بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

4:35 ، نوای جیر

جیرجیرک، ساعت 4 و نیم صبح چرا نوات پیچیده توی شب پرستاره، ستاره هایی که به اندازه چی می شد اگرها زیادن؟

داری برای معشوقه ات که روی گلبرگ رز نشسته، شاخکاشو به دست باد سپرده و با چشمای سبز زمردینش بهت چشم دوخته ، آهنگ dusk til dawn رو تا طلوع خورشید میخونی و براش دلبری میکنی و گلبرگ سرخی میندازی روی شونه های سردش و کنارش میشینی شاید.

شاید تو یه خبررسون کوچیکی که داره کل اطلاعاتی که امروز به دست اورده رو برای سیاره کوچیک ژیگوتر میفرسته، ساکنان رنگارنگ و خوشبخت اونجا، که اسمشون ژیگوله، اونا رو بررسی میکنن تا ببینن انسان ها چقدر توی صفحه های چند اینچیشون گم شدن و دنیا رو به گند و از صلح، عشق و مهر تهی کردند. تا به موقع ، زمین رو تحت فرمانروایی خودشون قرار بدن و بشر بی مخ رو بفرستن اعماق اقیانوس ها و دریا ها، تا به گیاهان دریایی آب بدن.

یا گمونم داری به خدا غر میزنی، میگی آخه خدا ، این آشغالا چی بودن که کردیشون اشرف مخلوقات، مارو سرویس کردن، مادر طبیعت داشت کار خودشو میکرد، زندانیش کردن، سم ریختن، سوزوندن، قطع کردن، خوردن، کشتن، ما بودیم و دایناسور های عظیم الجثه، یه عقلی به این تهی مغزها بده خواهشا.

شاید یه علامت هشداری، داری خبر میدی که چند روز دیگه مونده که غول های بنفش مو نارنجی، زمین رو از توی انبار غذاهاشون در بیارن، توی یه دیگ بزرگ، آب پزش کنن و به عنوان صبحانه لاکچری بخورنش و عکسشو بذارن غولنتا و هشتگ بزنن صبح دلپذیر قرمزتون بخیر.

شاید صدای گریه هاته، برای کسایی که نیستن، هیچوقت واقعا نبودن برات، ولی تو فکر میکردی بودن، شاید صدای قصه گفتنته برای غنچه هات، بچه هات، داری میگی براشون از یه جنگل بزرگ، درختای سبز، رودخونه پر از خانوما و آقاهای لباس پولکی، داری میگی از رویاهایی که هرشب توشون غرقی، ولی به خودت میگی امید توی این دنیا چیز خطرناکیه،شاید تو منی، مثل من، عاشق شب، آرامشش و فکر های عجیب و هیچکس نیست، خوابیدی روی تخت ، فکرهاتو و حرفاتو بلند بلند جار میزنی و هیچکس نیست که بفهمشون جز تو، و تو هم داری به من، فکر میکنی، همونطوری که من بهت فکر میکنم، به اون دختر شب زنده دار که توی تخت وول میخوره و به پنجره زل زده..ولی جیرجیرک، هیچوقت چهار و نیم صبح، وقت خوبی نبوده، نه برای خوندن، نه برای فکر کردن، نه برای مردن، نه برای رویا، نه برای نوشتن ،صبح دلنشین زرشکیت بخیر..

 

 

هات چاکلت، دانشگاهی نه چندان دور و چهار ضلعی نامتقارن


+ دانشگاه تهران رو دوست داری؟ میشه یه دلیل برای علاقه ات بیاری که کسی معمولا بهش فکر نمیکنه؟

آره خیلی :) ولی از دانشگاه شهید بهشتی هم خیلی خوشم میاد

چون توی خیابون انقلابه، خیابونی که بهش عشق می ورزم! خیابون انتشاراتیا، کتابای دلبرم، پر از کافه های دلبرانه ژیگولانه و گالری های جذاب، آدم دیگه چه انتظاری از یه خیابون خوب میخواد؟ بعضی وقتا دلم میخواست یه دوست جون جونیه صمیمی شبیه خودم داشتم که حال میکرد با کارایی که من دوست دارم، من آل استار نارنجی میپوشیدم و اون آل استار بنفش، دو تا کوله پشتی مینداختیم رو شونمون و لباسای رنگی رنگی رو میپوشیدیم، بدون اینکه مامان گیر بده که شما تنهایین، فلان و بهمان، میرفتیم توی انقلاب، هی دور میزدیم، از اون کتاب فروشی به این کتاب فروشی، از اون کافه به این کافه، گالری میدیدیم، میخندیدیم، توی اون گرمای مهلک، آب طالبی میخوردیم و کیف دنیا رو میبردیم
و خب دلیل دیگش،یه چهار ضلعیه نامتقارنه که چهار تا خیابون تشکیلش دادن،توی اون چهار ضلعی، دنیای شگفت انگیزیه که همیشه عاشقش بودم، دنیای تئاتر
من عاشق تئاتر دیدنم، همه آخر هفته ها، دلم میخواد با عمو کوچیکه، با یه دخترخاله، یه دوست و هرکسی که بتونه از تئاتر لذت ببره، بکشونمش تئاتر مورد علاقمو ببینیم، من از تئاتر خیلی چیزا یاد گرفتم، چیزایی که شاید تو کتابا و فیلمایی که میدیدم هم نبود.
نکته مسخره ای که در مورد تئاتر وجود داره اینه که هیچ وفت به تئاتر پر سلبریتی که کل بیلبوردای شهرو پر کرده و بلیطاش نسبت به تئاتر های دیگه گرون تره اعتماد نکنید! تجربه نشون داده که پرطرفدار بودن و فروش بالای اونا صرفا به خاطر بازیگراشونه و اون قدری که انتظار داری کیفیت نداره :|
داشتم در مورد چهار ضلعیه میگفتم، خیلی از سالن های تئاتر توی اون چهار ضلعیه است، همشون نه ولی خب خیلیا، تالار وحدت، تالار حافظ، تئاتر مستقل تهران، عمارت نمایشی نوفل لوشاتو، تئاتر شهرزاد، تئاتر شهر..این چهار ضلعیه رو خیابون انقلاب،حافظ، ولیعصر و جمهوری تشکیل داده، نزدیک دانشگاه های مختلفیه و خب در یک کلام فوق العاده است.

نمیتونم برای اون روزی صبر کنم که خسته و کوفته از دانشگاه بیام بیرون، برم اون کافه وینتیج گونه دلبرانه موردعلاقه ام و در حالی که هات چاکلت میخورم، اون دوستی رو پیدا کنم که تفریحاتش مثله منه، جاهای رو دوست داره که منم خیلی عاشقشونم، همونی رو پیدا کنم که میتونه واقعی ترین باشه و درک کنه آدمو، ممکنه اون دوست خودم باشم! و شاید هم یکی دیگه، به مامان زنگ میزنم و میگم نگران نباشه، من تا شب نمیتونم بیام چون قراره برم همین دور و برا عصر تئاتر، میرم توی خیابونا دور میزنمم، شاید سوار یه موتور قرمزم شده باشم که اون موقع امیدوارم برای دخترا آزاد شده باشه، هدفونام تو گوشمه و آهنگ Je veux زازه که خوشیشو تو رگام میریزه و اون روز احتمالا روزیه که من خودمو شناختم، خوشحالم و مثل وقتایی که خیلی الکی شادم، یه لبخند احمقانه مسخره نشسته رو صورتم :)
منتظرم براش و تلاش میکنم، هنور نمیدونم قراره توی دانشگاه چه رشته ای انتظارمو بکشه و بهش علاقه پیدا کنم، ولی در آخر، امیدوارم خدا هم منو توی مسیر و سرنوشت درستی قراره بده.

پ.ن : وی صرفا از خود پرسشی خیالی می پرسد تا بنویسد، چون میخواهد اینها ، این علایق را، این جذابیت های زندگیش را، برای کسی تعریف کند ولی نمی داند، نمی داند که چرا نمی تواند صحبت را با کسی آغاز کند، چرا کسی پرسشی نگوید تا او مدت ها برایش بگوید و گوش کند، تو بپرس ای هم نشین گم شده من، من قول میدهم آدم جالبی باشم..!

coffee, tea, fall, autumn, cozy, coffee house, sweater weather, rain, rainy weather, reading, wood, rustic, leaves, vintage, vintage aesthetic, autumn aesthetic, winter aesthetic, rustic aesthetic

کشیدن

+ تا حالا چیزی کِشیدی؟ یا دلت خواسته بِکشی؟

اوه بله! خب مثلا سرکلاس دفاعی یا دینی 700 تا ایده نقاشی جذاب میومد تو ذهنم که مطمئنا با اجراشون چشمان همگان از آن گوهر خلق شده توسط بنده متحیر می شد و خیلی دوست داشتم بکشمشون، البته سر کلاسم گاهی نقاشی میکشیدم و کلا با نقاشی کشیدن خیلی خوشم  ولی نمی دونم چرا تابستون هیچ ایده جذاب اعجاب انگیز طورانه ای به ذهن پریشانم نمی رسه..

گاهی وقتا هم خیلی دلم میخواد واسه ی آدما خط و نشون بکشم، نمیدونم چرا من همه چی یادم میمونه ولی بقیه فردا همه چی رو فراموش میکنن، نمیخوام این قدر راحت جایگاه آدمارو بهشون برگردونم، بهشون بگم هی، تو باعث شدی من حال و احساسم بدجوری بد بشه، تو کوچیکم کردی، تو جلو بقیه بهم توهین کردی فلان و بهمان و خیلی راحت حریممو براشون مشخص کنم..مطمئنا از این آدما تو زندگی همه یه بار پیدا شده و متاسفانه احساسات خیلیا زودی اونا رو بخشیده.

یا واقعا از کشیدن گیس دختر مردم در مواقع لازم لذت میبرم، کیه که دوست نداشته باشه دختر خودشیفته خودخواه و در بیشتر مواقع بیشعوری رو که به خودش اجازه هر گستاخی و عوضی بازی میده رو تو مدرسه با اکپیش کتک زد و گیس کشی کرد، به هر حال یکم روحیه خشن همیشه لازمه ! و خب این لذتیه که حداقل یکبار باید تجربه اش کرد :)

دیگه اینکه من عاشق بو کشیدنم! بوی خاک نم خورده، بوی شمع وانیلی، بوی قهوه، بوی مامان و بوی آن هم نشینان که در بغلشون توی شادی بی نظیری غرق میشی.. و  آه بوی دارچین و شکلات دلربا!

 باید بگم رنج و درد کشیدن احتمالا چیزیه که توی کره زمین کسی نیست تجربه اش نکرده باشه..و این دردناک غمگینه
و خب کشیدن خودمون به جاهای بالا، اون نقطه هایی که دوست داریم بهشون برsdم، اون فانتزی های جذاب، اون هدف های نایاب و پیروزی های حیرت آور، این از همه کشیدنا قشنگ تره :)


راستی ببینم منظورت مواد دود افکنانه کثیف و قلیون ملیون که نبود؟! تو از سر کشیدن یه پارچ آب طالبی تو گرمای کشنده لذت میبری؟ به نظرت کسی از جارو کشیدن خوشش میاد؟

گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan