بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

هراس کف استخری

من همیشه توی فعالیت های آدرنالینی بی دردسر، پایه ترینم، از بچگی، توی سرسره های گنده ترسناک ولو بودم و بزرگ تر که شدم، هیچوقت از رفتن به شهربازی، ترن هوایی و هیجان های شوق انگیز تولیدکننده جیغ های مستانه و شادی آفرین پشیمون نشدم و شاید خیلی کم پیش بیاد که از اینجور کارا هراس و ترس رهام نکنه، به جاش از شدت شوق و هیجانی که داشتم بال بال می زدم و توی آسمونا سیر می کردم.

توی همین اعمال هورا و جیغ کشانه، معمولا خیلی کم رفتم سر هیجانات آبی، من از آب میترسم، در واقع از غرق شدن، خفه شدن فریادم توی خنکای آب، سر خوردنم روی کاشی های استخر، دست و پا زدن، دستی که نتونم بیارم بالا و دراز کشیدنم کف آّبی استخر، بدون هیچ علائم حیاتی، گمانه می کنم که دلیل اصلی این استرس و وحشتم از عمق آب، به سال ها پیش، کلاس سوم برمی گرده ، میبردنمون استخر برای یادگیری شنا، اجباری بود، خیلی نتونستم شنا یاد بگیرم، جمعیت زیاد بود، من بین اون همه جمعیت زیاد، ضعف بیشتری داشتم، هنوز کاردرمانی میرفتم و از دست کفش های زشت چرمی طبی رها نشده بودم ( یکی از حسرت های بچگیم این بود که نمیتونستم کفش تخت بپوشم، کفشای تخت پاپیونی صورتی و قرمز، ولی خدایا شکرت که میتونم کفش بپوشم ) جلسه آخر بود و باید امتحان میدادیم، چند نفر از جمله من، که سعی کرده بودن جزو آخرین نفرات باشن، قرار شد یک گروه بشن و بیان بعدا آزمون بدن، من هیچوقت اون صحنه رو فراموش نمیکنم، مایوم رو که پوشیدم و وارد سالن استخر شدم، کنار قسمت عمیق، یک صف بچه ها و همکلاسی های خودم بودن، همه گریه میکردن، زار زار، من میترسیدم، منم گریه کردم، ولی خیلی ها خودشون با همون اشک ها پریدن توی عمیق و بالا اومدن و قبول شدن،خب مثل هر بچه ای، بهم چندتا تیوپ مسخره بستن، ولی من، هل داده شدم، گوله گوله اشکام با آب زلال ( شایدم جیشی! ) استخر قاطی شد و دقیقا یادمه که رفتم کف استخر و کمرم به کاشی ها خورد، اون لحظه وحشتناک، احساس می کردم الان میمیرم، دیگه هیچوقت مامان و بابا رو نمیبینم، دیگه نقاشی نمیکشم، دیگه نمیتونم تینا، دوست صمیمی نه سالگیمو دعوت کنم خونمون، که تا پاسی از شب، با عروسک ها و قصرها و خونه ها، بازی کنیم، تا اینکه یک میله کشوندم بالا و با دست و پا زدن فراوانم، مطمئنا قبول نشدم و این قضیه، قرار شد با یه گواهی از دکترم حل بشه، ولی از مهلک ترین چیزایی که به صورت مبهم یادمه، این بود که خانمه بهم گفت، من شاگرد داشتم یک پا نداشته الان قهرمان شناست، بقیه حرفاشو یادم نیست ولی این یادم مونده، از خودم بدم اومد، که انقدر احمق و لوسم، که با اینکه پا دارم، نمیتونم آزمون به اون سادگی رو قبول بشم، اون حرف، باعث نشد که توی نه سالگی، شکرگزار خدا بشم که پا دارم، یا اینکه بفهمم چقدر توانام و چقدر مردم وضع بدتر از من دارن و داشتن و خواهند داشت ولی تونستن، اون حرف توی نه سالگی، فقط باعث شد که حالم از خودم بهم بخوره و دلیل اینکه نتونستم هم این باشه که ضعف های خیلی کوچیک دربرابر بیماری های گنده رو بهونه کردم، در حالی که بعدا که با خودم فکر کردم، اگه اون موقع، کسی بود که بیشتر کمکم می کرد شنا یاد بگیرم، اگه مثل روح توی استخر دیده نمی شدم و وقت یادگیری بیشتری داشتم، مطمئنا میتونستم و الان با وجود بزرگ تر شدنم، هنوز که هنوزه، خیلی از قسمت پرعمق و یاد گرفتن شنا میترسم، به عمیق که نگاه میکنم، اون صحنه ها مثل فیلم میاد جلوی چشمام، یاد اون حرفه میفتم که مطمئنم نیت گفته شدنش فقط باور توانایی هام بود ولی با به یاد اوردنش، نه تنها کل توانایی هامو فراموش میکنم، ترس مثل بختک میفته به جونم و پاهام سست میشن، انگار که قراره تا چند ثانیه دیگه خرد و خاکشیر بشن و من همچنان، شور بال بال زننده ام برای رفتن توی سرسره های بلند بالای پارک های آبی رو به یکباره، با تلخی و ترس سرکوب میکنم.


+ این تابستون، توی مدرسه جدید، کلاس پژوهش داشتیم و من حوزه روانشناسی رو انتخاب کرده بودم، خانومه میگفت یه دسته از روانشناسا ( فکر کنم رفتارگراها ) معتقدن که تمام فوبیاها و ترس ها، حتی به یه چیز بی رتبط و خیلی مسخرع ، برمیگرده به یه چیز و اتفاق بد که با اون همراه شده، مثلا اگه کسی به گل آفتاب گردون فوبیا داره و ازش میترسه، این شاید توی بچگیش، مثلا باباش کتکش میزده و باباش عاشق گل آفتابگردون بوده، پس توی ناخوداگاهش، این مونده و احتمالا به این خاطر ترسیده، نمیدونم چرا این ماجرای ترس از آب رو که نوشتم، حرفای خانومه توی ذهنم رژه رفت، ولی واقعا درسته ها :) ( البته بگم که من جزوه مو نیاوردم سفر و ممکنه یه چیزیو بهتون در این مورد غلط گفته باشم، ولی کلیت حرفایی که در مورد فوبیاها یادم مونده بود رو گفتم بنویسم :) )

+ میدونید چیه، در واقع میخواستم از ترس ها و استرس های روحی الانم بنویسم، کسی که توی هیجان شجاعت ترینه ولی خیلی وقتا مثل بید از آینده اش میترسه ولی نمیدونم چه طور شد که کیبورد و انگشتام به نوشتن ترس از آب و این جور چیزا رفت، اون رو توی یه پست دیگه مینویسم تا راحت شم :)

+ بعضی وقتا، آدم نمیتونه چیزی بنویسه، دست توان نداره، زبون قاصره، مثل من، در مورد حسین...

 

Dreaming in collages on Instagram: “Dream by @thejohnnysmith”

 

گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan