بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

مبصر خاکستری متمایل به آفتابی

  فرشته ها به آن پایین ها، جایی میان کهکشان های رنگ به رنگ نورانی و شگفت انگیز نقاشی شده، به گوی سبز و آبی می نگریدند و تاسف بود که به خورد خود می دادند، به اشرف آفریده ها، به رنگ ها، طیف های خارق العاده، این زیبافام هایی که بر انسان نگریده شده بود و حال کشتار، تنش و نفرتی بود که می کاشت در دل حتی کودکان معصوم، دانه بدتر بودن، دانه کثیف بودن، دانه سکوت کردن، دانه خفه خون، دانه خون دل، به بانو و آقا نگاه می کردند، به جنسیت های منحصر به فرد و مکمل یکدیگر، به تبعیض، به جامه ها، رنگ ها، اسباب بازی ها، شغل ها، حق های تقسیم شده و انحصاری هر جنس،دخت های در گور، پسر های بی گریه، متلک های نفرت انگیز، جیغ های خاموش، هوس و نفرتی بود که می کاشت در دل علیه یکدیگر، به زمین نگاه می کردند، مرکز خرید هایی که دیگر بوی خوش سبزی و پیرمرد خندان نداشتند، طیف وسیع رنگارنگ آدم ها را از گوشه گوشه شهر نداشتند، زیبا بودند و چشم نواز، بوی عطر می داند و کاشی های مرمر می درخشیدند ولی از بوی زندگی واقعی، دنیای واقعی بی بهره بودند، آدم های غمگبن، به آدم های خسته، آدم های رنگی ، آدم های خوشحال، لهجه های شیرین، زبان های منحصر به فرد که زیر قضاوت ها پنهان می شدند مبادا کسی بفهمد، جامه ها، پوشش های هرکس با هر عقیده، زیر نگاه ها، حرف ها زننده، بی ربط و با ربط گریه می کردند، بیماری به علت پرخوری و مرگ به علت گرسنگی،استعمار، زور، تصویر و تصورات، تصویر و تصورات قشنگ و زشت، واقعی و دروغین، ماسک ها، صورتک ها، به جنگل سوزان، طوطی های هراسان، دریا های خاکستر،آسمان گم شده، به لباس های جواهر دوزی، کیف های چرم و باطن کثافت، فقر، کثافت، درد، حقارت، خیانت و زشتی را می دیدند ولی فراموش نکردند، لیست بدهای تخته پر شده بود ولی از یاد نبردند، لبخند های گل و گشاد، دل های پروانه ای، شادی های راست، عشق، دوستی های بدون گریم، مهر، مردمان آرمانی، همه خوشحال و راضی، بی قضاوت، بی سخنان بد ولی کم بود، لیست خوب ها کم بود و لیست بد ها پر از اسم و ضربدر های قرمز، زندگی آدم ها مثل عکس ها نبود، دنیا سراسر صلح و خوبی و عدالت نبود، همه خندان و مهربان و خوب نبودند، دنیا خاکستری بود، دنیا پر از ساختمان های بی رحم بود، دنیا پر از خون بود، دنیا استخر و تعطیلات آخر هفته نبود ولی تنها لیست بدها نداشت، روی تخته از خوشی ها و خوبی ها هم بود، خیلی چیزها مرده بود، از یاد رفته بود، بی اهمیت شده بود ولی باز کسانی بودند که زمین حاصل خیز دلشان، از زیبایی و عشق سخن می گفت،  ولی باز کسانی بودند که به چرخیدن پروانه ها توی دل های آدم ها اهمیت می دادند، به لبخند های شیرین بها می دادند و دست ها می گرفتند، واژه امید برای این مردمان رویایی و آرمانی بوی نا نمی داد و فرشته ها می دیدند دبیر را، دبیر، مدیر، فرمانروا لبخند می زد، او می دانست ما بدترین کلاس نبودیم،او میدانست خوبی با بدی و بدی با خوبی معنا پیدا می کند، او سراسر امید،سراسر خوبی، هاله آفتاب را در دنیای خاکستری دید.

+عنوان بهتر به ذهنم نرسید :|

Retro-Futuristic Magazine Collage Art by Ben Giles

چه‌قدر عکس به متن اومده. =) 

:)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan