بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

یک اتفاق دردناک شیرین

اون روز، یه روز کاملا عادی توی مدرسه بود، داشتم با دوستام حرف میزدم و میخندیدم، از روی نیکمت بلند شدم تا برم سمت کلاس ها، دو تاشون، آنجل و زاها تصمیم گرفتن یه شوخی کوچیکی کنن، دستای همو گرفتن و دویدن سمت من، من که شوکه بودم، همون وسط وایستاده بودم، دست زاها خورد به من و با سر سقوط کردم روی زمین، لبم به اتودنسیم گیر کرد، سعی میکردم گریه نکنم، نگران شده بودن و دنبالم اومدن، زنگ خورده بود، یه سری از دوستام کمی کمک کردن و رفتن سرکلاس ولی اون چهارتا موندن، به ناظم گفتن لبم گیر کرده، ولی هیچکدوم لو ندادیم دقیقا چه اتفاقی افتاد، خانم ح، ناظممون گفت سعی کنید لبشو آزاد کنید و خیلی اعتنا نکرد، داشتن تلاش میکردن، نگرانم بودم، نتونستن، خیلی درد داشتم، گریه می کردم، زاها گفت دستاشو بگیرم و هروقت درد داشت فشارش بدم، نشد، زنگ خورده بود ولی پیشم روی پله ها نشسته بودن و کیسه یخ گذاشته بودن روی لبم، نمیتونستم زیاد حرف بزنم، کنارم مونده بودن و من اون لحظه با تمام دردی که داشتم خیلی دوستشون داشتم، کنارم موندن تا مامان بیاد، سعی میکردن توی گریه هام بخندونم، من میخندیدم و زمزمه می کردم: لعنتیا، میخندونیم لبم کشیده میشه میترکه، ناظم مجبورشون کرد برن توی کلاس، حالشون بد بود، مامانم اومده بود و من رفتم و آخرین نگاهشون رو خیلی خوب یادمه، برای من نگران بودن و از خودشون شرم داشتن، رفتم دندون پزشکی و لبم آزاد شد، به نفعم هم شد، دکتر کل ارتودنسیامو جدا کرد و گفت فعلا نصف دندونات شیری هستن، 6 ماه دیگه بیا دوباره ارتودنسی کن، شادمان خونه رفتم، لبم به طرز فجیعی باد کرده بود، پیام ها سرازیر شده بود، زاها بود، من همیشه خدا با تمام تفاوت های فاحشمون، زاها رو خیلی دوست داشتم، خیلی دوست داشتم بیشتر صمیمی بشیم ولی به خاطر مرزها و تفاوت های بیشمارمون نمی شد، حالمو پرسید،عذاب وجدان مثل خوره به جونش افتاده بود، گفتم خوبم، فقط لبم شبیه ماتحت کج مرغی شده :دی! بهش گفتم متاسفم که انقدر نارحت و نگران شدین، من خیلی هم خوبم، گفت بچه ها رفتی خیلی دپرس بودن، گریه میکردن، چند نفر دیگه بهم پیام دادن، میدونی این اتفاقه از قشنگترین اتفاق های زندگیم یوده، چون احساس کردم آدمایی هستن که دوستم دارن، برام نگرانن، هنوزم یادش میفتم خوشحال میشم، گفتم ثبتش کنم به یاد بمونه، حس خوب و قشنگی بود..:) بغلم کردن و من غرق میشدم :)

گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan