بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

قلب سگی

قلب هر آدمی مرا به توصیف وا می دارد. گاهی جانشان را به باغی از گردان آفتابی های موردعلاقه ام می بینم که آفتاب و بارانشان ، خوشی های ریز و درشت زندگانی و خودشان اند، بعضی وقت ها دلشان مرا به یاد دریای پرتلاطم هیجان و فراز و نشیب های زندگی می اندازد که خودشان موج سوار شاد موج هایش هستند. ولی میدانی گاهی زمان ها، قلب ها لانه سگی می شوند که جز صاحبش، بر هر غریبه و آشنایی ستیزوار برخورد می کند، این دل ها روزی مانند هر کدام از ما، شاید باغچه کوچکی داشته اند فراوان از گل های سرخ و پروانه های خوشی ولی روزی کسی آمد، دلربایی که جانشان را از عشق و مهر سیراب کرد، چهره را سراسر منحنی های پهن شادی کرد و خاطرات خوشی گذاردند، قلبی که لانه سگ نگشته بود هیچکس به جز او را نظاره نمی کرد و از جمله اولویت های زندگانی اش او بود. فرد اما خسته شد، شاید هم از آن نخست اهمیتی برایش نداشت ، به هرحال او دیگر نبود. انگار تمام گل های جان را چیده بود، قلب را لگدمال کرده بود و رفته بود.

اینجا بود که قلب، سگی شد. جان دلبسته و وابسته بود و آنقدر سختی و انتظار کشید که از جهان نفرت کاشت و درب دل را بر همگان اطرافیان، حتی همنوعانش محکم کوبید و بست.

قلب های سگی، تنها به خاطر معشوقه ها و دلربایان البته لانه سگ نشدند. گاهی به خاطر هم نشینان خاطره ساز، گاهی به خاطر دیگرانی که چراغ ارزشمندی و مهم بودنشان در قلب ها روشن است، قلب ها سگی خشمگین شدند.. و این رازیست میان تمامی اشرفان مخلوقات، که همه باری شاید حتی لحظه ای کوتاه، حالشان از محوشدگی ناخوش شده و یک ثانیه احساس کردند که از کل این گوی آبی متنفرند، چون این وفاداری و وابستگی بیمارگونه حقشان نبوده است و در آن زمان، سگی به جانشان سری زده، چنگالی بر دل و روح زده و و رفته است.

 

 

+ عنوان از کتاب قلب سگی

شاید بشه گفت که با هزار آرزو، بذر امید پاشیدن تو دلشون و نشده. با حوصله آب دادن به گلای نورسیده و یهو صبح بیدار شدن و دیدن که یکی له کرده همه اون گلای قشنگی رو که آرزوها رو بغل کرده بودن.

بعدش همه رو بیرون کردن و نشستن به سوگ باغچه‌شون. تمام. قلب سگی.

+یاد آهنگ mansion افتادم. اون ذهن سگی بود.

My mind is a house I'm trapped in

And it's lonely inside this mansion... 

و هر روز می آمدند و برای تابوت گل های آرزو اشک میریختند .
+ برم گوش بدم :)

خود کتابو خوندی؟

من تا نیمه خوندم فکر نمیکنم موضوع اونم همین بود.

ولی متنت قشنگ بود و روحنواز =)))

آری :) آره موضوعش این نبودش، در مورد سگی بود که تبدیل به آدم می شد بود اون ..
ممنون خانم پری روح :)))

هعی، کاشکی همه اینو درک می‌کردن و می‌دونستن اونی که غمزده یا عصبی و منزویه ذاتا اینطوری نیست، حق ناراحت بودن هم بهمون نمی‌دن :|

«اما خسته شد، شاید هم از آن نخست اهمیتی برایش نداشت ، به هرحال او دیگر نبود»، این رو می‌شد حس کرد واقعا.

+درست یا غلطش رو مطمئن نیستم، ولی یکی می‌گفت هیچ دلیلی نداره به جای در بنویسیم درب.

دنیا عجیب شده، آدم ها خیلی هاشون اگه از دستت ناراحت بشن اجازه دارن تو رو زیربار توقع ها و عذاب وجدان قرار بدن ولی نوبت به خودشون که میرسه، حیرت انگیز به آدم نگاه میکنن که چرا ناراحت شدی؟ بعدم برچسب پر توقع و بی جنبه بهت میزنن و فکر میکنی که تو حتما یه اشتباهی مرتکب شدی. :|    و خب مشخصا ما هم گاهی مثل همین آدم ها میشیم البته!
چه جمله جذابی! کل وجود و احساسات توش اندازه یک کتابه ولی یک جمله کوتاهه در واقع.
+ انصافا هم بعضی وقتا توی متن یه جوری میشه، حتما این نکته در در های بعدی یادم می مونه ، چون به نظر خودمم قشنگ تر اومد :)

اگه قرار بود هر چقدرم بهش خنجر زده بشه بازم همون قلب با درای باز باشه مایه ی تعجب بود. بعد چن تا تجربه تلخ، خیلی سخت میشه بازم اعتماد کرد

خیلی سخت، مخصوصا برای آدمایی که فکر میکردن آدما همه خوب و مهربونن
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan