های خشکش، تلو تلو میخورند، می میرند و دریای گیسوان آبی اش، ماهی نخواهند داشت. قرچ، قرچ، قرچ. حال یک دریاچه روی سرش به جا مانده، زن گیس های بریده شده را دسته می کند، شانه می زند و روی کلاه می دوزد. دختران ننه دریا هم در پیچ و تاب روزگار گیر افتاده اند و دریا و ماهی هایشان را فروخته اند. روزگار عجیبیست نازنین، دل هایمان را هم تازگی ها می فروشیم، شاید هم نه، ماهی هایشان را می فروشیم، می گذاریم زیر دست ها نفس نفس بزنند و در آخر هیچ نمی ماند، ما می مانیم و دریایی که دریاچه شد، کوچک و کوچکتر شد و توده های هوا هم گذری از او نکردند. ما می مانیم و دریاچه ای که دیگر امید ندارد

 

گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan