بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

هراس کف استخری ( نسخه دوم )

به ابتدای صف بلندبالای سرسره ای که به خنکای آب می رسد زل زده ام، بلند ترین سرسره بوستان آبی، رفیقان از پشت تشویق می کنند که بروم، ولی ایستاده ام. هراس برگشته است و در وجودم طوفان به پا کرده است.

 

یک صف بلندبالای دیگر با آدم های کوتاه، لرزان و اشک ریزان. بچه های کلاس سوم که از آزمون فرار کرده اند و شاید هم جامانده اند. همه باهم به مربی گیسو طلایی زل زده ایم، بی روح و جدی ابتدای صف ایستاده و منتظر نفر بعدی است. صورت همه مان زشت شده، شبیه بچه دیو های گریان شدیم، هیچکدام درست و حسابی آموزش ندیده بودیم.

هر ثانیه بیشتر باران می باریدیم و بیشتر دلمان پیچ می خورد. نوبت من رسید، مثل بید می لرزیدم و پاهایم انگار ریشه های درختی تنومند و کهنسال بودند که به کاشی های آبی استخر چسبیده بودند. نتوانستم، نتوانستم از بن و ریشه خودم را در دریای کوچک و عمیق استخر رها کنم. دستی بی رحمانه تبر ریشه ام شد و آب پریشان شد. یک لحظه هم با دست و پاهایی که می زدم خودم را روی آب نگه نداشتم.

گلوله های اشک و جیغ های هراسان من میان خنکای آب گم شد، خفه شد. رفتم پایین نزدیک شهر گمشده آتلانتیس. کف بخش عمیق استخر دراز به دراز افتاده بودم. خودم را در یک قدمی مرگ دیدم، به مامان و بابا فکر کردم، به تینا دوست صمیمی دبستانم که دیگر نمی توانم به خانه مان تا با قصرها و عروسک هایم بازی کنیم، آواز های مضحک بخوانیم، مامانم از دستمان حرص بخورد و ما پنهانی خرابکاری هایمان را جمع کنیم. به نقاشی نیمه تمام مسابقه مدرسه، به مامان که دیگر نمی توانیم پنجشنبه ها، بالای پاساژی، اکبر جوجه محبوبمان را بخوریم. فقط چند دقیقه وحشتناک طول کشید تا میله ای فلزی تنم را از اتاق آبی به بیرون بکشد. همه چیز مثل فیلمی کوتاه با پایانی غیرمنتظره گذشته بود.

صدای مربی گیسو طلا در گوشم می پیچد، از کاردرمانی گواهی برده بودیم، همه قبول شده بودند و تنها من میان کاشی های آبی و بوی کلر بی ثمر مانده بودم. گفته اش مبهم در یادم هست (( من شاگرد داشتم پا نداشته، الان قهرمان شناست.....)) آن روز، هیچ حسی نسبت به تواناییم پیدا نکردم. به خانه برگشتیم، در اتاق را بستم و  دشت بالشتم را رود های جاری از چشم آبیاری کرد. آه که چقدر تو بی عرضه ای، چقدر تو بی مصرفی، چقدر احمقی، حتی نمیتوانی توی آب دست و پا بزنی. بدبخت کودن مامانت حتما از داشتن چنین دختری حالش بهم می خورد.

از پله های سرسره  پایین می آیم، همه جای اینجا هم کاشی آبیست. آرام وارد بخش کم عمق استخر می شوم. با پیرزن هایی که برای آب درمانی آمده اند و مادرهایی که با شوق بچه هایشان شنا یاد می دهند همسایه شده ام و استخر را می پیمایم. تا سردم نشود، تا صحنه های دراز کشیدن کف پرعمق استخر تکرار نشود، تا حسرت شیرجه زدنم فراموش شود، تا طوفان درونم خاموش شود. من از تمام مربی شنا های گیسوطلایی دنیا متنفرم.

در دفتر مشاور، با انگشتانم ور می روم و به خودم می پیچم. می داند اضطراب خیلی وقت ها اشکم را درآورده. می خواهد ریشه یابی کند. می گوید به آدم ها فکر کن، به جسد سوخته ای که تو کشته ای، چشمانش مال کیست؟  چندی را نام می برم،  یکی از آن ها گیسو طلاییست.

 

+ نمیدانستم چه بنویسم، یک متن قدیمی در همین جا، نسخه اول را بازنویسی کردم اینی شد که روبروی چشم شماست.

خیلی خوب بود!👌👌👌

لطف داری :)

خیلی خوب بود!👌👌👌

شنبه ۱۰ اسفند ۹۸ , ۲۳:۲۳ سُولْوِیْگ .🌈

شیدا تو فقط بنویس، باشه؟ تو فقط بنویس. 

چشم قربان :))))

چقدر خوب نوشتی. حستو درک کردم

ممنونم :) ، خوشحالم آدم هایی برای درک کردن وجود دارند :)
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan