بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

دیدگاه و بررسی بر کتاب جانستان کابلستان، روایتی از جوانمردمان

جانستان کابلستان، روایتی است از سفری غیرمنتظره و خانوادگی در سال 88 به سرزمینی که کمتر کسی سفر به آنجا را انتخاب می کند، دیار افغانستان، سرزمینی که روزی مرزی میانمان نبود و حال رضا امیرخانی، میخواهد این حس وطنی که به آن داشته و همدردی و هیجانات سفری که از هرات شروع می شود و به شهر های کابل و مزارشریف می رسد را برایمان بازگو کند.

نویسنده، برخورد هایش و هم نشین شدن با اهالی این دیار و فرهنگشان را توصیف می کند و هر لحظه، در میانه های فصل جوانمردی این مردمان را به ما یادآوری میکند، از سختی هایشان، از برخورد خوبشان با او، از تلاش اهالی فرهنگ این سرزمین برای به کمال رسیدن کشورشان می گوید و نه تنها دیدگاه خوانندگان را نسبت به افغان ها تغییر می دهد، حتی آن ها را به خاطر رفتار نامحترمانه ای که برخی از ملت ایران با این مردمان دوست داشتنی دارند، شرمگین می کند.

نثر و رسم الخط جالب و استفاده از لغات زبان دری و پشتو در نگارش کتاب و همچنین توصیف مکان ها و فرهنگ افغانستان و برابر کردن پول آنان با پول خودمان، آن را به سفرنامه ای جذاب و خواندنی تبدیل می کرد و با آن حال و احوال بسی حیرت آور خو می گیری و پس از اتمام کتاب، اشتیاقی عجیب پدیدار می گشت که کوله بارمان را جمع کنیم و تمام خطر ها را به جان خریده تا به گشت و گذار در این دیار رویم و می فهمیم که چقدر نگارش کتاب، پر فزار و نشیب و جذاب بوده که ما را به سفری که به آن فکر هم نمی کردیم ترغیب کرده است.

امیرخانی در میانه های روایتش، نقدهایی می کند به جا و درست از جامعه ایران و افغانستان، از مرزهایی که بیگانگان بین ما کشیده اند، مردمانی که چه بسیار اشتراک زبانی، فرهنگی و دینی با هم داریم، از احساساتی که در ایرانیان مرده است و سرنوشت نامعلوم کودکانی که اگر بینمان مانعی نبود، سرنوشت متفاوتی داشتند و چقدر دیدگاهمان عوض می شود به سرزمین جوانمردان و چقدر راحت میتوانیم درک کنیم امیرخانی را، چون در طول سفرنامه آنقدر با دیدگاه، طرز تفکر و احساساتش به خصوص نسبت به خانواده آشنا شده ایم که بفهمیم برای آینده کودکانی چون پسرش نگران است و مرزهای جغرافیایی را در این شرایط  چه بی رحمانه می داند.

او در آغاز کتاب، میخواهد این داستان را جدا از مسائل سیاسی بداند و حتی در جایی نقد بر آدم های محبوبی می کند که دیدگاه سیاسی شان را برای همگان بازگو می کنند ولی تخصصی در آن ندارند اما خود در فصل انتخاباتیات، آنقدر به سیاست دامن زده بود که کام خواننده ای مثل من، که علاقه ای به سیاست ندارد و صرفا داشت از مزه خوش این سفرنامه لذت می برد، تلخ شد و آن فصل را از خسته کننده بودنش، پس از آن همه شور و هیجان و احساس، نیمه رها کردم.

در آخر، باید گفت، این کتاب آنقدر مرا جذب کشف این سرزمین کرد که دلم میخواهد همان هنگامی که ون فولکش نارنجی دلخواهم رسیدم و خواستم با کفش های آل استار به رنگ آفتابم جهان را زیر پا گذارم، گذری نیز بر این دیار بزنم و آشنا شوم با جوانمردی مردمان این دیار :)

«هر جای عالم که مردکی به مردکی جوان مردی کند ،جبران جوان مردی دیگری است .»

 

پ.ن: این دیدگاه یکی از محصولاتی بود که از کلاس نقد کتاب مدرسه توی تابستون حاصل شد :)

قصه ناگفته از کهکشان اشتباهی آدم ها و تلاطم جسم و باطن

یکی بود، یکی نبود، یه پادشاهی بود که سه تا دختر داشت و یه دونه تک پسر، پادشاهه، حاکم یه شهر خیلی قشنگ بود، یه جزیره کوچولو ، مردم اونجا همیشه شاد و خوشحال و خوشبخت بودن و سرزمین کوچیکشون همیشه سبز و قشنگ بود، پادشاه خیلی منتظر موند تا صاحب پسر بشه و از به دنیا اومدن اون خیلی شادمان و شنگول بود، پسرک همون بچگی بهش میگفتن عجیب، آخه با اینکه یه کلکسیون ماشین اسباب بازی داشت، دست بهشون نمی زد، با اینکه همه پسرک ها اون موقع با پدرجان هاشون میرفتن شکار آهو، اون خودشو حبس میکرد و نمی رفت، عروسک های قدیمی خواهراشو از توی انبار پیدا می کرد، می نشست موهاشونو شونه میکرد و برای آهوها گریه می کرد، بزرگ که شد، هنوزم گریه می کرد و گریه می کرد و به مامان عزیز تر از جانش، تنها کسی که درکش میکرد، می گفت از بدنی که مال خودش نیست، می گفت از احساساتش، از لباس های خواهراش، از چین چین های دامنا، از گیسوان بلند رها در باد، از مهمونی های عصرونه دخترونه به صرف چای، از گلدوزی و کتابخونه، از جواهرات گرانبها، گوشواره های سرخ آلبالویی، مامانش گوش می کرد و کریستال های اشکاش، می ریخت روی پسرک مایل به صورتیش، پدرجان عصبانی بود، خشمگین بود، طنین صدای دیو مانندش می پیچید توی راهرو های تاریک قصر، پدر بود و سخنانش به پسر رعنای مایل به صورتیش، پدرجان می گفت از مرد های قوی، از کت و شلوار ، از سلاح، از حکومت، از جنگ...مامان عزیز تر از جانش رفت و اون بود و گوله بار غصه و اندوه، پدر که به جنگ برفت، او می شد همان دختر وجودش، همان واقعیت توی چشمای اقیانوسیش، می شد یه دختر شاد بین مردم، می رقصید و می چرخید و می خندید، پدر که اومد، گفتند بر او، از پسر مجنون دیوانه اش و گمان ها بر ناپاک بودن و گناهگار بودن و طلسم شدنش، پدرجانش او را به صدها معبد و عابد و کلیسا و آتشکده و مسجد فرستاد، صدها بار در آب شفاپخش هزاران چشمه او را فرو برد و در آخر گفتن، با دختر سرزمین همسایه وصلت کند بلکه آدم شود، عروس زیبا بود، داماد زیبا بود، و هردو اندوه بر سینه داشتند، اندوه بر جسمشان و تقلا برای رها شدن باطنشان، عروس دم گوشش گفت: ببین پسر زیباروی رعنا، من جسمم نیستم، من تو ام، تمام ابهت و احساسات مردانه ام، در باطنم جا خوش کرده، داماد دم گوشش گفت: منم تو ام، دختر سرزمین پریان، تمام ابهت و احساسات زنانه ام، در وجودم پایدار است.

روز عروسی، تماشایی بود، جامه ی عروس بر داماد و جامه ی داماد بر عروس و اون ها فرار کردند، به اعماق جنگل، به کوه و دشت ها و رسیدند به خانه فرشتگان خدا، بر رسمیت شناخته شد باطن زندانی شده و جسم ها تعویض گشت و گردید..یکی بود، یکی نبود، آدمی بود روحش بود، آدمی بود جسمش نبود، کوچولو که بود، توی پناهگاه رحم، به کهکشان اشتباهی بدنش رفته بود، گم شده بود، حالا پادشاه 4 تا دختر داشت، حالا دختر باطن بود، حالا پسر باطن بود، و اونا برای درک هم بودن و اونا مقصر نبودن، اونا گناهکار نبودن و اونا چندش نبودن.. فقط توی کهکشان اشتباهی ظاهر پرت شده بودند و بعد از سالها، اونا خودشون بودن..و این قصه در مورد اونا بود، آبی های مایل به صورتی، صورتی های مایل به آبی، ترنس ها.

 

پ.ن: بعضی اوقات یه نمایش و تئاتر میتونه زندگی و دیدگاهتو تغییر بده اساسی، بعد دیدن تئاتر آبی مایل به صورتی، چند بار خودم تصور کردم توی موقعیتشون و میدونی خیلی سخته واقعا، خیلی سخته و این قصه برای اونا بود :) و تئاتر فوق العاده بود، تو هم احساسات مادر و پدراشونو به چشم میدیدی، هم آزار و اذیت و سختیاشون، هم قضاوت های نادرستی که از آدمایی که خودشونو شکل اونا میکردن صرفا برای جلب توجه خیلی وقتا سرچشمه می گرفت، تو خیلی چیزارو میدیدی و کریستال اشک بود که جاری می شد روی گونه هات 

 

4:35 ، نوای جیر

جیرجیرک، ساعت 4 و نیم صبح چرا نوات پیچیده توی شب پرستاره، ستاره هایی که به اندازه چی می شد اگرها زیادن؟

داری برای معشوقه ات که روی گلبرگ رز نشسته، شاخکاشو به دست باد سپرده و با چشمای سبز زمردینش بهت چشم دوخته ، آهنگ dusk til dawn رو تا طلوع خورشید میخونی و براش دلبری میکنی و گلبرگ سرخی میندازی روی شونه های سردش و کنارش میشینی شاید.

شاید تو یه خبررسون کوچیکی که داره کل اطلاعاتی که امروز به دست اورده رو برای سیاره کوچیک ژیگوتر میفرسته، ساکنان رنگارنگ و خوشبخت اونجا، که اسمشون ژیگوله، اونا رو بررسی میکنن تا ببینن انسان ها چقدر توی صفحه های چند اینچیشون گم شدن و دنیا رو به گند و از صلح، عشق و مهر تهی کردند. تا به موقع ، زمین رو تحت فرمانروایی خودشون قرار بدن و بشر بی مخ رو بفرستن اعماق اقیانوس ها و دریا ها، تا به گیاهان دریایی آب بدن.

یا گمونم داری به خدا غر میزنی، میگی آخه خدا ، این آشغالا چی بودن که کردیشون اشرف مخلوقات، مارو سرویس کردن، مادر طبیعت داشت کار خودشو میکرد، زندانیش کردن، سم ریختن، سوزوندن، قطع کردن، خوردن، کشتن، ما بودیم و دایناسور های عظیم الجثه، یه عقلی به این تهی مغزها بده خواهشا.

شاید یه علامت هشداری، داری خبر میدی که چند روز دیگه مونده که غول های بنفش مو نارنجی، زمین رو از توی انبار غذاهاشون در بیارن، توی یه دیگ بزرگ، آب پزش کنن و به عنوان صبحانه لاکچری بخورنش و عکسشو بذارن غولنتا و هشتگ بزنن صبح دلپذیر قرمزتون بخیر.

شاید صدای گریه هاته، برای کسایی که نیستن، هیچوقت واقعا نبودن برات، ولی تو فکر میکردی بودن، شاید صدای قصه گفتنته برای غنچه هات، بچه هات، داری میگی براشون از یه جنگل بزرگ، درختای سبز، رودخونه پر از خانوما و آقاهای لباس پولکی، داری میگی از رویاهایی که هرشب توشون غرقی، ولی به خودت میگی امید توی این دنیا چیز خطرناکیه،شاید تو منی، مثل من، عاشق شب، آرامشش و فکر های عجیب و هیچکس نیست، خوابیدی روی تخت ، فکرهاتو و حرفاتو بلند بلند جار میزنی و هیچکس نیست که بفهمشون جز تو، و تو هم داری به من، فکر میکنی، همونطوری که من بهت فکر میکنم، به اون دختر شب زنده دار که توی تخت وول میخوره و به پنجره زل زده..ولی جیرجیرک، هیچوقت چهار و نیم صبح، وقت خوبی نبوده، نه برای خوندن، نه برای فکر کردن، نه برای مردن، نه برای رویا، نه برای نوشتن ،صبح دلنشین زرشکیت بخیر..

 

 

۱ ۲
گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan