گاهی باید میان کوچه پس کوچه های ذهن، اتوبان های مغز، خیابان های فکر تابلوی پارک ممنوع کاشت، گاهی نباید چیزهایی بماند. فریاد های سراسر تحقیر که آدم ها در صورتت تف کردند، اشتباه ها،ترس های احمقانه، گوشزد هایی که پوست نازک لبت هایت، ناخن هایت را ویران کرده اند. باید در شهر ذهن مسافر باشند، چند روزی که استراحت کردند و گشت زدند بروند، نمانند تا شب ها بی خواب شوی. این اخبار کثیف، که بختک امیدت می شوند و تاریکی را به جانت می اندازند، حرف های چرند که دیگران در گوشت نجوا می کنند. باید رهگذر باشند، ماشینشان در سرزمین آشغال ها دفن شود. نمانند تا شب ها بالشتت از رود های شور چشمانت خیس شود. استرس های کشنده، توقع های بیجا و فکر کردن به نارفیقان بی وفا، باید برگه جریمه را به پشت شیشه شان بچسبانی، توقیفشان کنی و بگذاری در زندان آب خنک گوارا بخورند. تا مبادا بغض ها در گلویت ماندگار شوند و با کلمه ای بشکنند و صورتت را بارانی کنند. بدی اش این است که گاه برای مغز هم مسئول نالایق می آید، برای این مزاحم های نابود کننده پارکینگ های چند طبقه می سازد و تو را در تنهایی و تاریکی حبس می کند. آن موقع به یک ابرقهرمان پارکبان نیازمندیم، تا بیاید و با تابلو های جادویی اش زندگی را خوش کند.
پارکبان عزیز، نگذار در گرداب ناامیدی و تاریکی فرو بروم.
+ چقدر ستاره روشن برای خوندن! خدارو شکر :)
- يكشنبه ۴ اسفند ۹۸