بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

جنوب، امید، ناگوار و دیگران

روی فرش های سبز نمازخانه نشسته بودیم و شوفاژ را تکیه گاه گرم شانه هایمان کرده بودیم. درباره نحوه ترکیدنمان روی مین های شناسایی نشده، سخنان مضحک میگفتم و می خندیدیم. بی آنکه که فکر کنیم چند هفته بعد، قرار است ما را همین مرگ که با شوخی هایمان همراه کرده بودیم، خانه نشین کند. غرولند سر می دادیم، برای اینکه هنوز چند نفری از مامان و باباها راضی به رهسپار کردن بچه هایشان نبودند و از لحظه هایی حرف میزدیم که با دوست داشتنی ترین دبیرانمان قرار بود بگذرانیم.  همین قدر ساده نشسته بودیم روی چمنزار نمازخانه و برای خوشی ها و حالمان در سفر رویا می بافتیم.

به 900 پیامی که برایم آمده بود چشم دوخته بودم، اخبار حوادث ناگوار مثل بمب شیمیایی، غم را در وجودمان پر کرده بود. اولین روزها شکلک های خنده می فرستادیم، از روز های پر آزمون خلاص شده بودیم و تا ظهر در بالین و کنار پتوی نازنین مانده بودیم. ولی بعد کم کم دلمان تنگ شد. برای کاغذ های بازی مافیا، تلنبار کردن ظرف های غذا روی دست بخت برگشته ای که از پله ها پایین می رفت، برای صبح های خوابالویمان، غر زدن هایمان برای کارهای نیم تمام و درس نخواندن های امروز. حقیقتا خودم این حجم از همکاری و همدردی و خوشی های همگانی را با 29 نفر، یک کلاس تجربه نکرده بودم. خیلی هایمان از هم دلخور شده ایم، روی سر یکدیگر رژه رفتیم و شاید حواسمان نبوده اشک یکدیگر را هم ریزان کردیم ولی در انتها همه این ها را به دست باد می سپاریم و یک صدا با تمام شوق و ذوق برای هم دست می زنیم و دست همدیگر را می گیریم. حلقه میزنیم و یک صدا باهم در انتظار فردا، شب را سحر کن را فریاد میزنیم، مایه خوشدلی را می خوانیم و یخ ها را می شکنیم.

وقتی جنوب در تندباد این ماه کنسل شد. همه از عمق دل برای لحظه هایی که قرار نبود اتفاق بیفتند غصه خوردیم. ما دلمان می خواست صدای زیپ چمدان بستنمان را بشنویم، صدای ساکت باشید را وقتی که در کابین های قطار با حرف های بی انتهایمان غوغا می کردیم را بشنویم. صدای خانم پزشکی که مثل همیشه آرامش و امید را دل هایمان جاری می کرد در راه بشنویم، ولی نشد و حسرت سفری که امسال هر پایه گذراند و ما نگذراندیم بر دل بچه های بدشانس ماند.

اما ما از آن آدمایی نبودیم که زود ناامید و افسرده بشینیم گوشه ای و روزهایمان را فدای گذر تلخ ایام کنیم. این را همان وقت که دو هفته ای نمایشنامه جدید نوشتیم، همان موقع که پنج کیلو بتونه را بی خردانه روی دکور خالی کردیم و باز نشستیم و دکور ساختیم فهمیدم. ما ابرهای بارانی را کنار میزنیم و آفتاب را مهمان دل های همدیگر میکنیم. دور بودیم، خیلی دور، نه خبری از قهقه هایمان پشت نیکمت بود و نه جمع شدنمان زنگ ناهار،توی حیاط و تعارف غذاهایمان به یکدیگر ولی باز خودمان بودیم. بامداد همان شوخ ریلکس بود و جک می فرستاد، لیلا همان خنده روی امید دهنده بود، مبینا همان مسئولیت پذیر قهار بود و من همان شیدا المسائل و همانی که گاه و بی گاه معرف سرگرمی بود. مافیایمان سرجایش ماند، گشتیم و برنامه ای پیدا شد برای بازی کردنمان. انگار که نه انگار، ما انجمن فارغان ز غوغای جهان بودیم.

می دانستیم، همه می دانستیم که برای دیدن هم و سفری که هرگز نرفتیم دلتنگیم، برای غوغای صدای چرخ های چمدان در ایستگاه قطار، برای عکس هایی از ما در جنوب، خندان و خوش و شاید خسته توی کانال مدرسه. بعضی ها خودشان را به بیخیالی می زدند. بعضی ها می نوشتند، عکس می گذاشتند، بعضی ها شوخی می کردند و تا پاسی از شب حرف می زدند و بعضی ها از چشم می باریدند. در آخر باز تنها می نوشتیم دلتنگیم و قلب می فرستادیم به امید این که شاید احساس کنیم همدیگر را در آغوش گرفتیم، یا مواظب همیم که در شلوغی های جنوب گم نشویم. فکر می کنم ما بچه های بدشانس امیدواریم و این فرقی با بچه های خوش شانس خوشبخت ندارد. این 29 نفر هوای هم را از صفحه های نورانی گوشی با صدای دینگ پیام هایشان دارند و در انتظار برای گرفتن برگه رضایت نامه می مانند.

 

 

 

:) مناسفم

ممنونم، اینم یه تجربه است دیگه! :)

)':

خیلی بد شد اصن، بدشانسی بدی بود :(

میفهمم، منم کلی برنامه ریخته بودم ):

يكشنبه ۲۷ مهر ۹۹ , ۰۷:۳۶ ریحانة السادات

چقدر من.

ما هم قرار بود بریم اصفهان،چقدر از پارسال منتظرش بودم.

هق.

[ایموجی امیدوار]

هعیی حیف :(
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan