بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

لبخند پاییزی غیرممکنی که ممکن شد

تابستان آسودگی،خوشی،غم، تنهایی و خنده به پایان رسید، با تمام کتاب های خوانده شده و فیلم های دیده شده اش، با تمام حرف های ماندگار، با تمام سفرها و مسخره بازی ها، با تمام لبخند های دلنشینی که گاه از همین جا سرچشمه می گرفتند. آخرین روز تابستان با اولین دیدار با روانشناس و تئاتر رگ گذشت.

و پاییز

دلهره های دل جیغ میکشیدند. من هم میترسیدم، از این راه برفزار و نشیب که قدم گذاشتم، از آدم هایی که نمیدونستم، از زنگ هایی که باید توی حیاط گم گشته میشدم، از گروه بندی های ترسناک که تنها میموندم، از درس های ناشناخته، از ماه های بدون هم نشین

اندازه کوهی کار داریم، پنجشنبه ها نیمی از هم سن و سال در بالین خواب خوش دارند و ما مدرسه ایم، پژوهش پایان نامه طورانه با هم گروهی داریم با موضوع بررسی رنگ های استفاده شده در قهرمان و ضد قهرمان ها در نقاشی کودکان، همین دیروز بود که پروپزال تحویل دادیم، هیچکس نمیتونه خستگی ها و کارهایی که داریم رو انکار کنه، ولی این بخشی از مدرسه و زندگانی هست دیگر، باید همراهش ساخت و کنار آمد

ولی میدانید من افکار خیلی ابلهانه ای داشتم، کل کلاس دوست هم اند، هر روز هرکی هرجا که خواست ماتحت بر صندلی می گذارد و ذره ای اهمیت ندارد که چرا کنار فلانی نشستم، ناهار را دایره وار کنارهم توی حیاط میخوریم، با گربه های نام نهاده، خواهر و برادر، حمید و حمیده!  دوست صمیمی و محفل دوستان خاصی را ندارم ولی احساس تنهایی هم نمیکنم، کسانی هستند که باهم حرف بزنیم و بخندیم، آن ها بگویند من آدم خیلی باحالی هستم و من زیرزیرکی توی دلم ذوق فراوان کنم، کسانی هستند صبح سراسر کوفتکی را با سلام صبح بخیر گفتن و لبخند ملحیشان، قشنگ کنند، وقتی فهمیدم اینجا آدم هایی هستند که ضد نژادپرستی اند، کتاب زیاد میخوانند، تئاتر رفته فراوان داریم، کسانی هستند که عاشق نقاشی های ون گوگ و لئوناردو داوینچی اند، انگار در دلم مجلس رقصی برپا شد، وقتی معلم ها را شناختم، وقتی دیدم چقدر بعضی هایشان خفن اند، وقتی با عشق منظق و جغرافی و تاریخ گوش دادم، وقتی سر کلاس اقتصاد از خنده ریسه رفتیم با اینکه چند لحظه قبل از ترس پرسش دلپیچه داشتیم، وقتی کتابدار مدرسه گفت کتابخانه اینجا تو را دوست دارد، وقتی میرفتم بوی کاغذ کتاب ها را نفس میکشیدم وآخ سر کلاس نگارش، نگارشی که با کتابش تا به امروز کاری نداشتیم.

همان روزی که اولین نوشته ام را خواندم، همان روزی که بچه ها بهم گفتند چه قلم خوبی داری، همان روزی که کسی بهم گفت منتظرم ببینم امروز چه نوشتی، همان روزهایی که پایانش کلاس نگارش بود و من با غوغای پروانه های خوشی توی دلم خداحافظی میکردم، همان لحظه که به خاطر این تشویق ها، یک ساعت راه از مدرسه تا آشیانه اتاقم را سبحان الله گفتم، همان روزی که بچه ها گفتند میشود برای من هم متن بنویسی، همان روزی که معلم گفت متنت را میفرستم نشریه. آن روز دیگر واقعا از ته ته دلم، خوشحال بودم که توی این رشته قدم گذاشتم، از آن موقع تنها دلهره ها برای درس ها و تکلیف های نخوانده و ننوشته جیغ میزنند، نه به خاطر ترس از راه پیشرویم. از آن روز بود که گفتم دلم میخواهد قلم به دست باشم، دلم میخواهد نویسنده باشم حتی اگر به رشته دانشگاهی دیگری قدم بگذارم.

خدایا خیلی خیلی شکرت، میدونستم هوامو داری، میدونستم دلهره هام قرار نیست شب تا صبح جیغ بزنن، خیلی سپاس که آفتابگردون های دلم رو آب دادی، خیلی متاسفم که خیلی وقت ها خیلی بدم برات، خیلی دوست دارم، امیدوارم همیشه پشتم باشی، میدونم که هیچ آدمی تنها نیست،بعضی وقتا آدما فقط  تورو از یاد بردن. بنده حقیر تو، شیدای زمانه ای که دل ها سراسر پروانه است.

من با تمام این خستگی ها و کوه ها، با تمام مشغله ها، آفتابگردان خوشی دلم سرافرازه، امیدوارم  آفتابگردون های دل ها سرافراز باشه، امیدوارم دلهره های عصبی و الکی همه خفه خون بگیرن.

پ.ن: از کسانی به یاد من بودند بسی ممنون! دلم تنگ شده بود ولی وقتی برام نمونده بود.

 

آینه بی تاثیر

گم گشته خود بود؛ در جست و جوی خویش، بر اهالی دیده میکرد، صورتک پشت صورتک برمی داشت و رخ حقیقی را نمی دید،براشفته، هراسان چرخید و چرخید، دلش را پاره پاره کرد و مغزش را پیمود تا به سرزمین بی انتها برسد، کلمات نامفهوم، سخنان ناگفته  در دالان های فکر و خیال ، کوچه پس کوچه های شهر بی راهنما، بی نقشه غریبانه گشت می زدند، از موج بی انتهای سخنانش که حتی نمیدانست چه هستند ، هراس داشت، به راستی او که بود؟ دخترک شادی بخش خندان سرشار از شور زندگی؟ غریبه مهر انگیز دل ها که به فراموشی سپرده می شد؟، آن عجیب و غریب با خوشی ها و تفریحات غیرقابل درک برای همسالان و دوستدار تجربه؟ تنه درخت خشک افسرده تنها ؟ تکیه گاه موقت برای رفع خستگی؟ باجنبه شوخ طبع؟ شب زنده دار مجنون؟ خودشیفته بی کمالات؟ جهان حماقت؟  در اندرونی خود می گشت، در کوچه پس کوچه های بی نام، در افکار و احساست غیرقابل ربط  و در عمقی از اقیانوس و شلوغی دل شنا می کرد، از خانه های آجری شیروانی قرمز علایقش می گذشت، راه دشوار است، پر از بن بست های خاموشی، طوفان های سهمگین و راهزنان بی احساس، راه دوز و کلک می زند با مسیرهای اشتباهی که به دره تباهی منتها می شوند، کلک های سراسر زیبایی پوچ، اما او می گذرد تا طلوع سرزمین های حاصلخیزش را بنگرد، به آینه بی تاثیر، به من بودن نگاه کند.

 

هراس آینده مجهولی

 بعضی ترس ها هست که خیلی نشون داده نمیشه، استرس ها و هراس های مهلکی که به خاطرشون شب ها توی بالین به فکر فرو میریم و یک بغض گنده ترسناک گلومونو میگیره، روزها رو با به یاد آوردنشون برای خودمون خراب میکنیم، حال خودمونو هولناک میکنیم، منظورم دلقکی که ممکنه با بادکنک قرمز به شیشه پنجره بکوبه، جن های قصه های مامان بزرگ و عروسک های خواهر کوچیکت که ممکنه با چشمای باز به تو خیره بشن نیست، اتفاقا بعضی وقتا ترجیح میدیم یه عروسک بالای سرمون با اره در انتظارمون باشه، این آشغال لعنتی وحشتاک، ترس از آینده مجهوله، ترس از فردا های نا معلوم، ترس از جاهای نو، آدمای جدید، کارهای جدید، هرشب میخوابم و به این فکر میکنم اگر انتخاب رشته درستی نداشتم چی، اگر حالم از این مدرسه جدید بهم بخوره، اگر دوستی که مثل خودم باشه پیدا نکنم، اگر نتونم تغییر رشته بدم، اگر اون آینده جذاب پیش روم نباشه چی، اگر های من و اما ولی های من، مثل کتاب « هردو در نهایت میمیرند » و یکی از شخصیت هاش نیست، اون قدر شدید نیست که از هرکاری که بخوام انجام بدم هراس مرگ و دار فانی وداع گفتن داشته باشم، من از انتخاب هایی که ازشون اطمینان ندارم، از انتخاب ها و تصمیم های غلطم میترسم، از همین حال بد بلاتکلیفی، از این باتلاق استرس زا.

توی پست آقای بهنام فخار توی ویرگول که خوندنش واقعا توصیه میشه، چیزی خوندم که فهمیدم چرا، تناقض انتخاب، موضوعی توی روانشناسی که میگه هرچی که گزینه های بیشتری برای انتخاب روی میزمون بیشتر باشه، احتمال پیدا کردن مورد مد نظرمون بیشتر میشه اما از طرف دیگه رضایت از انتخابمون کمتر میشه ، دلیل هم اینه که خب هر گزینه مزایا و معایبی داره و وقتی ما یکی از اون گزینه ها رو انتخاب میکنیم، با کوچکترین مشکل و تردید، یاد گزینه های جایگزینی که داشتیم و مزایاشون میفتیم

واقعیت اینه که من قبل از اینکه تصمیم بگیرم بیام انسانی، تصمیم گرفته بودم برم تجربی، در کمال تعجب نصف مدرسه هایی که میرفتم میگفتن با توجه به روحیات و علایق وی، بهتره بره انسانی و حیفه و فلان، و باز در کمال شگفتی، اولین مدرسه ای که زنگ زد برای قبولی و ثبت نام، مدرسه تخصصی رشته انسانی بود، اصلا نمیتونستم انتخاب کنم، با صد نفر چندبار صحبت کردم و اون ها هم با گفتن هر چیزی منو به اینکه این رشته برای من مناسبتره متقاعد میکردن، بابا و مامانم حق انتخاب رو به خودم دادن، خیلی وحشتناک بود ولی باز هی من به خودم نگاه میکردم، به مامان و چند نفر گفتم، آخه اونقدری که من درسای تجربی مثل زیست رو دوست دارم، خیلی به درسای انسانی علاقه ندارم..یه نفر ولی چیزی بهم گفت که یه جورایی تصمیم گیری رو برام آسون تر کرد،در مورد اینکه خیلی وقتا، انتخاب رشته، مثل انتخاب سبک زندگیه، بعد با آدمایی آشنا شدم که علایق و خیلی از طرز تفکر و رفتارشون شبیه من بود و رشته انسانی رو انتخاب کرده بودن، مامانم و معلم پژوهش روانشناسیم بهم چیزایی گفتن که کمکم کرد، گفت حتی اگر یه روزی، دیدی تغییر کردی، دیدی واقعا رشته رو دوست نداری، به حرف مردم گوش نکن، میتونی یه تابستون رو تلاش کنی، درس بخونی، معلم بگیری و آزمون بدی و به دنیای یه رشته دیگه قدم بذاری، مشاوره گرفتم و با خودم حرف زدم و خودمو و رفتارهامو نگاه کردم و خب بله! من انتخاب کردم ولی این باعث نمیشه که ترس از آینده ام با وجود دادن اطمینان ها از بین بره و هنوز شب ها از آینده مجهولم میلرزم گاهی. 

الان فهمیدم چرا خیلی وقتا بچه تنبلای کلاس، موفقیت بیشتری از زرنگ ها پیدا میکنن، انتخاب های محدودی تری دارن و راحت تر انتخاب میکنن و همون راه رو تا ته ادامه میدن، چون چاره ای جز این هم ندارن و توی حرفه خودشون، تخصصی میشن و در آخر موفق و چشمگیر، از خودشون راضی اند و میگن بهترین انتخاب رو کردن و از شاخه به اون شاخه نمیپرن. ما از این میترسیم که جای دیگه پیشرفت، توانایی و نمونه بهتری از خودمون باشیم و برای ما انتخابمون کافی نیست،در حالی شاید اگر ما مثل شاگرد شیطون درس نخونا، وقت مون رو روی همون انتخابمون بزاریم، خیلی موفق تر میشیم و پیشرفت هم میکنیم.

میدونم همه اینارو باز به خودم بگم، بازم دوباره ترس به سراغم میاد ولی حداقلش اینه که یه ساعت بعد نوشتن شون کمی آروم ترم، هر روز دارم پیش خودم میگم شاید اینکه اولین مدرسه که زنگ زد، رشته اش انسانی بود، شاید اینکه یک دفعه من از تجربی انقدر تمایلم به انسانی زیاد شد، شاید اینکه من به اینجا رسیدم، مسیری بوده که خدا برام میخواسته، شاید این درست ترین چیزی باشه که باید انتخاب میکردم، شاید آینده پیشروی من، چیز فوق العاده ای باشه، امیدوارم!

ولی من هنوزم اینایی که استرس آینده رو ندارن، از انتخاب هاشون نگران نیستن، برام عجیبن، این آدمای سراسر اطمینان چقدر آرامش دارن و خوبن، دلم میخواد یه آرامشی مثل اونا داشته باشم..

من از آدمای هدف دار، آدمایی که رشته دانشگاهشون رو میدونن، الگو دارن، خوشم میاد چون خودم هنوز به این نقطه فوق العاده نرسیدم، امیدوارم!

 

 

درد های سه جداره :|

در بدن رمقی نمانده و وی به مانند خط کش ژله ای های بی کاربرد خورنده مخچه، از آن سو به این سو میفتم و در جای جای جسم ، گویی کوه بلند قامتی صدها سال بر بدن سنگینی می کرده، درد و ناله بر می خیزد، از دو خواهر و بردار کوچک ژیگولانه ام، ویروسی بر من چیره گشته و از شب هنگام گذشته، معده بود که پس می زد خوراک ها و مانند فواره ای بر گلویم فشار می آورد و سردرد نیز همراه آن، بیشتر مرا سرشار از بیحالی می کرد، دیگر آنکه، نشانه های سرما زدگی بر ما دیده می شد و از بینی افشانه ها سرازیر می شد، و بدتر آنکه، با تمام این درد های ناگهانی، درد زنانه ام نیز بر آن اضافه گشت و من شولانه به سوی طبیب رهسپار گشتم و او در کمال شگفتی، تنها مسکن و ضد تهوع بر نسخه نوشت و آری هم اکنون ، با اینکه در روزهای پیشین عملی بر من نبود، اعمالی بر سر خروار گشته و من دچار بیماری های سه جداره، شل گشته روی رایانه لم داده ام! :|

خداوندگارا ما را به سلامتی باز گردان تا به اعمال خود برسیم :)

واقعی در مجازی ( در راستای روز وبلاگستان فارسی! )

از اون شب تابستونی، توی 8 سالگی شروع شد، من بچه هم که بودم، با کامپیوتر و اینترنت زیاد ور میرفتم و بازی میکردم، اون شب، بابا برام یه وبلاگ درست کرد، یادداشت های شیدا، نوشته های توشو هر وقت میخونم، قشنگ یه دوره زمانی توی ذهنم رژه میره، سادگی های زمان کودکی، نوشته های عاری از دنیای وحشتناکی که بزرگترا توش زندگی میکنن، پر از شکلک، پر از لبخند، بلاگفا ناگهانی پوکید، نصف پست ها پرید و تعدادی هم به رسم خاطره برجای مانده بود، 11 ساله بودم که یه وبلاگ دیگه توی میهن بلاگ زدم، با همون عنوان، یادداشت های شیدا، می نوشتم، روز های شاد، کارهای مسخره، بازی های بامزه، از کتابا مینوشتم، از فیلمایی که میدیدم، از خاطراتم و روزهای خوشم، اون موقع خیلی به ظاهر وبلاگم اهمیت میدادم، برای ساخت قالبش وقت میذاشتم، برای هر پستش دنبال گیف مناسب بودم و این حرفا، یادمه اون موقع ها علاوه بر وبلاگ های موفق پرمخاطب خفن، توی سن ماها و بین نوجوون ها، وبلاگ های خیلی مختلفی بود، یکی وبلاگ طرفداری از کارتون پونی و فلان خواننده می زد، یکی وبلاگ مدرسه ای تابستونه مجازی راه مینداخت و کلاس های مجازی دخترونه برگزار میکرد، شخصی وبلاگ شهری درست میکرد، هرکی یه نقش و شغل میگرفت و شخصیت انتخاب می کرد و جای اون بازی میکرد و مطلب مینوشت ( من توی این جور وبلاگی بودم، واقعا تجربه باحالیه! )، بعضی ها کدنویسی بلد بودن و وبلاگ های کدنویسی میزدن و برای بقیه وب ها قالب و باکس و لوگو میساختن، خیلی ها هم مثل من وبلاگ شخصی داشتن و توش خاطرات و نوشته هاشونو پست میکردن، فضا، فضای جالبی بود، خوبیش این بود همه مینوشتن، تو از لحن و طرز نوشتن آدما بعضی وقتا خیلی چیزا میفهمی، خلاصه وبلاگ من مخاطب کم نداشت و من سعی میکردم بنویسم، دوست های زیادی از همین طریق پیدا کردم، دوستایی که شاید از خیلی آدمای واقعی دور و برم بهتر بودن، هممون مینوشتیم و تو نوشته هامون خودمون بودیم، خیلی از این دوستا، خیلی جاها بهم کمک کردن و دستمو گرفتن، از شهر های مختلفی بودیم، تهران، شاهین شهر، سیرجان، از همه جای سرزمین و من عاشق پیشه وبلاگم بودم و هرسال براش جشن تولد میگرفتم با مخاطبام، گذشت و همه آشنایان و خویشان و اطرافیان آدرس وبلاگمو میدونستن. سپری شد و گذشت و ما بزرگتر شدیم، آدما وقتی بزرگتر میشن ، هر روز به واقعیت های دنیا بیشتر چشمشون باز میشه، تغییر میکنن، عاقل تر میشن، احساساتی تر میشن، من خیلی وقت وبلاگمو رها کرده بودم، یکی از دلایلش این بود که فکر میکردم وای الان اگه فلانی بخونی، اگه این بخونه و اگر ها همون خود سانسوری کسی بود که نوشته هاش سراسر خود واقعیش بودن، و دلیل دیگر، اینستاگرام و تلگرام لعنتی، وب ها بسته شد و خاک میخورد، همه نقل مکان کردن، خیلی آدما دور شدن، انگار آب شده باشن توی زمین، من رابطمو هنور با دوستای اون وبلاگم دارم البته، در کل آنچه پسند واقع شد، ظاهر بود، آره من خودم از معتادان اینستاگرامم، ولی از عشق به وبلاگ نویسی نمیتونم بگذرم، توی دنیای وبلاگ ها، آدم ها رو از نوشته ها میشه شناخت، میشه دونست، میشه درک کرد و هرکی که توی این فضا میکرده، آدم اهل خواندن و نوشتنه، آدم ها توی وبلاگ باطن دارن، احساسات واقعی دارن، واقعی تر اند و نوشته هاشون از شخصیت هاشون برای ما نمایان میکنه، خیلی ها اسم مستعار دارن تا شناخته نشن، تا بدون قضاوت آشناها، آدمای دنیای واقعی، خودشون باشن، خود واقعیشون، خیلی از نویسنده های حالمون یه زمانی تو کار وبلاگ نویسی بودن، ولی اینستاگرام، اولویت هرچیز فقط ظاهرشه، هرکی عجیب غریب تر، هرچی مادی تر، مشهور تر، پیچ های خوب کمی هستن که فالوراشون اندازه کیم کارداشیان و ماتحتش باشه، اگه بخوای ذهنتو توی نوشته های اینستا بیاری، جا براش نیست، یه روزی منم ، توی اون شلوغی، دلم برای نوشتن تنگ شد، دیگه به قالب و رنگ متن ها زیاد اهمیت نمی دادم، فقط برای اینکه داشتم از افکار و احساسات سرازیر میشدم، و این وبلاگ آغاز گشت، و من دوباره خودم بودم و آدرس اینجارو خانواده و آشنا و فامیل ندارن، من دنیای واقعی از بیان خیلی چیزا میترسه، از اینکه حرفایی که ناراحتش کرده، حرفایی که باهاشون اذیت شده، حرفایی که باهاشون مخالفه، دیدگاهشو به بقیه بگه، مبادا کسی بهش بر بخوره، مبادا کسی ناراحت بشه، من دنیای واقعی، قبل از دوباره شروع کردن به نوشتنش، یه تومور سرطانی حرف و احساس توی مغزش داشت که باهاش هرشب گریه می کرد، هرشب خودشو به خاطر حرفای نزده تنبیه میکرد، و من توی اینجا، شجاعم، من دوباره می نویسم و عاشق این کارم، میدونم روزی باید برسه که من از خود واقعیم توی دنیای واقعی نترسم! که حرفای ناگفته رو به مامانم بگم ، به دوستام بگم، اون روز نزدیکه، میدونم، آخرش فقط خودمون میمونیم، میدونم و بعضی نوشته ها رمز دار میشن، توی پیش نویس میمونن ولی نوشته میشن، و به هر صورت من میفهم ، من با نوشتنشون، میفهمم کجای کارم اشتباه کردم، چه چیزی رو باید توی خودم درست کنم، من بغض هامو مینوسم تا باهاشون خفه نشم.

من توی وبلاگ مجازی، واقعی تر از هرموقع دیگمم و من نوشتن رو از دنیای وبلاگ نویسی شروع کردم، پس بهش خیلی مدیونم و بابا، میدونم خیلی وقته که باهم مثل قبلنا خوب نیستیم، به هرحال نوجوونیه و تغییراتش! ولی به خاطر اون شب تابستونی، یک دنیا ممنونم!

هر وقت که به وبلاگ های قبلیم نگاه میکنم، از تغییرات نوشته هام و بهتر شدنشون خوشحال میشم و از یه طرف اشک و خنده است که با خوندشون و مرور داستان ها و خاطراتشون سراغم میاد و منو به عالم اون روزا میبره، خوشحالم وبلاگ داشتم، خوشحالم از 8 سالگی مینوشتم، خوشحالم حس و حالمو، خاطراتمو، افکارمو، دنیای روزهامو ثبت کردم و وبلاگ های عزیزم، اگه شما نبودین، اگه اون شب تابستونی، بیخوابی به سرم نزده بود، اگه بابام از دنیای وبلاگ نویسی چیزی نمیدونست، نوشته های خوب من، تجربه کسب کردن من، پیدا کردن دوستای واقعی تر از دنیای واقعی، کسایی که از هرکسی بیشتر درک میکنن و پیدا کردن خودم، من، برام غیرممکن بودن و میدونید وبلاگ های دلبر من، یکی از بهترین حس های دنیا، خود واقعی بودنته :)

و من توی تنها ترین تابستونم باز هم شادمان هستم، خوشحال بودم که می نوشتم، می خندیدم، لبخند به لبم میومد وقتی کسایی بودن که میخوندنم، میفهمیدنم، تشویقم می کردن و من به خاطر حضورشون، هر روز دلم میخواد بیشتر فکرهای جالب برای نوشتن به سرم بزنه، سپاسگذارم!

و سخن آخر، من کسی بودم که نوشتن رو توی انشاهای مدرسه خلاصه میکردم و با وبلاگ نویسی، آغازی کردم که ممکنه پایان متفاوت و سرنوشت متفاوتی برام رغم بزنه، من خودمو تو نوشته هام پیدا کردم و هیچوقت دیر نیست!

من همه مطالب وبلاگمو دوست دارم، چون خالصانه از احساسات و افکارم برگرفته شدند، ولی نوشته های مربوط به رویاهام و همچنین نوشته ای که برای ترنس ها نوشته بودم رو بیشتر دوست دارم :)

پ.ن : این پست در راستای چالش آقای هاتف و روز وبلاگستان فارسی و وبلاگ نویسی نوشته شده! و برای منی که وبلاگ برام از ارزشمند ترین چیزهای زندگیم بوده، نوشتنش ملزم بود :)

پ.ن: اگه از آشنایان هستین و وبلاگمو پیدا کردین، هیچوقت به روی من و روی خودتون نیارید، نمی خواید که من خودمو گم کنم؟ :)

 

44번째 이미지

پیرزال طور

همیشه نصیحت می کنند که جوانیت را مده بر باد بعد ها چروک می شوی به مانند لباس های کوتاه جوانیت که در انباری خاک کرده و چروکیده جمع شده اند و مثل لاکپشت دریایی در حال انقراض افتی این سو و آن سو،همه جای بدنت از خنجر های نامرئی زندگی ناله میکند، درد میکشد، توی آشیانه ات محبوس میشی و اعتیاد به خوردن صدها استکان چای دارچین دلچسب گریبان تو را خواهد گرفت ( البته در این مورد زودتر گریبان من را گرفته متاسفانه! )، هر عمل خوشایند جوانانه برای تو سخنی دارد، یا چنین گویند واو چه پیرزن خفن باحال جوون دلی یا مثلی زنند : سر پیری و معرکه گیری!

در صورتی که خدا بخواهد ما دوران نوجوانی و جوانی و  بزرگسالی و میانسالی را بگذرانیم،روزی می رسد که ما نیز موهایمان را در آسیاب سفید نمیکنیم و به بازنشستگان می پیوندیم، گاهی که به پیری اندیشه میکنم، یاد آهنگ Young and beautiful لانا دل ری میفتم، وقتی به دسته چروک های فرزانه محترم گیرنده صندلی اتوبوس و مترو پیوستم، امیدوارم هنوز هم مثل این دوران خل و شادمان و عاشق آدرنالین بمانم، به این صورت که سخنان مردمان ، خویشان و هر فرد دیگری، چون به هرحال نزدیک به مرگ هم هستیم، به توالت فرنگیمان هم نباشد، البته سخنان دکتر و پزشک و چند نفر بخصوص چرا، نمیخواهم چو گویند تو پیر شدی نمیتوانی فلان را بپوشی، اصلا من میخواهم کل واریس لنگانم و بازو های آب رفته استخوانیم را در مجالس به رخ همگان بکشم، والا چرا کمدم را سراسر لباس آبی نفتی، سیاه، بادمجانی و سبز کله غازی پولک دوزی و منجوق دوزی شده کنم؟، میخواهم همان مانتو های رنگی رنگی فام و دامن های منگوله مستانه و پیراهن های چهارخانه ام را بپوشم و با کفش های آل استار آفتابی و سرخابی ام ( البته ممکن است پاهایم درد بگیرد، به کفش های ورزشی هم راضی ام ولی کفش طبی بی ریخت خیر! ) دور تا دور جهان را زیرپا گذارم؛ این که صرفا چون تو پیر گشتی دلیل خوبی برای ترک سلایق و علاقه های آدم نیست، بله خب در جایی میبینی به چیزهایی که قبل ها علاقه داشتی یا باب میلت بود دیگر میل و رغمی نداری ولی اگر فقط چون گیسو به سپیدی سپردی و دشت ها و سرزمین های چمن زاری پوستت را به چروک های رشته کوه پهناوری تبدیل کردی، چون چشمانت سویش و گوش هایت نواها را به باد سپرده، چون سرازیر از تجربه های درشت و کوچکی، دلیلت برای نشستن و انجام دادن کارهایی است که برای درختان کهنی چون تو معین کرده اند، من نیستم، من نمیتوانم این باشم، دلم میخواهد برای از دنیا رفتنم توشه داشته باشم ولی آخر عمری را فقط به این کار نمی سپارم، می خواهم با نوه های سر به هوایم پلی استیشن بازی کنم و قهقه زنم بر شکست هایی که از من میخورند، می خواهم پایه شهربازی و سینما باشم حتی اگر کسی با من نباشد، می خواهم وقتی به دلیل سن بالایم اجازه سوار شدن به ترن هوایی را ندادند، نوه ها و بچه هایم را پرت کنم به سمت ترن و با لبخندی شیطانی، جیغ های هیجان انگیزشان را به گوش سپارم، می خواهم پر از اندوخته باشم، پر از کتاب، پر از داستان، می خواهم اگر همگان خویشان و خانواده ام از نگهداریم خسته شدند، خودم کارها را به عهده بگیرم، خودم برای خودم پرستار بگیرم. شاید در جوانی به یکی از رویاهایم یعنی داشتن یک عتیقه فروشی یا کتاب فروشی ژیگول دلبرانه ام که بوی شمع وانیل و چوب و دارچین می دهند نرسیده باشم، پس در کهن اندامی با اندک پس انداز بازنشستگی ام از حرفه ای نامعلوم، کنجی میخرم و پیرزال فروشنده مهربانی میشوم که به غنچه ها لبخند های دلنشین بی دندان می زند و شکلات می دهد، آه به راستی موهایم به سفیدی برف است، پس نیازی به دکلره نیست و من اگر دلخواهم بود میشوم آن پیر مو بنفش! چون هنوز به آن پیری فرزانه نرسیدم، نمیخواهم به احتمالات فکر کنم، به اینکه شاید آنقدر ناتوان و رنجور باشم که نتوانم تکان بخورم ( خب اگر نتوانم تکان بخورم، یک ضبط صوت میخرم و زندگی نامه ام و نوشته هایم را ضبط میکنم ) به اینکه شاید فلان طور باشم، شاید زنده نباشم، اگر همیشه اینطور فکر کنم، برای دنیا رویا و آرزو داشتن بی معنا خواهد شد، فکر کن انقدر کار خوب در جوانی و بزرگسالی ام انجام داده باشم که همه جور تقدیر و محبت و  اهمیت برای من باشد. من می خواهم پیرزالی فرزانه باشم، همان کهنسال معرکه گیر جوان دل که پیراهن صورتی پرنسسی میپوشد، کسی که در دوران جوانه بودنش هم به فکر توشه اش بوده و همه را آخرکاری نذاشته و در خانه اش با آهنگ های موردعلاقه اش ( حتی آهنگ های راکش ) می رقصد و هنوز همان دختر شادمان و هیجان انگیزی است که بود، با فرق اینکه تا آن روز، برای خودش رمان پرماجرایی شده، رمانی که ممکن است پر لحظات شیرین باشد،پر از اندوه های ناامیدکننده، شاید در خود عشقی بی نظیر داشته باشد، شاید داستان تاریخ سازی شود و از موفقیت ها بگوید و او امیدوار است پایان آن خوش باشد.

Will you still love me

When I’m no longer young and beautiful?

Will you still love me

When I got nothing but my aching soul?

I know you will, I know you will

..I know that you will

 

blue hair old lady - Google Search

 

یک طلوع عمیقا معمولی دنیا و عمیقا مهم من

دوباره مثل هرشب، می زیستم در سیاهی و خواب بود که از دست من درمونده بود

من بودم و کتاب هام، کتاب هامو دوست دارم، همیشه با عشق میخونمشون، حتی با تاریک ترین موضوعات، حتی با اندوه های اشک ریزنده، اون ها منو از دنیا رها میکنن، از فکرا جدا میکنن، از آدما دور میکنن، و با آرامش شبانگاهی همراه میکنن، من فرو میرم توی داستان، با ترس، هیجان، شادی، عشق، اندوه و.. همراه میشم، میتونم دنیا رو زیرپام بزارم، انقلاب فرانسه کنار یه سرباز باشم، ونیز توی یه خونه زهوار درفته کنار چندتا پسربچه پنهان شده باشم، آمریکا کنار چندتا بچه دبیرستانی توی کلاسشون نشسته باشم و به حرفاشون گوش کنم، توی دهکده کنار یه خانواده غم انگیز زندگی کنم، لندن توی معما ها گم بشم، بالای آبشار یخ توی قلعه شاهدخت باشم، توی شادی آدما شریک بشم، توی عشقشون غرق بشم و من تا حالا چند بار دنیا رو زیرپام گذاشتم و توی علفزار ها با دخترهای پیراهن ویکتوریایی مهمونی چای برگزار کردم، من چندبار با آدم های متفاوت که هرکدومشون منحصر به فرد و خارق العاده اند آشنا شدم، من درک کردم

و وقتی صفحه آخر رو خوندم، دیدم آسمون کم کم داره روشن میشه، کتاب تموم شده بود و من دوباره حس خوبی داشتم، رفتم توی حیاط، و نمیدونی چقدر خوب و دل انگیز بود، یه نسیم خنک اول صبح تابستون می پیچید توی دامنم، موهام، من داشتم به چیزایی که قراره بنویسم، به رویاهام و به خودم فکر میکردم، نشستم روی درخت قدیمی انجیر و طلوع خورشید، از ناب ترین لحظه های دیدنی زندگیم بود، پای راستم با دمپایی کشیده میشد روی زمین، همیشه همینطور بود، از همون اول باهام بود و وضعش با ده سال کاردرمانی بهتر شده بود، توی مدرسه به خاطرش میتونستم از زنگ ورزش جیم شم و نقاشی بکشم و از طرفی باید مثل زامبی راه میری بعضی وقتا و چرا اینجوری میدویی، بابا یکم تندتر بدوهاشونو نشنیده میگرفتم ، توی صبح داشت حالمو خراب میکرد، گفتم مهم نیست و پابرهنه دویدم و باد پیچید توی گیسو ، بوی آب و خاک پیچید توی دلم و آفتاب نوازشم کرد و اون موقع احساس کردم من چقدر خودمو دوست دارم و اون لحظه من عاشق خودم بودم و اهمیت ندادن آدمای واقعی برام بهترین حس دنیا بود.

و هر روز خورشید طلوع میکنه و غروب میکنه و روزی میرسه که ما نمیتونم چشمامونو به روشون باز کنیم، پس چرا باید هر روز طلوع در انتظار پرنده محبوب بیخیالمون باشیم وقتی صد ها پرنده قشنگ تر و باوفا تر، اون دور و برها پرواز میکنن و منتظرن؟

 

 

7 میلیارد منهای خودم، آن ها و او

قشنگترین خاطرات دردناکم، با آن هم نشینان دلنشین بی اهمیت، همیشه یه لبخند احمقانه روی لبم میشونه که پر از غمه، ولی در عین حال توی دلم غوغا میشه از خوشی و خاطرات و دلخوشیای جذابی که داشتیم ، از اون روزهای خوبی که با عشق به رفیقان، مدرسه میرفتم. از اون روزایی که هرچی محبت داشتم قاطی ساندویچ هایی میگردم که قرار بود بخوریم، اون روز هایی که خنده و لبخندم، خنده و لبخندشون دلیل خوشیامون بود، من هرچه مهر بود ریختم به پاشون، میخواستم همیشه خوشحال باشن، من مطمئن بودم که ما تا آخر عمر میمونیم، هستیم، به یاد همیم.. ولی نشد، تلفن زنگ نخورد، گوشی صدای دینگ دینگش نیومد، برنامه ای نشد، اهمیتی نبود، عکس ها رفت روی پیچشون، باهم، بدون من، منتظر موندم، امید داشتم، بهشون زنگ زدم، پیام دادم، نشد، نشد، گفتم خب همه کار و بار دارن و این حرفا، امید دادم، امید داشتم، انتظار، امید، انتظار، امید، چک کردن، از این صفحه به اون صفحه، صدای دینگ ..نه نبودن، من خوشحال شدم از لبخند های دلپذیرشون..... ولی من دیگه احساس نکردم بهترین دوست تا ابد برای من وجود داشته باشه و من تنها شدم، من پس از سالها، یکی از اولویت هام دوستام شده بودن..... و من تنها شدم :)

ولی... باز، دوستشون دارم، دلم براشون تنگ میشه، هر روز، هر هفته، چیزای زیادی هست که منو یادشون میندازه، و من هنوز منتظرم..

ولی مغزم میگه، بس کن، اشتباه های دوست داشتنیت، برای تو نیستن، جاست لاو یور سلف بیبی!

و من به مغزم، یه لبخند احمقانه می زنم و می گم : Treat people with kindness :)

منتظرم هنوز.... ولی انتظار نباید جلوی خوشی ها و تجربه های جدید من رو بگیره، 7 میلیارد آدمو که نادیده نمیشه گرفت! و همینطور اون رو، اون بالایی..! 

 

پ.ن: مود الان

 

Loft 10 by 14 Print by TheVintagePostbox on Etsy, $30.00

مرگی موفق در مغازه خودکشی

اسمشو چندجا شنیده بودم، چندتا نقد دربارش خوندم و وقتی فهمیدم ژانرش کمدی سیاه یا  طنز سیاه یا همون فانتزی سیاهه بیشتر مصصم شدم بخرمش و توی نمایشگاه کتاب بالاخره خریدمش.مغازه خودکشی

کتابی باریک ولی پر از احساس، داستان مال زمانیه که دنیا رو ناامیدی فرا گرفته، آسمون سیاه، زمین خاکستری، آلودگی، و مردم بی دوست، بی مشوقی برای زندگی و مغازه ای خانوادگی برای خودکشی ، جایی که مردم راحت در مورد مرگ حرف میزنن، طناب دارشون، قرص سیانورشون ، سم کشنده ای برای پایان زندگی نکبت بارشون میخرند و میرند و خانواده تواچ، خانواده ای که مایه افتخارشونه به مردم کمک کنند که از شر زندگیشون موفق راحت بشن، خانواده ای که نام های خود و بچه هاشون از افراد مشهوری گرفته شده که خودکشی کردن، سه بچه به نام های ونسان، مرلین و آلن..و خب این پسربچه آخریه که عجیب از زمان تولدش میون اون همه ناراحتی و افسردگی میخنده و شاده،اون کسیه که همیشه نیمه پر لیوان رو میبینه، پسری از جنس امید و شادی تو دنیایی که خندیدن و خوندن آهنگای شاد هنجارشکنی و تعجب آوره و مادر و پدری که وجود یه بچه شنگول شادمان میون دوتا بچه افسرده و فلاکت بارشون رو یه مصیبت بزرگ میدونن و اون کسیه که قراره تغییر ایجاد کنه توی خانواده و مغازه ای که شعارش اینه : آیا در زندگی تان شکست خورده اید؟ لااقل در مرگتان موفق باشید!


(( آلن! آخه چندبار باید بهت بگم؟ وقتی مشتریامون از مغازه خرید می کنن، بهشون نمی گیم به زودی می بینمت. ما باهاشون وعداع می کنیم. چون دیگه هیچ وقت برنمی گردن. آخه کی این رو تو کله ت فرو می کنی؟))

(( و یه چیز دیگه؛ این جیک جیک کردنت رو تموم کن. وقتی یکی می آد اینجا نباید به ش بگی "صبح بخیر". تو باید با لحن یه بابامرده به شون بگی "چه روز گندی،مادام" یا مثلا بگی "امیدوارم اون دنیا جای بهتری براتون باشه" خواهش می کنم لطفا این لبخند مسخره رو هم از رو صورتت بردار. می خوای این یه لقمه نون رو ازمون بگیری؟..( بخشی از کتاب)



این حضور همه جانبه مرگ و ناامیدی در کل کتاب و در کنارش امید به زندگی و عشق و شادی ، این جنگ و تضاده توی کتابه که اونو جذاب کرده و البته خواندنی! باید گفت که این کتاب یکی از برترین کتابا تو ژانر کمدی سیاهه

 آه این ژانر جذاب، کمدی سیاه..جاهایی هست که تو این کتاب از شادی اون ملت افسرده برق تو چشمات موج میزنه خوش میشی، جاهایی هست که از این حجم از اندوه و حماقت خنده سر میدی و با خودت میگی مگه آخه میشه زندگی آدما به اینجا برسه و جاهایی هست که دلت میخواد اشک بریزی از این دنیای سیاه و آدمای ناامید، در واقع این جادوی کمدی سیاهه و اون قدر جذابه که کم پیش میاد کسی بدش بیاد.



میشیما گفت :(( ما همیشه با محصولات طبیعی و حیات وحش مشکل داشتیم. از قورباغه های طلایی بگیر تا افعی و عنکبوت سیاه! می دونید چیه؟ مشکل اینه که مردم به قدری تنهان که حتا وقتی این موجودات زهردار رو هم به اون ها می فروشیم، باز جذبشون می شن. عجیب این که این موجودات هم همون حس رو دارند و نیش شون نمی زنند. ( بخشی از کتاب )



و خب پایان این کتاب، میخکوب کننده ست و همینطور ممکنه چند ساعت تو شک بمونین و به کتاب فکر کنین

به نظرم خیلی از آدما بعد خوندن این کتاب آرزو کردن دنیای ما هیچوقت سراسر غم نباشه، حتی فکر کردن بهش خودش اندوه باره ...

این کتاب اثر ژان تولیه و آقای احسان کرم ویسی هم ترجمه اش کرده و میتونین توی نشر چشمه پیداش کنین :)

و البته انیمیشنش هم ساخته شده و همیشه از نظر من اول کتاب رو بخون لذت ببر :)


Image result for ‫ژان تولی‬‎



۱ ۲
گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan