بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

هراس آینده مجهولی

 بعضی ترس ها هست که خیلی نشون داده نمیشه، استرس ها و هراس های مهلکی که به خاطرشون شب ها توی بالین به فکر فرو میریم و یک بغض گنده ترسناک گلومونو میگیره، روزها رو با به یاد آوردنشون برای خودمون خراب میکنیم، حال خودمونو هولناک میکنیم، منظورم دلقکی که ممکنه با بادکنک قرمز به شیشه پنجره بکوبه، جن های قصه های مامان بزرگ و عروسک های خواهر کوچیکت که ممکنه با چشمای باز به تو خیره بشن نیست، اتفاقا بعضی وقتا ترجیح میدیم یه عروسک بالای سرمون با اره در انتظارمون باشه، این آشغال لعنتی وحشتاک، ترس از آینده مجهوله، ترس از فردا های نا معلوم، ترس از جاهای نو، آدمای جدید، کارهای جدید، هرشب میخوابم و به این فکر میکنم اگر انتخاب رشته درستی نداشتم چی، اگر حالم از این مدرسه جدید بهم بخوره، اگر دوستی که مثل خودم باشه پیدا نکنم، اگر نتونم تغییر رشته بدم، اگر اون آینده جذاب پیش روم نباشه چی، اگر های من و اما ولی های من، مثل کتاب « هردو در نهایت میمیرند » و یکی از شخصیت هاش نیست، اون قدر شدید نیست که از هرکاری که بخوام انجام بدم هراس مرگ و دار فانی وداع گفتن داشته باشم، من از انتخاب هایی که ازشون اطمینان ندارم، از انتخاب ها و تصمیم های غلطم میترسم، از همین حال بد بلاتکلیفی، از این باتلاق استرس زا.

توی پست آقای بهنام فخار توی ویرگول که خوندنش واقعا توصیه میشه، چیزی خوندم که فهمیدم چرا، تناقض انتخاب، موضوعی توی روانشناسی که میگه هرچی که گزینه های بیشتری برای انتخاب روی میزمون بیشتر باشه، احتمال پیدا کردن مورد مد نظرمون بیشتر میشه اما از طرف دیگه رضایت از انتخابمون کمتر میشه ، دلیل هم اینه که خب هر گزینه مزایا و معایبی داره و وقتی ما یکی از اون گزینه ها رو انتخاب میکنیم، با کوچکترین مشکل و تردید، یاد گزینه های جایگزینی که داشتیم و مزایاشون میفتیم

واقعیت اینه که من قبل از اینکه تصمیم بگیرم بیام انسانی، تصمیم گرفته بودم برم تجربی، در کمال تعجب نصف مدرسه هایی که میرفتم میگفتن با توجه به روحیات و علایق وی، بهتره بره انسانی و حیفه و فلان، و باز در کمال شگفتی، اولین مدرسه ای که زنگ زد برای قبولی و ثبت نام، مدرسه تخصصی رشته انسانی بود، اصلا نمیتونستم انتخاب کنم، با صد نفر چندبار صحبت کردم و اون ها هم با گفتن هر چیزی منو به اینکه این رشته برای من مناسبتره متقاعد میکردن، بابا و مامانم حق انتخاب رو به خودم دادن، خیلی وحشتناک بود ولی باز هی من به خودم نگاه میکردم، به مامان و چند نفر گفتم، آخه اونقدری که من درسای تجربی مثل زیست رو دوست دارم، خیلی به درسای انسانی علاقه ندارم..یه نفر ولی چیزی بهم گفت که یه جورایی تصمیم گیری رو برام آسون تر کرد،در مورد اینکه خیلی وقتا، انتخاب رشته، مثل انتخاب سبک زندگیه، بعد با آدمایی آشنا شدم که علایق و خیلی از طرز تفکر و رفتارشون شبیه من بود و رشته انسانی رو انتخاب کرده بودن، مامانم و معلم پژوهش روانشناسیم بهم چیزایی گفتن که کمکم کرد، گفت حتی اگر یه روزی، دیدی تغییر کردی، دیدی واقعا رشته رو دوست نداری، به حرف مردم گوش نکن، میتونی یه تابستون رو تلاش کنی، درس بخونی، معلم بگیری و آزمون بدی و به دنیای یه رشته دیگه قدم بذاری، مشاوره گرفتم و با خودم حرف زدم و خودمو و رفتارهامو نگاه کردم و خب بله! من انتخاب کردم ولی این باعث نمیشه که ترس از آینده ام با وجود دادن اطمینان ها از بین بره و هنوز شب ها از آینده مجهولم میلرزم گاهی. 

الان فهمیدم چرا خیلی وقتا بچه تنبلای کلاس، موفقیت بیشتری از زرنگ ها پیدا میکنن، انتخاب های محدودی تری دارن و راحت تر انتخاب میکنن و همون راه رو تا ته ادامه میدن، چون چاره ای جز این هم ندارن و توی حرفه خودشون، تخصصی میشن و در آخر موفق و چشمگیر، از خودشون راضی اند و میگن بهترین انتخاب رو کردن و از شاخه به اون شاخه نمیپرن. ما از این میترسیم که جای دیگه پیشرفت، توانایی و نمونه بهتری از خودمون باشیم و برای ما انتخابمون کافی نیست،در حالی شاید اگر ما مثل شاگرد شیطون درس نخونا، وقت مون رو روی همون انتخابمون بزاریم، خیلی موفق تر میشیم و پیشرفت هم میکنیم.

میدونم همه اینارو باز به خودم بگم، بازم دوباره ترس به سراغم میاد ولی حداقلش اینه که یه ساعت بعد نوشتن شون کمی آروم ترم، هر روز دارم پیش خودم میگم شاید اینکه اولین مدرسه که زنگ زد، رشته اش انسانی بود، شاید اینکه یک دفعه من از تجربی انقدر تمایلم به انسانی زیاد شد، شاید اینکه من به اینجا رسیدم، مسیری بوده که خدا برام میخواسته، شاید این درست ترین چیزی باشه که باید انتخاب میکردم، شاید آینده پیشروی من، چیز فوق العاده ای باشه، امیدوارم!

ولی من هنوزم اینایی که استرس آینده رو ندارن، از انتخاب هاشون نگران نیستن، برام عجیبن، این آدمای سراسر اطمینان چقدر آرامش دارن و خوبن، دلم میخواد یه آرامشی مثل اونا داشته باشم..

من از آدمای هدف دار، آدمایی که رشته دانشگاهشون رو میدونن، الگو دارن، خوشم میاد چون خودم هنوز به این نقطه فوق العاده نرسیدم، امیدوارم!

 

 

اونقدر پستت درد دل و افکار من بود که نمدونم چی بگم :((

واقعا فکر نمی کردم تو هم در این موضوع خود درگیری داشته باشی :(

دققیققااا در همین موضوع بیش از دو ساله خود درگیری دارم. هم من هم سولویگ.

منتهی نفسی برام نمونده که بخوام نظر و افکار اینچنینیمو کامنت کنم :(( هعی

واقعاا؟؟ آخه من فکر کردم شما هم از اون آدم های سراسر اطمینانین واقعیتش :(
هعییییی :(((((

آواز دهل شنیدن از دور خوش است D:

بری بگردی تو وبلاگ هردومون ازین پست های سردرگم بین تجربی و انسانی پیدا میکنی...

الان هردومون تصمیممون انسانی شده.

این پستایی که مینویسی دوباره بند اون شک و دودلی توی دلم بودو آزاد میکنه و دوباره به این فکر میکنم آیا شروع درستیه؟ قراره تهش چی باشه؟ همونی که تصور میکنم؟

هعیی
میرم وبلاگاتون رو شخم میزنم..
هر چی میگذره ها، به این فکر میکنم که چرا اینقدر این دوتا شبیه منن!
وای متاسفم اگه احساس بدی پیدا کردی :( این حس شک و دودلی آخر منو از پا درمیاره به خدا 

این ترس از آینده و از انتخاب‌ها رو منم دارم. هر چی بزرگ‌تر میشیم هم بیشتر میشه چون انتخاب‌ها و تصمیم‌گیری‌ها بیشتر دست خودمونه. یکی دو سال پیش که یه جا به این نقطه رسیدم که کاش یکی بود به جام تصمیم می‌گرفت!

این تناقض انتخاب خیلی چیز رو اعصابیه خلاصه :(

پس تازه اولشه :/ واقعیت هم همینه البته، هرچی بزرگتر انتخاب های سخت تر
آره واقعا :(

ازین لبخند گل و گشادا :))

آره آره منم شباهت در سولویگ و تو خیلی می یابم D:

بهش فکر نکن. البته نمی تونم همچین حرفی بزنم چون میدونم غیرعملیه. ولی خب یه مدت رهاش کن. رهای رها. به قول خودت جا برای برگشت هست. نوجوونیم هنوز. از چی میترسی؟

از این لبخندا که آدم شبیه قورباغه خندان میشه :)))
منم بعضی  وقتا از این شباهتا شگفت زده میشم D:
سعی میکنم رهاش کنم و به اطمینان هایی که بهم داده شده اعتماد کنم ، آره معلومه جا هست، نباید بترسم :))

همون‌طور که پرنیان گفت و خودم تو پست آخرم گفتم، منم همین‌طور!!

واقعا جونم سر مخصوصا انتخاب رشته بالا اومد و هنوزم گاهی شک می‌کنم. به قول بابام فقط توکل کردم و دارم جلو می‌رم، به امید اینکه آینده بهتر از چیزی باشه که الان دارم. برای تو هم همین آرزو رو دارم. اما هنوز ایمانم اون‌قدر قوی نیست که توکل جلوی همه‌این ترسا و نگرانیای لعنتی رو بگیره... 

واقعا هم تنها راه چاره هم برای نگرانیامون همین توکل کردنه، که متاسفانه اونقدر قوی نشده که جلوی این لعنتیا رو بگیره
ممنون به خاطر آرزوی قشنگت، امیدوارم :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan