گم گشته خود بود؛ در جست و جوی خویش، بر اهالی دیده میکرد، صورتک پشت صورتک برمی داشت و رخ حقیقی را نمی دید،براشفته، هراسان چرخید و چرخید، دلش را پاره پاره کرد و مغزش را پیمود تا به سرزمین بی انتها برسد، کلمات نامفهوم، سخنان ناگفته در دالان های فکر و خیال ، کوچه پس کوچه های شهر بی راهنما، بی نقشه غریبانه گشت می زدند، از موج بی انتهای سخنانش که حتی نمیدانست چه هستند ، هراس داشت، به راستی او که بود؟ دخترک شادی بخش خندان سرشار از شور زندگی؟ غریبه مهر انگیز دل ها که به فراموشی سپرده می شد؟، آن عجیب و غریب با خوشی ها و تفریحات غیرقابل درک برای همسالان و دوستدار تجربه؟ تنه درخت خشک افسرده تنها ؟ تکیه گاه موقت برای رفع خستگی؟ باجنبه شوخ طبع؟ شب زنده دار مجنون؟ خودشیفته بی کمالات؟ جهان حماقت؟ در اندرونی خود می گشت، در کوچه پس کوچه های بی نام، در افکار و احساست غیرقابل ربط و در عمقی از اقیانوس و شلوغی دل شنا می کرد، از خانه های آجری شیروانی قرمز علایقش می گذشت، راه دشوار است، پر از بن بست های خاموشی، طوفان های سهمگین و راهزنان بی احساس، راه دوز و کلک می زند با مسیرهای اشتباهی که به دره تباهی منتها می شوند، کلک های سراسر زیبایی پوچ، اما او می گذرد تا طلوع سرزمین های حاصلخیزش را بنگرد، به آینه بی تاثیر، به من بودن نگاه کند.
- چهارشنبه ۲۷ شهریور ۹۸