بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

روز مبادا

دلم یک ماشین تایپ زهوار دررفته انگلیسی می خواهد که متعلق به نویسنده ای بوده باشد که آخرین کلماتش را با اشک های شادیش پیوند زده باشد. مثل همانی که دیدم و از فروشنده اش پرسیدم عتیقه فروشی کار دلی است نه؟ و او گفت نه، فکر میکردم همه حواسشان به داستان های پشت آن قفل های زنگ زده و کتاب های 40 ساله ای  پر از یادگار های آدم های غریبه هست. دلم میخواست از روایت های آدم های پشت قدیمی های فراموش شده بگوید، از دختری که نامش را اول کتاب بوستان چاپ 1330 نوشته و معلوم نیست چه سرنوشتی پیدا کرده است، از کسی که قفل آبی را برایش آورده است، قفلی که هیچگاه نفهمیدیم چه رازهایی را پوشیده نگه داشته، ولی اوه خانم، عتیقه فروشان قصه گو نیستند.

یک قهوه، از همان کارخانه ای های بی مزه با کمی شیر، در فنجانی آبی که به یاد تمام کتاب هایی که در آن مهمانی های چای خوری برپا بود از مغازه ای در ته کوچه که پر از پیچک های سبز بود. فنجانی برای اینکه لباس ویکتوریایی مخمل را بر تنم کنم ، گلدوزی نیم تمام را بردارم و در خانه ای را تق تق بکوبم و آن شرلی با لبخند دلپذیرش در چارچوب خانه ظاهر شود..

چشمانم را می بندم، در دالان های قلمرو قلب به دنبال آدم هایی میکردم که لبخند هدیه دادند ، شوق و ذوقی کوچک حتی برای چندساعتی و آتش بازی که در دلم برپا کرده بودند. فکر کردن هم به این دوست داشتنی ها، لبخند می نشاند بر چهره ی خسته ام. برای تک تکشان نامه ای مینویسم، هر کدام متفاوت از دیگری و در آخر همان جمله ای را مینویسم که همیشه می گویم : سپاس از اینکه نوری شدی برای این آفتابگردان های خوشی

از آنجا که همیشه در امر مخفیانه پرسیدن دست و پا جلفتی بوده ام، ضایع پیام می دهم و رنگ موردعلاقه شان را می پرسم. خودکارهایم روز به روز بیشتر در خواب مرگ فرو می روند، می کشم و می کشم، گل را، طناب را نه. هر چیزی که با تصوری از آن ها در ذهنم نقش بسته. همه کاغذها را جا می دهم در ته کمد و نگه شان می دارم برای روز مبادا

پرتشان میکنم در سیاهچاله صندوق زرد پست. سیاهچاله ای شاید مملو از نامه های عاشقانه اغراق آمیز یا نامه های سنگدل اداری و بانکی، از اداره پست دور می شوم. هدفون در گوش به ماجرای قتلی به روایت پادکست گوش سپرده ام و در ایستگاه اتوبوس می نشینم و توی شب پرستاره کیفم گم میشوم تا شهروندان بی حوصله از شهر ماشینی اتوبوس را پر کند.

یک از نامه ها روی میز جامانده، بی مبدا و مقصد برای روز مبادا، روزی که گمان کنم کسی نمیتواند خوشحالم کند. نامه ای به من عزیز.

‘the moon shines its brightest merely so we can come alive.’   ​ it’s the silence that speaks to me dangerously impatient it has something to tell oh how i wish you knew &nbs…

چقدر من این نامه به خودها رو دوست دارم :)

+سلام :)

+مثل همیشه دیر به دیر ولی قشنگ ؛)

سلام :)))))))))))))

اون حس قشنگ نوستالژی، با این‌که تجربه نکرده بودم حرفات رو. لباس ویکتوریایی، ماشین تایپ، مخمل قرمز... =)

+long time no see!

+جالبه‌ها، اینایی که باید از همه رمانتیک‌تر باشن و بدونن، نیستن و نمی‌دونن. کتاب‌فروشای بی‌حس، کتابدارایی که بلدنیستن قصه بگن و عتیقه‌فروشایی که داستانا رو بلد نیستن... چه معنی داره اصلا؟ 

نوستالژی خیلی قشنگه، خیلی!
+ long time im bored... sorry madam!
+ واقعا، همه کتاب فروش ها باید عاشق داستان ها باشن، همه کتابدارا باید با کتابای کتابخونه کلی خاطرات داشته باشند و همه عتیقه فروشا باید زندگی پشت عتیقه هارو با وجودشون حس کرده باشن، ولی متاسفم والا! به خنثی ترین حالت ممکنن!
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan