اوه خدا، همین چند ساعت پیش بود که از زنگ زدنش شوق و دلتنگی و شادی دلمو پر کرده بود و واقعا از این همه توجه به دختری که دچار اندوه تابستانی شده بود خوشحال بودم...
من نباید زود رنج باشم..این خیلی موضوع احمقانه ایه..نه من خیلی دختر احمقیم که به خاطر همچنین چیزی ناراحت شدم..واقعا همینطوره
ولی خب..میدونی میتونست بهم بگه، می گفتم نه، ولی میتونست بگه
و حالا اونا توی یه عکس سه نفره میدرخشن..در حالی که من نیستم..ما دیگه ما نیستیم..شدیم آن ها و من
خیلی وقته احساس حماقت میکنم..از یه طرف واقعا عاشقشونم و دلم واسه تک تکشون بی نهایت تنگه
و از یه طرف..چرا من اونایی تا دو هفته باهام مثه یه روح رفتار میکردن.. من تو حال بد خودم غرق شده بودم و احساس حذف شدگی میکردم..چرا انقدر زود به جای قبلیشون تو دلم برگردوندم..در حالی که اون کسایی که دو هفته پشتم بودن...خب احساس میکنم اونا با معرفترن..موندنی تر
و خب اینکه حالا میخواد منو دعوت کنه، بعد اینکه همشون دور هم جمع شدن..خب احساس میکنم فقط واسه خوابیدن احساس عذاب وجدان و رفع تکلیفش داره اینکارو میکنه
احساس میکنم اشتباه کردم..یه اشتباه شیرین که تمام بدیاش واسه منه و تمام خوبیاش واسه اونا
من بین اونا یه بازنده ام
- سه شنبه ۱۱ تیر ۹۸