بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

آخرین بازمانده چالش ها، قاب و پرسش های دهگانه

چالش ده سوال وبلاگی از اینجا شروع شده و رفیق نیمه راه  هم لطف کردند منو دعوت کردند، چالش قاب دلخواه از اینجا شروع شده و free bird لطف کردند منو دعوت کردن :)

 

۱. چی شد که به دنیای وبلاگ‌ها اومدی!؟
فکر میکنم این پست جواب سوال رو داده باشه :)

 

۲.هدفت از نوشتن وبلاگ چه بود و چه هست!؟
اولین و دومین وبلاگم حقیقتا هدف خیلی خاصی رو دنبال نمی کردند. من دوست داشتم بنویسم و خاطرات و ماجراهامو به اشتراک بذارم، دوست داشتم با آدمای مختلف توی این فضا آشنا بشم و بیشتر هدفم سرگرم و برقراری روابظ اجتماعی بود؛ اون موقع ها هنوز تک فرزند بودم و خیلی هم برام صحبت کردن با آدمای واقعی درباره اتفاقات روزانه ام لذت بخش نبود، در نتیجه فضا، فضای خیلی مناسبی برای وارد شدن به یه اجتماع صمیمی و خودمونی بود و به من کمک می کرد. مامان و مخصوصا بابام هم راضی بودن که به جای چرخیدن توی سایت های بازی آنلاین، دنبال نوشتن وبلاگ باشم.
مدت ها هیچ چیز ننوشتم، نمیدونم چندسال ولی زمان زیادی بود که تنها نوشته های من، انشاهایی بودن که معلم ها میگفتند بنویسیم. ولی توی همون سال ها، خوندم و خوندم و وقتی دست به زدن این وبلاگ زدم، اندوخته ای داشتم که باعث شد قلمم نسبت به قبل، پیشرفت قابل ملاحظه ای داشته باشه. هدف الانم، شاید رشد شخصیتی باشه، وقتی مینویسم بیشتر میتونم فضارو تحلیل کنم، اتفاقات و احساسات اطرافم رو بسنجم و منطقی تر فکر کنم علاوه بر اون نظرات عزیزهای بلاگستان خودش باعث شده خیلی وقتا امید پیدا کنم، اشتباهمو ببینم و خودم رو بیشتر بشناسم. شاید خفه نشدن باشه، بعضی وقت ها کلمه ها و احساسات آدما مثل زامبی مغز رو میخوره ولی باز دلت نمیخواد اون کلمه هارو با آدم های توی دنیای واقعی و در کنارت و با تارهای صوتی انتقال بدی. شاید اشتراک لحظه های امیدوار زندگیم باشه، همون لحظه هایی که پروانه ها توی دلت چرخ میزنن و آفتابگردونا به خورشیدشون میرسن، آره، دوست داشتم این دقایق رو با بقیه شریک شم و هروقت چشمم توی سیاهی های دنیا بهشون خورد، با خودم بگم دیدی درست شد؟ دیدی حالت خوب شد و میخواستی همش لبخند ملیح بزنی؟ پس اینم می گذره، پس دوباره طلوع خورشید رو میبینی و بعد  فکر کنم که ممکنه کس دیگه ای هم این رو خونده باشه و حال دلش بهتر شده باشه.  شاید هدفم اشتراک دنیایی که از چشم من دیده میشه باشه، وبلاگ نوشتن برای من یه جور درد و دل  و یه جور فضای مجای فاصله گرفته از شبکه های اجتماعی رنگارنگ برای برقراری ارتباط با آدم ها و خب من فهمیده بودم که به نوشتن نیاز دارم.

 

۳. به نظرت چرا باید وبلاگ نوشت!؟
به نظرم وبلاگ نوشتن یه جور دریچه اس، دریچه ای که میتونی سال ها، روزها و ماه ها بعد وقتی به پسناش نگاه کنی، خود اون موقعتو درک کنی و از چیزهای گذشته سپاسگذار باشی، دریچه ای که باعث میشه بفهمی چه چیزایی توی افکارت پررنگ ترن، چه اولویت ها و دغده هایی برات اهمیتشون بیشتره، دریچه ای برای رشده. خود من تا قبل از زدن این وبلاگ هیچ انگیز یا هدفی در باب نوشتن نداشتم ولی بعد هنوز 3 ماه نگذشته از زدنش فهمیدم چقدر روی طرز فکر و قلمم تاثیرگذار بوده، باعث شد بیشتر فکر کنم به دست ها و استعدادها و مهارت ها. 
وبلاگ آدم هارو بزرگ تر میکنه و عاقل تر. آدم های توی بلاگستان شبیه عموم اهالی اینستاگرام و توییتر و ... نیستند. وبلاگ به نظرم یه چیز خیلی دلیه و شبیه یه غار، یه کنج یا یه اتاق زیرشیرونی میمونه که توش هرچقدر دلت بخواد میتونی بخندی و گریه کنی، مصنوعی هم نه، واقعی و حقیقی
ولی در کل دلایل وبلاگ نوشتن نسخه ای نیست که برای همه بنویسی، برای هرکس متفاوته و شاید اصلا کسی دلش نخواد در این قالب خود و فکرشو به اشتراک بذاره.

 

۴. به نظرت یه وبلاگ ایده آل چه مشخصاتی باید داشته باشه!؟
اصلا مشخصاتی باید داشته باشه؟ 

وبلاگ ایده آل، خب وبلاگا خیلی وقت ها شبیه خوندن یک آدم اند و آدم ها هم با هر تفاوت، طرز تفکر، شخصیتی منحصر به فرد اند و هرکدوم نقص و خوبی هایی دارند که اون هارو از بقیه افراد متمایز میکنه و به نظر من وبلاگ ها هم همینن، هم نقص دارند و هم خوبی و ما خواننده کلماتی هستیم که از وجود نویسنده شون برخاسته. و فکر میکنم وبلاگ ایده آل چارچوب و مشخصات خاصی نداره و کاملا بستگی به نویسنده و خواننده مطالب داره که اون رو وبلاگ جذاب و ایده آلی میدونه یا نه.

 

۵. بیشتر کدوم موضوع رو در وبلاگ ها دوست داری!؟
یعنی بیشتر چه وبلاگ هایی رو دنبال میکنی!؟

وبلاگ هایی که بین خاطرات و احساسات زندگیشون دغدغه دارند، وبلاگ های داستان کوتاه، معرفی کتاب و فیلم و موسیقی و وبلاگ هایی که میتونن به دانشت اضافه کنن و قلم قشنگی داشته باشن :)

 

۶. نظرت راجع به سرویس های وبلاگ‌دهی چیه!؟
بیان برای من خونه خوبیه و از امکانات و ظاهرش هم راضی ام و به نظرم نسبت به سایر سرویس ها امکانات جدیدتری در اختیار کاربرهاش میزاره. قبلا هم توی میهن بلاگ و بلاگفا بودم. میهن بلاگ هم محیط کاربری و فضای خوبی داره و تجربه اش برای من لذت بخش بود و بلاگفا، فکر میکنم واقعا تجربه تلخی بود که نیمی از یادداشت های هشت تا یازده سالگی ایم رو از دست دادم و یکباره نابود شد و خب نیمی از کاربرهاش رو اون موقع از دست داد.


و برای بهتر شدنشون چه پیشنهادهایی داری!؟
چیزی که به نظر من باعث میشه که خیلی ها بلاگستان رو یک فضای کم مخاطب و کهنه ببیند و نخوان وارد این محیط بشن، بروز رسانی نکردن امکاناته و همینطور فعالیت کم سرویس های وبلاگ دهی توی بلاگ خودشون. معمولا اولش همه یک سیر فعالیت سعودی دارند ولی بعد از مدتی دیگه حرکت نمی کنند. اگر خود سرویس های وبلاگدهی شروع به برگزاری چالش و مسابقه کنند، ایده های بلاگرها برای بهتر کردن سرویسشون رو پیاده کنند، جنب و جوش این محیط مطمئنا افزایش خواهد داشت و مخاطب بیشتری هم پیدا می کنه. همچنین برام همیشه جای سواله که چرا سرویس های وبلاگ نویسی اپ گوشی مختص به خودشون رو راه اندازی نمی کنند.


۷. نظرت راجع به محیط وبلاگ نویسی (افراد) چیه!؟
وبلاگ هایی که من میخونم و دنبال میکنم معمولا افرادی هستند که همیشه از تجربه، دانش و حرف و کلامشون لذت می برم و برام آدم های جالب و جذابی هستند که دوس داشتم توی دنیای واقعی هم باهاشون در ارتباط بودم. در نتیجه همیشه نسبت به این محیط حس خوشایند و لذت بخش داشتم و دارم و خدارو شکر میکنم که به آغوش وبلاگ نویسی برگشتم :)


و برای بهتر شدنشون چه پیشنهادهایی داری!؟

پیشنهادی در حال حاضر به نظرم نمی رسه


۸. ویژگی‌ای از بلاگری دیگه که دوست داشتین اون ویژگی رو داشته باشین.
دانش، تجربه و خوش قلمی و واضح بودن گفتار بعضی از دوستان بلاگستان :)


۹. چندتا از لبخند هایی که در بلاگ بیان (و سرویس های دیگه) داشتید رو با ما در میان بذارید.
من هر وقت اومدم و پنل و وبلاگم رو باز کردم، پست گذاشتم، جواب نظراتم رو دادم. پر از حس خوب شدم. بهتره بگم آدم های بلاگستان همیشه باعث شدن که لبخند بزنم و این محدود به یک پست یا کامنت و روز نیست :)
بعضی وقت ها هم که به نوشته ها و نظرات قبلیم سر میزنم، یه لبخند نیش دار میاد رو صورتم، یه جورایی انگار از خودم شگفت زده میشم.

 

۱۰. بدون تعارف ترین حرفتون با وبلاگ‌نویس ها چیه!؟
ممنونم که منو توی جمع دلنشین خودتون پذیرفتین :)


چیزی هست که بخواید بگید و ما بهش اشاره نکرده باشیم!؟
خیلی خوشحال میشم و دوست دارم بدونم که وقتی مخاطبای من این وبلاگو و نوشته هاشو میخونن، چه تصویری از نویسنده شون پیدا می کنند و اون رو با چه مشخصاتی تجسم می کنند :) و اینکه آیا سایز نوشته ها مناسبه؟ فونت و سایز چشماشونو اگر اذیت نمی کنه؟ اگه مشکل ایجاد میکنه بزرگترش کنم

 


برای تنها آشنای بیکران، مایه خوشدلی

میدانی اولش ترسیدم، اضطراب گرفتم و فکر کردم چرا باید بحث وبلاگ داشتنم را پیش می کشیدم، چرا اصلا یک دفعه پذیرفتم روی کاغذ دفترت یادداشتش کنم؟ اینستاگرام چطور؟ الان خنده ام می گیرد، از تمام پافشاری هایم خنده ام می گیرد.

بعضی وقت ها اتفاق ها و آدم هایی هست که تغییرت می دهند، می توانند دورت یک حباب شیشه ای بزرگ بکشند یا همان گوی شیشه ای را بشکنند و بیایند تو، کنارت بشینند و حتی خیلی کوتاه، حتی خیلی ناپیدا و پنهان حالت را خوب کنند. من توی یک حباب شیشه ای بودم، چیزی که معلوم نبود خودم آن را دورم کشیدم یا کسی مرا مبحوس آنجا کرده است، شیشه ای که معلوم نبود خودم انتخاب کردم تویش بمانم و به تماشا بشینم یا به اجبار زنجیرش شدم، یک بمب احساسی ناگوار که نمیگذاشت دلم بخواهد خودم را نشان بدم، درباره چیزهای موردعلاقه ام حرف بزنم یا تلاش کنم دوست دیگری پیدا کنم. میترسیدم، میترسیدم باز کسی حالش از من بهم بخورد، بار دیگر کسی دلش بخواهد پس از سال ها دوستی و عشق و حال همگانی مرا هل بدهد، بگوید خوشش نمی آید که اینورها پیشش باشم، پیش گروهمان باشم، پیش خودی که خرج کرده بودم باشم و دوباره وابستگی به آدم ها کار دستم دهد و مغزم را بجوید. آدمی نبودم که جانم برای دوستانم برود، دلم بخواهد یک دوست صمیمی داشته باشم که اینور و آن ور دنبالم بیاید و همیشه کنارم باشد، من توی دنیای خودم بودم، دنیای حرف ها، کتاب ها و فیلم های دلخواهم، دنیای خیال و رویایم و احساسات کوچک خودم. راهنمایی که شدم، بیشتر وارد اجتماع شدم، بیشتر دلم میخواست آدم ها را بشناسم و دوست های صمیمی داشته باشم، شبیه همین تصویرهای خوش فیلم های تینیجری و اینستاگرامی، خنده های بلند، بیرون رفتن های دست جمعی. افتاده بودم وسط یک دنیای غریبه، میخواستم جالب باشم، میخواستم پیش آدم های جالب باشم. دوست پیدا کردم، دوست های خل، شاد، باحال و محبوب و وابسته شدم به خاطرات و خوشگذرانی هایمان. می دانی نمیدانم چه شد که دیگر هیچ خبری از هم نداریم، تا شروع سال نو باهم چت نمیکنیم ولی میدانم که من این وسط بی گناه مظلوم تنها و بیچاره نیستم، تقصیر داشتم، تقصیر داشتیم. حتی فکر میکنم تلاش میکردم تصویری بسازم که بقیه دوست داشته باشند و نه خودم و بعد افتادم وسط یک حباب شیشه ای که فکر می کرد برای بقیه کم است، مسخره است و مضحک. الان که فکرمیکنم بزرگ شدن اگر چه  گاهی تلخ و ترسناک است ، وقتی که کم کم وارد نگرانی ها و دلمشغولی های بزرگترها می شوی، وقتی که کم کم از چیزهایی که دوست داشتی بدت میاید و نسبت به گذشته ات و تمام تجربه هایت گاهی بی احساس  و سنگ میشوی. اما خودش امید است، امید به روزهایی که تغییر میکنی، می فهمی نمره کلاسی فلان درس راهنمایی و دبستانت، نظر فلان معلمت، انضباطت احمقانه ایی که اگر نیم نمره اش کم می شد خودت را زیر فکر خفه میکردی، فلان حرف, فلان آدم ارزش حرص و استرس و اضطراب نداشته، ارزش اشک نداشته، ارزش فکر نداشته. امید است به تجربه هایی که سال های پیش کسب کردی، چیزهایی که باعث می شوند خسته نشوی، باعث می شوند پربار و پربارتر شوی، انتخاب ها، حرف ها، احساسات و آدم های بهتر. هنوزهم علاقه ای ندارم روز به روز بیشتر به دنیای بزرگ ها نزدیک تر شوم و توی حرف ها و دغده هایشان گم شوم، دوست ندارم چیزهای موردعلاقه ام را فراموش کنم و ببینم هیچ چیزی در دستانم برای این دنیا ندارم اما بزرگ شدن با تمام بار سختی که بر دوش میندازد قشنگ می شود، وقتی به گریه های گذشته ات میخندی، وقتی روزهای بدت جوک بی مزه می شوند. ولی باز هم سخت است، فکر کردن به این که تو هم یکی از همین دونده های شهری، فکر کردن به این که بازهم امسال هیچ کاری نکردی.

میدانی نه بیکران، نه اینستاگرام هیچ چیز خاصی ندارند، هیچ مطالب اسرارآمیز و خیلی شخصی ندارند، کاملا معمولی اند، مطالبی کاملا معمولی از روزگار زندگی، رویداد ها و احساساتش. با به دست آوردن آدرسشان چیز مهمی پیدا نمی شود. اما من نمیدانم چرا ترجیحم این است که در سایه بمانم، سایه خودم و دنیایی که کسی قرار نیست مسخره اش کند.

ممنونم، ممنونم به خاطر آن روز که تا آدرس بیکران را از من نگرفتی ول نکردی، فکر میکنم این اولین ضربه برای شکستن حباب شیشه ای اطرافم بود. شاید فکر کنی کار خیلی خاصی هم نبود، اما بود، بزرگترم کرد، گذاشت گاهی فقط به تماشای آدم ها خلاصه نشوم، حرف بزنم، فکر نکنم، انقدر به چیزهای چرت و پرت فکر نکنم، به اینکه وای نکنه فلانی بگه؛ نکنه فلانی فکر کنه، نکنه فلانی ازم بدش بیاد و هزاران فلانی دیگر، زامبی های مغزم. ممنونم که حبابم را خرد و خاکشیر کردی، نشستی کنارم، حتی اگر ناپیدا، ممنونم که هلم دادی توی این مسیر، این مسیر پر از دلخوشی و آدم های دلخوش کننده

مایه خوشدلی عزیز، میدانی این آرامشی که همیشه همراه ات هست می تواند خیلی از گلوها را رها کند، قفل هایی را بشکند و غم هایی را از دل بردارد. ممنونم از دریای آرامش دلت و حرف هایت.  این آرامشی که نمی گذارد بترسی، بلرزی، عاقلانه حرفت را نزنی. از آشنایی ام خوشحالم، خیلی خوشحال، چون فکر کنم آدم توی زندگی اش باید کسی مثل تو را داشته باشد، کسی که بتواند حباب های شیشه ای را بشکند و آرام کنارت بشیند و باهم چای بخورید. کسی که بلد نباشد دل بشکند و هرموقع بحث آینده که پیش میاید بگوید اگر زنده بودم، همین قدر آماده، همین قدر با آرامش و تو محو بشی در همین جمله، فکر کنی و بخواهی مثل همان موقع خرد و خاکشیر شدن حبابت، تغییر کنی.

مایه خوشدلی عزیز، ازت ممنونم، از این حجم زلالی که با خودت میبری.

این پست قرار است سه ماه دیگر به دستت برسد،کمی پس از زادروزت. نمیدانم تا آن موقع چقدر افکار و احساساتم تغییر کرده ، فقط میدانم حقیقا همیشه ممنونت خواهم بود، از پیام قشنگت توی روز تولدم ممنونم، چون بانی این نامه ای شد که قلمش دست خودم نبود، هی میرفت و میرفت.

تولدت مبارکمه مایه خوشدلی عزیز، نرگس.

 

پ.ن 10 شهریور :دوباره خواندمش، چیزی از حرف ها تغییر نکرده

پ.ن 2 : میدانم که آخرین بازمانده از چالش قاب دلخواهم. خیلی شرمندم. حتما قاب رو آپلود میکنم میذارم. خدا همه رو از خرابی لپتاب حفظ کنه.

 

گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan