نصف نیمه یادداشت، نیمه شب ۱۹ مرداد : احتیاج دارم گاهی کسی آدم بودنم را با تمام احساسات و دردسرهایش به عهده بگیرد و من مدتی در نقش چیز دیگری باشم، فلفلدلمه پلاسیده توی یخچال یا درخت بارانخورده، استکان چای سرد شده، آهنگ موردعلاقه.
از موجودیت داشتن خسته نشدم، صرفا این قدرت خلق محدودم در این مرحله بیشتر آزارگرم بوده تا رهاکننده خیال و احساسات در فضای واقع. فکر میکردم برای من تمام شدن کنکور و بساط سیاهش مساوی با رهایی از بند این سیاهچاله درونی احساسات و افکار نمیدانمی و اضطراب های ریشهدار باشد و با خودم میگفتم این کوه سنگین از روی دوشم برداشته میشود و راه به سوی رهایی و زیستن روزمره با کارهای موردعلاقهای که به تو حس دوست داشته شدن میدهند آغاز میشود اما در این لحظه متاسفم و متنفرم از بدنی که هر روز انگار جان میکند تا از تخت بلند شود، فکر میکند، انقدر فکر میکند تا سردرد بگیرد و به سمت چیزهایی که خودش هستند نرود. شدهام آن چیزی که از آن میترسیدم. ساکن و بی شوق.
این احتمالا اولین نوشته بلندی باشد که بعد از ۴،۵ ماه مینویسم. دلم تنگ شده بود، دلم خیلیخیلی زیاد تنگ شده است برای آرایه جانبخشی مغزم، برای توصیفات احمقانه غیرقابل فهمم و استعارههای مضحکم، برای تمام آدمهایی که من را میخوانند و به من این احساس را میدادند که آنقدرها هم بدردنخور و عجیب نیستم و کامنت های قشنگ، جمله هایی که احتمالا باعث شدند که هر هفته تابستان به خودم قول دهم که بنویسم، قولهایی که شکستم ولی دیروز پریروز دیگر احتیاج داشتم از این سیاهی لعنتی بلند شوم و عذابی که به خودم میدهم را تمام کنم، بیایم و کمی به خودم برگردم، بیایم پیش کسانی که در انتظارم مانده بودند تا به خودم برگردم.
نمیدانم چه آدمی شدهام، فقط میدانم شبیه قبلا نیستم. شبیه قبل از کنکور، شبیه قبل از تمام شدن کلاس های مجازی، شبیه قبل از دنبال کردن اخبار، شبیه قبل از کرونا، شبیه قبل از توییتر، شبیه قبل از حرف زدن با تراپیست و مامان. عقربهها هی میروند جلو و نمیفهمیم آخر این گذر زمان خوب است یا نه؛ این بزرگ شدن و پیچیده تر شدن همه چیز و تجربه کردن احساسات و افکار و اضطراب هایی که احتمالا تا 11 12 سالگی هیچ تصوری از آن ها نداشتی گذر زمان را گاهی زشت میکند، این یک دفعه رها شدن قشنگ است و پر است از آزادیهای نو ( البته اگر خانواده به آن مجال بدهند ) اما نه وقتی که گاهی این رها شدن با احساس بیپناهی و ترس و عادت گره بخورد. از یک طرف میبینی چیزی که میگذارد همچنان ذرهای هم امید داشته باشی همین است، همین که فکر میکنی فردا احتمالا روز بهتری باشد، احتمالا چند ساعت دیگر، احتمالا فردا و پس فردا و ماه دیگر و سال دیگر. حس میکنم این احتمالات زمانی است که امید ما برای زندگی کردن را زنده نگه میدارد، همین که چندثانیه بعد از اینکه به شیوه های مرگ خودت فکر کردی با خودت بگویی که نکند فردا همان اتفاقی که قرار است حال مرا بهتر کند بیفتد. این وسط بیشتر از همه دلم میخواهد به آدمهایی که این احتمالات را یادآوری می کنند سجده کنم. احتمالا احتمالا قهرمانی هست.
حقیقت این است که در کنار تمام تجربهها، خندیدنها و رقصیدن های مستانه یواشکی ساعت های استراحت، تا ساعت 9 شب در مدرسه ماندنها و با آدمهای زیبا و حاشیههای مضحک زیستنهای امسال، سال کنکور کوچکم کرده است. فکر میکردم بعد از کنکور تمام میشود ولی نشده، انگار یکسال ماندن در چارچوب زشت همگانی ذوق و علایق و روحم را ذره ذره آب کرده باشد و اسیدی روی پروانه های دلم ریخته باشد، به گونهای که بعد از آزادی حس میکنی از پیراهن روحت چیزی جز چند تکه پارچه جرخورده نمانده باشد. حالا تو باید بشینی و هر روز تلاش کنی که دوباره این تکه ها را سرهم کنی بلکه شاید بیشتر خودت را تحمل کنی و دوست داشته باشی. هنوز نفهمیدم این بلایی که امسال سر خوردم آوردم میارزیده یا نه، حقیقتا ته دلم با وجود تمام چاله های باقیمانده اضطراب آن شوق راضی بودن از خودم برحسب میزان تلاشی که برایش کردم را عمیقا دوست دارم و فکر میکنم میارزیده که حداقل بعد کنکور حس کنم این مسیر کثافت را با کمک انسانهایی که دوستشان میدارم خوب تمام کرده ام. 613
این چند روز تلاش میکنم به خودم برگردم، تقربیا تا اینجای تابستانم را به همین صرف کردم که سعی کنم روی تختم زندگی نکنم و حداقل یکی از کارهایی که دوست دارم را یک ذره هم که شده انجام بدهم و با آدم های محبوبم دو کلمه هم که شده حرف بزنم و ببینمشان. نمیدانم از کجا این سیاهی و چالههای توخالی درونم شروع شد و چطور انقدر تمام نشد و نشد. میترسم روی این کثافت و هیولای درونیام اسم بگذارم یا اسمش را بفهمم، این هیولای هپلیهپی درونی که ساعتهایم را میبلعد و هر روز با گلولههای فکرها و نشخواری ذهنیم به تقلا و بیحسی میکشاند و کاری می کند که برای انجام کارهای معمولی و پیشپاافتاده هم جان بکنم، فقط دارم تلاش میکنم از این زندگی نصفه نیمهام دربیایم. اگر بشود، شاید.
این چند وقت در توییتر بیشتر مینوشتم و میخواندم، رشته نازک ارتباطم با نوشتن را زنده نگه میداشت و از خفه شدن احساسات و حرف هایم جلوگیری میکرد. دوست داشتید خوشحال میشوم آنجا هم ببینمتان. در آنجا دخت مریخ هستم. اینجا را هم احتمالا به همین نام تغییر بدم، راحت ترم.
+ اگر دیدید اینجارو کنار گذاشتم فحشم بدید، حرف که زیاده برای گفتن و فکر میکنم « نیاز » دارم به نوشتن، اینجا
+راستی، پایین موهایم را هلویی کرده ام و حس میکنم کمی بیشتر خودمم.
+ چه خبر؟