قلب هر آدمی مرا به توصیف وا می دارد. گاهی جانشان را به باغی از گردان آفتابی های موردعلاقه ام می بینم که آفتاب و بارانشان ، خوشی های ریز و درشت زندگانی و خودشان اند، بعضی وقت ها دلشان مرا به یاد دریای پرتلاطم هیجان و فراز و نشیب های زندگی می اندازد که خودشان موج سوار شاد موج هایش هستند. ولی میدانی گاهی زمان ها، قلب ها لانه سگی می شوند که جز صاحبش، بر هر غریبه و آشنایی ستیزوار برخورد می کند، این دل ها روزی مانند هر کدام از ما، شاید باغچه کوچکی داشته اند فراوان از گل های سرخ و پروانه های خوشی ولی روزی کسی آمد، دلربایی که جانشان را از عشق و مهر سیراب کرد، چهره را سراسر منحنی های پهن شادی کرد و خاطرات خوشی گذاردند، قلبی که لانه سگ نگشته بود هیچکس به جز او را نظاره نمی کرد و از جمله اولویت های زندگانی اش او بود. فرد اما خسته شد، شاید هم از آن نخست اهمیتی برایش نداشت ، به هرحال او دیگر نبود. انگار تمام گل های جان را چیده بود، قلب را لگدمال کرده بود و رفته بود.
اینجا بود که قلب، سگی شد. جان دلبسته و وابسته بود و آنقدر سختی و انتظار کشید که از جهان نفرت کاشت و درب دل را بر همگان اطرافیان، حتی همنوعانش محکم کوبید و بست.
قلب های سگی، تنها به خاطر معشوقه ها و دلربایان البته لانه سگ نشدند. گاهی به خاطر هم نشینان خاطره ساز، گاهی به خاطر دیگرانی که چراغ ارزشمندی و مهم بودنشان در قلب ها روشن است، قلب ها سگی خشمگین شدند.. و این رازیست میان تمامی اشرفان مخلوقات، که همه باری شاید حتی لحظه ای کوتاه، حالشان از محوشدگی ناخوش شده و یک ثانیه احساس کردند که از کل این گوی آبی متنفرند، چون این وفاداری و وابستگی بیمارگونه حقشان نبوده است و در آن زمان، سگی به جانشان سری زده، چنگالی بر دل و روح زده و و رفته است.
+ عنوان از کتاب قلب سگی
- دوشنبه ۴ آذر ۹۸