باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست،
رو به آن وسعت بیواژه که همواره مرا میخواند.
یک نفر باز صدا زد: سهراب
کفشهایم کو؟
سهراب شاید دلی زخم خورده داشت، جانی که هیچکس تکه هایش را نچسباند، بخیه نزد. خسته بود از مردمان خاکستری، آدم های فراموش شده در گذشتن و رفتن پیوسته، در تکرار روزها، در روزمرگی ها. از نارفیقان فراموش کننده در قهقه های خوشی. شاید درک نمی کرد چشمان خاموش را، دیدگانی که به لذت ها و خوشبختی های کوچک زندگانی بسته بودند. گودال لبخند را پر کرده بودند و بر صورت تنها زمینی بتونی مانده بود. ستاره های خوشی دل سهراب را می شکستند، تکه های روشنک های آسمانی قلب او را می دریدند. سهراب می خواست امشب برود، تنها به سوی وسعت بی انتها، به سوی سرزمین آرمانی. جایی که شعرها درک می شدند. همان جایی که کلمات حماسه آفرین بودند. می خواست امشب برود ولی باز صدایی در درونش می گفت: دلت جا مانده، دلت مضحک برای این شهر بی رنگین کمان تنگ شده. نرو میان این مردمان خاکستری باز دلت جا مانده.
سهراب می خواست برود اما اشرفان مخلوقات گاهی دلشان برای بدی ها هم تنگ می شود.
+ برداشتی از شعر سهراب.
- چهارشنبه ۱۴ اسفند ۹۸