بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

آفتابگردان در زمستان

تابستان که متولد می شود، اتاق صورتی مضحک من، حوالی ساعت 3 بعد از ظهر، از آن حال بی روحش که با نورهای مصنوعی سرازیر شده خارج می شود، چراغ ها خاموش می شود و آفتاب پاک تابستانی به زور از پاسیوی خاکستری روی تخت، روی لباس های شلخته ام روی صندلی می بارد. بارشی که عمیقا برای این روزها لازم دارم، روز هایی که حال آدم ها و زمین خوش نیست و آفتابگردان های امیدشان خشکیده است. من دلم میخواهد آفتابگردانم زنده بماند، حتی در زمستان های سهمگین دنیا. اگر آن روزها که ونسان ونگوگ عزیز، این غمگین ترین نقاش جهان در پاریس بود و تابلو گل های آفتابگردانش را می کشید بودم، در خانه اش را می زدم و برایش کیک لیمویی یا شایدهم پرتقالی می بردم، نقاشی نجات دهنده اش را تحسین می کردم و می گفتم هرگز نگذارد شادی زرد و نارنجی اش از اتاق آفتابی اش فرار کند.

کسی نیست که معمولا از من عکس بگیرد، بعضی وقت ها احساس میکنم قشنگ ام، چشم هایم قشنگ است و دماغ نامتعادلم خیلی هم به صورتم می آید. ساعت 2 بعد از ظهر که آفتاب باران خودش را شروع می کند، لباس هایی که دوستشان دارم میپوشم و میروم زیر باران نور و توی آینه، از خودم عکس می گیرم. هم نشینانی داشتم و دارم که تمام پست ها و عکس هایشان سرنوشت تصویر خودشان، یا صمیمی ترین دوستانشان است. کسانی که از همه لحظه های خوششان با رفقای صمیمی فیلم دارند. با خودم فکر میکنم شاید دوست داشته باشم این حجم از خاطره را همینقدر شفاف و واضح مثل آن ها نگه دارم اما به نظرم می آید این دوربین و گوشی در دست گرفتن ها، طعم لحظه های خوشی را کم می کند. چه میدانم!

این تابستان، با وجود همه بلایای طبیعی و غیر طبیعی ته دلم خوشحالم. شاید چون احساس تنهایی نمیکنم، همان تنهایی که پارسال از آن می نالیدم. امسال خوشحال تر خواهم بود، چون آدم هایی هستند که تکه های پازل تنهایی هم را پر می کنند. حتی با یک پیام خیلی خیلی کوتاه، حتی با یک سلام چه خبر و چه قدر دلم می خواهد بیشمار بنویسم، بیشمار کارهای رنگارنگ انجام دهم و خواننده و تماشاگر روایت های بیگران شوم، مخصوصا در حال حاضر که صدها ستاره روشن توی پنل کاربری برایم چشمک می زنند. بیشتر مینویسم، بیشتر

 

 

فصل نور امسال را دوست دارم، انگار آفتابگردان در زمستانم.

 

پ.ن: از اونجایی که خیلی وقت بود پا به دنیا وبلاگ نویسیم نگذاشته بودم، اگه چالشی در جریانه خوشحال میشم خبردارم کنین تا شرکت کنم :) از حرکت کردن توی جریان تازگی ها لذت میبرم :)

انژکتور

انژکتور بانو و تمدن انژکتور را تنها پیران فرزانه و چروک صورت به یاد می آورند، باب آشنایی من و او نیز رویایی صادقه بیش نبود. سال های نوری پیش، سرزمینی بود ژیگولستان نام، از عجیب ترین و خارق العاده ترین مکان های خلقت. هر شهروندی، در طول زندگانی خود وظیفه ای می داشت بس مهم، می بایست سیاره ای خودساخته به چاه فرشتگان اندازد. چاه کوچکی که بعد ها منظومه خورشیدی شد سراسر شگفتی.

در این بوم دختی بود که انژکتور نام داشت، مادرش باستان شناسی خفن صفت بود و در باب تپه های باستانی کم زیر خاک و ماسه نرفته بود و در پایان دنیایش نیز در همان حرفه به زیر خاکی رفت که دیگر برگشت نداشت، گورش بود. او شهری دلبرانه به نام انژکتور یافت که بس شیفته و شیدای آن گشت و اسم غنچه کوچکش هم انژکتور گذاشت.به معنای شهر تراکتور های خاصه جمع آوری و توزیع عشق، دیاری که نخستین بذر شیدایی در آن به ثمر نشست و مردمانش مزرعه های پرورش مهر داشتند و با کبوترها محبت و عشق را سیاره به سیاره تکثیر می کردند.

و می دانید آن دخترک، چه ساخت؟ او قدم زنان به پیش خداوندگار رفت و گفت به مانند نامش، اجازه دهد چیزی خلق کند که توزیع عشق کند سپس کوشید و خورشید را که نور زندگی و عشق را بر تمامی منظومه می تاباند، بساخت.

 

+ انژکتور در واقع یک چیز برای تعمیر خودرو هست. :)

Sun girl shared by Her Vintage Studios on We Heart It

گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan