بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

آخرین بازمانده چالش ها، قاب و پرسش های دهگانه

چالش ده سوال وبلاگی از اینجا شروع شده و رفیق نیمه راه  هم لطف کردند منو دعوت کردند، چالش قاب دلخواه از اینجا شروع شده و free bird لطف کردند منو دعوت کردن :)

 

۱. چی شد که به دنیای وبلاگ‌ها اومدی!؟
فکر میکنم این پست جواب سوال رو داده باشه :)

 

۲.هدفت از نوشتن وبلاگ چه بود و چه هست!؟
اولین و دومین وبلاگم حقیقتا هدف خیلی خاصی رو دنبال نمی کردند. من دوست داشتم بنویسم و خاطرات و ماجراهامو به اشتراک بذارم، دوست داشتم با آدمای مختلف توی این فضا آشنا بشم و بیشتر هدفم سرگرم و برقراری روابظ اجتماعی بود؛ اون موقع ها هنوز تک فرزند بودم و خیلی هم برام صحبت کردن با آدمای واقعی درباره اتفاقات روزانه ام لذت بخش نبود، در نتیجه فضا، فضای خیلی مناسبی برای وارد شدن به یه اجتماع صمیمی و خودمونی بود و به من کمک می کرد. مامان و مخصوصا بابام هم راضی بودن که به جای چرخیدن توی سایت های بازی آنلاین، دنبال نوشتن وبلاگ باشم.
مدت ها هیچ چیز ننوشتم، نمیدونم چندسال ولی زمان زیادی بود که تنها نوشته های من، انشاهایی بودن که معلم ها میگفتند بنویسیم. ولی توی همون سال ها، خوندم و خوندم و وقتی دست به زدن این وبلاگ زدم، اندوخته ای داشتم که باعث شد قلمم نسبت به قبل، پیشرفت قابل ملاحظه ای داشته باشه. هدف الانم، شاید رشد شخصیتی باشه، وقتی مینویسم بیشتر میتونم فضارو تحلیل کنم، اتفاقات و احساسات اطرافم رو بسنجم و منطقی تر فکر کنم علاوه بر اون نظرات عزیزهای بلاگستان خودش باعث شده خیلی وقتا امید پیدا کنم، اشتباهمو ببینم و خودم رو بیشتر بشناسم. شاید خفه نشدن باشه، بعضی وقت ها کلمه ها و احساسات آدما مثل زامبی مغز رو میخوره ولی باز دلت نمیخواد اون کلمه هارو با آدم های توی دنیای واقعی و در کنارت و با تارهای صوتی انتقال بدی. شاید اشتراک لحظه های امیدوار زندگیم باشه، همون لحظه هایی که پروانه ها توی دلت چرخ میزنن و آفتابگردونا به خورشیدشون میرسن، آره، دوست داشتم این دقایق رو با بقیه شریک شم و هروقت چشمم توی سیاهی های دنیا بهشون خورد، با خودم بگم دیدی درست شد؟ دیدی حالت خوب شد و میخواستی همش لبخند ملیح بزنی؟ پس اینم می گذره، پس دوباره طلوع خورشید رو میبینی و بعد  فکر کنم که ممکنه کس دیگه ای هم این رو خونده باشه و حال دلش بهتر شده باشه.  شاید هدفم اشتراک دنیایی که از چشم من دیده میشه باشه، وبلاگ نوشتن برای من یه جور درد و دل  و یه جور فضای مجای فاصله گرفته از شبکه های اجتماعی رنگارنگ برای برقراری ارتباط با آدم ها و خب من فهمیده بودم که به نوشتن نیاز دارم.

 

۳. به نظرت چرا باید وبلاگ نوشت!؟
به نظرم وبلاگ نوشتن یه جور دریچه اس، دریچه ای که میتونی سال ها، روزها و ماه ها بعد وقتی به پسناش نگاه کنی، خود اون موقعتو درک کنی و از چیزهای گذشته سپاسگذار باشی، دریچه ای که باعث میشه بفهمی چه چیزایی توی افکارت پررنگ ترن، چه اولویت ها و دغده هایی برات اهمیتشون بیشتره، دریچه ای برای رشده. خود من تا قبل از زدن این وبلاگ هیچ انگیز یا هدفی در باب نوشتن نداشتم ولی بعد هنوز 3 ماه نگذشته از زدنش فهمیدم چقدر روی طرز فکر و قلمم تاثیرگذار بوده، باعث شد بیشتر فکر کنم به دست ها و استعدادها و مهارت ها. 
وبلاگ آدم هارو بزرگ تر میکنه و عاقل تر. آدم های توی بلاگستان شبیه عموم اهالی اینستاگرام و توییتر و ... نیستند. وبلاگ به نظرم یه چیز خیلی دلیه و شبیه یه غار، یه کنج یا یه اتاق زیرشیرونی میمونه که توش هرچقدر دلت بخواد میتونی بخندی و گریه کنی، مصنوعی هم نه، واقعی و حقیقی
ولی در کل دلایل وبلاگ نوشتن نسخه ای نیست که برای همه بنویسی، برای هرکس متفاوته و شاید اصلا کسی دلش نخواد در این قالب خود و فکرشو به اشتراک بذاره.

 

۴. به نظرت یه وبلاگ ایده آل چه مشخصاتی باید داشته باشه!؟
اصلا مشخصاتی باید داشته باشه؟ 

وبلاگ ایده آل، خب وبلاگا خیلی وقت ها شبیه خوندن یک آدم اند و آدم ها هم با هر تفاوت، طرز تفکر، شخصیتی منحصر به فرد اند و هرکدوم نقص و خوبی هایی دارند که اون هارو از بقیه افراد متمایز میکنه و به نظر من وبلاگ ها هم همینن، هم نقص دارند و هم خوبی و ما خواننده کلماتی هستیم که از وجود نویسنده شون برخاسته. و فکر میکنم وبلاگ ایده آل چارچوب و مشخصات خاصی نداره و کاملا بستگی به نویسنده و خواننده مطالب داره که اون رو وبلاگ جذاب و ایده آلی میدونه یا نه.

 

۵. بیشتر کدوم موضوع رو در وبلاگ ها دوست داری!؟
یعنی بیشتر چه وبلاگ هایی رو دنبال میکنی!؟

وبلاگ هایی که بین خاطرات و احساسات زندگیشون دغدغه دارند، وبلاگ های داستان کوتاه، معرفی کتاب و فیلم و موسیقی و وبلاگ هایی که میتونن به دانشت اضافه کنن و قلم قشنگی داشته باشن :)

 

۶. نظرت راجع به سرویس های وبلاگ‌دهی چیه!؟
بیان برای من خونه خوبیه و از امکانات و ظاهرش هم راضی ام و به نظرم نسبت به سایر سرویس ها امکانات جدیدتری در اختیار کاربرهاش میزاره. قبلا هم توی میهن بلاگ و بلاگفا بودم. میهن بلاگ هم محیط کاربری و فضای خوبی داره و تجربه اش برای من لذت بخش بود و بلاگفا، فکر میکنم واقعا تجربه تلخی بود که نیمی از یادداشت های هشت تا یازده سالگی ایم رو از دست دادم و یکباره نابود شد و خب نیمی از کاربرهاش رو اون موقع از دست داد.


و برای بهتر شدنشون چه پیشنهادهایی داری!؟
چیزی که به نظر من باعث میشه که خیلی ها بلاگستان رو یک فضای کم مخاطب و کهنه ببیند و نخوان وارد این محیط بشن، بروز رسانی نکردن امکاناته و همینطور فعالیت کم سرویس های وبلاگ دهی توی بلاگ خودشون. معمولا اولش همه یک سیر فعالیت سعودی دارند ولی بعد از مدتی دیگه حرکت نمی کنند. اگر خود سرویس های وبلاگدهی شروع به برگزاری چالش و مسابقه کنند، ایده های بلاگرها برای بهتر کردن سرویسشون رو پیاده کنند، جنب و جوش این محیط مطمئنا افزایش خواهد داشت و مخاطب بیشتری هم پیدا می کنه. همچنین برام همیشه جای سواله که چرا سرویس های وبلاگ نویسی اپ گوشی مختص به خودشون رو راه اندازی نمی کنند.


۷. نظرت راجع به محیط وبلاگ نویسی (افراد) چیه!؟
وبلاگ هایی که من میخونم و دنبال میکنم معمولا افرادی هستند که همیشه از تجربه، دانش و حرف و کلامشون لذت می برم و برام آدم های جالب و جذابی هستند که دوس داشتم توی دنیای واقعی هم باهاشون در ارتباط بودم. در نتیجه همیشه نسبت به این محیط حس خوشایند و لذت بخش داشتم و دارم و خدارو شکر میکنم که به آغوش وبلاگ نویسی برگشتم :)


و برای بهتر شدنشون چه پیشنهادهایی داری!؟

پیشنهادی در حال حاضر به نظرم نمی رسه


۸. ویژگی‌ای از بلاگری دیگه که دوست داشتین اون ویژگی رو داشته باشین.
دانش، تجربه و خوش قلمی و واضح بودن گفتار بعضی از دوستان بلاگستان :)


۹. چندتا از لبخند هایی که در بلاگ بیان (و سرویس های دیگه) داشتید رو با ما در میان بذارید.
من هر وقت اومدم و پنل و وبلاگم رو باز کردم، پست گذاشتم، جواب نظراتم رو دادم. پر از حس خوب شدم. بهتره بگم آدم های بلاگستان همیشه باعث شدن که لبخند بزنم و این محدود به یک پست یا کامنت و روز نیست :)
بعضی وقت ها هم که به نوشته ها و نظرات قبلیم سر میزنم، یه لبخند نیش دار میاد رو صورتم، یه جورایی انگار از خودم شگفت زده میشم.

 

۱۰. بدون تعارف ترین حرفتون با وبلاگ‌نویس ها چیه!؟
ممنونم که منو توی جمع دلنشین خودتون پذیرفتین :)


چیزی هست که بخواید بگید و ما بهش اشاره نکرده باشیم!؟
خیلی خوشحال میشم و دوست دارم بدونم که وقتی مخاطبای من این وبلاگو و نوشته هاشو میخونن، چه تصویری از نویسنده شون پیدا می کنند و اون رو با چه مشخصاتی تجسم می کنند :) و اینکه آیا سایز نوشته ها مناسبه؟ فونت و سایز چشماشونو اگر اذیت نمی کنه؟ اگه مشکل ایجاد میکنه بزرگترش کنم

 


برای تنها آشنای بیکران، مایه خوشدلی

میدانی اولش ترسیدم، اضطراب گرفتم و فکر کردم چرا باید بحث وبلاگ داشتنم را پیش می کشیدم، چرا اصلا یک دفعه پذیرفتم روی کاغذ دفترت یادداشتش کنم؟ اینستاگرام چطور؟ الان خنده ام می گیرد، از تمام پافشاری هایم خنده ام می گیرد.

بعضی وقت ها اتفاق ها و آدم هایی هست که تغییرت می دهند، می توانند دورت یک حباب شیشه ای بزرگ بکشند یا همان گوی شیشه ای را بشکنند و بیایند تو، کنارت بشینند و حتی خیلی کوتاه، حتی خیلی ناپیدا و پنهان حالت را خوب کنند. من توی یک حباب شیشه ای بودم، چیزی که معلوم نبود خودم آن را دورم کشیدم یا کسی مرا مبحوس آنجا کرده است، شیشه ای که معلوم نبود خودم انتخاب کردم تویش بمانم و به تماشا بشینم یا به اجبار زنجیرش شدم، یک بمب احساسی ناگوار که نمیگذاشت دلم بخواهد خودم را نشان بدم، درباره چیزهای موردعلاقه ام حرف بزنم یا تلاش کنم دوست دیگری پیدا کنم. میترسیدم، میترسیدم باز کسی حالش از من بهم بخورد، بار دیگر کسی دلش بخواهد پس از سال ها دوستی و عشق و حال همگانی مرا هل بدهد، بگوید خوشش نمی آید که اینورها پیشش باشم، پیش گروهمان باشم، پیش خودی که خرج کرده بودم باشم و دوباره وابستگی به آدم ها کار دستم دهد و مغزم را بجوید. آدمی نبودم که جانم برای دوستانم برود، دلم بخواهد یک دوست صمیمی داشته باشم که اینور و آن ور دنبالم بیاید و همیشه کنارم باشد، من توی دنیای خودم بودم، دنیای حرف ها، کتاب ها و فیلم های دلخواهم، دنیای خیال و رویایم و احساسات کوچک خودم. راهنمایی که شدم، بیشتر وارد اجتماع شدم، بیشتر دلم میخواست آدم ها را بشناسم و دوست های صمیمی داشته باشم، شبیه همین تصویرهای خوش فیلم های تینیجری و اینستاگرامی، خنده های بلند، بیرون رفتن های دست جمعی. افتاده بودم وسط یک دنیای غریبه، میخواستم جالب باشم، میخواستم پیش آدم های جالب باشم. دوست پیدا کردم، دوست های خل، شاد، باحال و محبوب و وابسته شدم به خاطرات و خوشگذرانی هایمان. می دانی نمیدانم چه شد که دیگر هیچ خبری از هم نداریم، تا شروع سال نو باهم چت نمیکنیم ولی میدانم که من این وسط بی گناه مظلوم تنها و بیچاره نیستم، تقصیر داشتم، تقصیر داشتیم. حتی فکر میکنم تلاش میکردم تصویری بسازم که بقیه دوست داشته باشند و نه خودم و بعد افتادم وسط یک حباب شیشه ای که فکر می کرد برای بقیه کم است، مسخره است و مضحک. الان که فکرمیکنم بزرگ شدن اگر چه  گاهی تلخ و ترسناک است ، وقتی که کم کم وارد نگرانی ها و دلمشغولی های بزرگترها می شوی، وقتی که کم کم از چیزهایی که دوست داشتی بدت میاید و نسبت به گذشته ات و تمام تجربه هایت گاهی بی احساس  و سنگ میشوی. اما خودش امید است، امید به روزهایی که تغییر میکنی، می فهمی نمره کلاسی فلان درس راهنمایی و دبستانت، نظر فلان معلمت، انضباطت احمقانه ایی که اگر نیم نمره اش کم می شد خودت را زیر فکر خفه میکردی، فلان حرف, فلان آدم ارزش حرص و استرس و اضطراب نداشته، ارزش اشک نداشته، ارزش فکر نداشته. امید است به تجربه هایی که سال های پیش کسب کردی، چیزهایی که باعث می شوند خسته نشوی، باعث می شوند پربار و پربارتر شوی، انتخاب ها، حرف ها، احساسات و آدم های بهتر. هنوزهم علاقه ای ندارم روز به روز بیشتر به دنیای بزرگ ها نزدیک تر شوم و توی حرف ها و دغده هایشان گم شوم، دوست ندارم چیزهای موردعلاقه ام را فراموش کنم و ببینم هیچ چیزی در دستانم برای این دنیا ندارم اما بزرگ شدن با تمام بار سختی که بر دوش میندازد قشنگ می شود، وقتی به گریه های گذشته ات میخندی، وقتی روزهای بدت جوک بی مزه می شوند. ولی باز هم سخت است، فکر کردن به این که تو هم یکی از همین دونده های شهری، فکر کردن به این که بازهم امسال هیچ کاری نکردی.

میدانی نه بیکران، نه اینستاگرام هیچ چیز خاصی ندارند، هیچ مطالب اسرارآمیز و خیلی شخصی ندارند، کاملا معمولی اند، مطالبی کاملا معمولی از روزگار زندگی، رویداد ها و احساساتش. با به دست آوردن آدرسشان چیز مهمی پیدا نمی شود. اما من نمیدانم چرا ترجیحم این است که در سایه بمانم، سایه خودم و دنیایی که کسی قرار نیست مسخره اش کند.

ممنونم، ممنونم به خاطر آن روز که تا آدرس بیکران را از من نگرفتی ول نکردی، فکر میکنم این اولین ضربه برای شکستن حباب شیشه ای اطرافم بود. شاید فکر کنی کار خیلی خاصی هم نبود، اما بود، بزرگترم کرد، گذاشت گاهی فقط به تماشای آدم ها خلاصه نشوم، حرف بزنم، فکر نکنم، انقدر به چیزهای چرت و پرت فکر نکنم، به اینکه وای نکنه فلانی بگه؛ نکنه فلانی فکر کنه، نکنه فلانی ازم بدش بیاد و هزاران فلانی دیگر، زامبی های مغزم. ممنونم که حبابم را خرد و خاکشیر کردی، نشستی کنارم، حتی اگر ناپیدا، ممنونم که هلم دادی توی این مسیر، این مسیر پر از دلخوشی و آدم های دلخوش کننده

مایه خوشدلی عزیز، میدانی این آرامشی که همیشه همراه ات هست می تواند خیلی از گلوها را رها کند، قفل هایی را بشکند و غم هایی را از دل بردارد. ممنونم از دریای آرامش دلت و حرف هایت.  این آرامشی که نمی گذارد بترسی، بلرزی، عاقلانه حرفت را نزنی. از آشنایی ام خوشحالم، خیلی خوشحال، چون فکر کنم آدم توی زندگی اش باید کسی مثل تو را داشته باشد، کسی که بتواند حباب های شیشه ای را بشکند و آرام کنارت بشیند و باهم چای بخورید. کسی که بلد نباشد دل بشکند و هرموقع بحث آینده که پیش میاید بگوید اگر زنده بودم، همین قدر آماده، همین قدر با آرامش و تو محو بشی در همین جمله، فکر کنی و بخواهی مثل همان موقع خرد و خاکشیر شدن حبابت، تغییر کنی.

مایه خوشدلی عزیز، ازت ممنونم، از این حجم زلالی که با خودت میبری.

این پست قرار است سه ماه دیگر به دستت برسد،کمی پس از زادروزت. نمیدانم تا آن موقع چقدر افکار و احساساتم تغییر کرده ، فقط میدانم حقیقا همیشه ممنونت خواهم بود، از پیام قشنگت توی روز تولدم ممنونم، چون بانی این نامه ای شد که قلمش دست خودم نبود، هی میرفت و میرفت.

تولدت مبارکمه مایه خوشدلی عزیز، نرگس.

 

پ.ن 10 شهریور :دوباره خواندمش، چیزی از حرف ها تغییر نکرده

پ.ن 2 : میدانم که آخرین بازمانده از چالش قاب دلخواهم. خیلی شرمندم. حتما قاب رو آپلود میکنم میذارم. خدا همه رو از خرابی لپتاب حفظ کنه.

 

بال هایی از 2750 تن نیترات آمونیوم، اشتباه و درناهای کاغذی

آنجا ثبت شده بود، نقطه ای سیاه در آسمان

بچه که بود از مامان پرسیده بود که آدم ها پرواز می کنند یا نه و او گفت نه ، پرنده ها نوک می زنند، زودتر کشته می شوند و دیگر بلبل و کلاغی نمی ماند.مدرسه که رفت مثل نصف کودکانی که با رویاها پر بودند، رویاهایی از جنس خودشان، یا شاید هم از جنس آرزوهای بر باد رفته پدر و مادر؛ در پاسخ شغل مورد پسندش چیست گفته بود خلبان. بزرگتر که شد، سر جلسه امتحان انشا با موضوع پرواز بدون بال، از ذهن گفته بود از پر زدنی صرفا با خیال.

قد که کشید، هنوز از پله های هواپیما هم بالا نرفته بود، میز پشت صندلی را پشت سرهم باز و بسته نکرده بود و روی پاکت های استفراغ نقاشی نکشیده بود و پس از آن پله های ترقی و پیشرفت را در ابرها نساخته بود، او روی همین گرد و خاک زمین مانده بود، می نشست پشت دخل، یک دو سه، یک لبخند ملیح، چیز دیگه ای نمیخواین؟، بفرمایید بقیه پولتون، شیشه مغازه شکست، دوباره آشوب بود.

قدش که آب شد، خمیده که شد، هنوز هم از پله های هواپیما بالا نرفته بود، از صبحانه گند پرواز گله نکرده بود، چمدانش را به زور بالای سرش جا نداده بود، مهماندار به خاطر عقب کشیدن صندلی به او تذکر نداده بود و پله های ترقی و پیشرفت زمینی اش هم جیر جیر می کردند و کهنه بودند. می نشست جلوی مغازه، شیرینی می خورد، پیاده ها را برانداز می کرد، برایشان داستان می ساخت، برای خودش داستان می ساخت. قصه آدم های شاد که به آرزوهایشان رسیدند.

صدای بدی آمد

نقطه ای سیاه در آسمان ، هنوز هم از پله های هواپیما بالا نرفته بود، ولی پرواز می کرد، نه کلاغی نه بلبلی، با بال هایی از 2750 تن نیترات آمونیوم

 

آنجا ثبت شده بود، نقطه ای سیاه در آسمان. چهارشنبه، آن ها از پله های هواپیما بالا رفته بودند، صدای بچه های کوچکی که گوششان گرفته بود را تحمل کرده بودند، از مهماندار پتو خواسته بودند، با تذکر مهماندار گوشی شان را خاموش کرده بودند و پله های ترقی و پیشرفت را در سرزمینی دیگر ساخته بودند. ولی خب کسی چه می داند، شاید هنوز کسی بود در آرزوی پرواز بود بدون اینکه پرنده ها نوک بزنند

صدای بدی آمد

پرواز می کرد، نه کلاغی نه بلبلی، با بال هایی از اشتباه

 

آنجا ثبت شده بود، نقطه ای سیاه در آسمان.

صدای بدی آمد. از درختان ساکورا، درخت های صورتی گیلاس چیزی نماند

کسی نماند

پرواز می کرد، نه کلاغی نه بلبلی، با بال هایی از درناهای کاغذی، از بمب های جنگی

 

من از این بال ها میترسم، دوستتان دارم، مواظب خودتان باشید. در خیال خودتان بچرخید، توی دنیای کتاب ها گم شوید، بخندید و مواظب خودتان باشید، لطفا. همدیگر را دوست داشته باشید، بین هم مرز نکشید، توهین نکنید، مهربان باشید، حواستان به دل آدم های دور و برتان باشد و مواظب خودتان باشید، لطفا، خواهشا.

 

If you don't have a pop art decorated house yet, what are you waiting for? Here are our thoughts on the matter... | www.essentialhome.eu/blog

درختستان کابوس عصرگاهی

فکر کنم یک اردوگاه جنگلی خیلی بزرگ بود، شاید هم فقط یک درختستان بی انتهای کاج. شبیه اردوگاه های خوش و آب رنگ پیشاهنگی توی فیلم های نوجوانانه مضحک ولی جذاب، یک کلبه چوبی بزرگ، ده ها چادر و کیسه خواب و مسیری سبز و مه آلود شاید به سمت دروازه خروج. یک گروه بزرگ نوجوان های کله شق و خوشبخت و خوشحال و دو سه تا آدم بزرگ عجیب الاخلاق.نمی دانستم چرا آنجایم، فقط می دانستم تا ساعت 3 بامداد می شود آنجا ماند. همه جا پر بود از چمدان های ریز و درشت. چندتا از هم نشینان صمیمی ام را هم دیدم، خوش خنده های مضحک. توی چادر نشسته بودم کف زمین، با خودم حرف میزدم، آنجا هم باز درگیر بودم، درگیر آدم ها و دوست ها و حرف ها و چیزهایی که نمی دانستم، چمدانم استفراغ کرده بود، لباس ها و کتاب ها بیرون ریخته بودند. نشسته بودم، نمی دانستم خوشحالم یا غمگینم، فقط از تمام وجود تنهایی را میان خوشبخت های کله شق حس میکردم و خودم برای خودم حرف میزدم. فکر کنم یکی از رفیقان از پنجره طعنه زد، چه گفت؟ یادم نیست ولی آن لحظه فهمیدم رفیقی در کار نیست.

شب بود انگار، چراغ ها روشن شده بود و همه جا پر از خنده های آرمانی بود. رفته بودم توی آن کلبه چوبی، چه عجیب بود. نیمه کدام فصل بود؟ یادم نیست، ولی درخت کریسمس گنده وسط نشیمن جا خوش کرده بود، یک اتاق عجیب براق، سرشار از چیزهای پولکی، اکلیلی و خودشیفتانه. تنها نبودم، خانمی هم بود، با موها و لباس هایی به سیاهی شب، حرف میزدیم، درباره اینکه چقدر این اتاق زننده است، باید ملایم می بود، ملایم آبی آسمانی.

ساعت 12 بود. چای ریختم، گفتم وقت است حالا.. چمدانم را جمع می کنم. از پنجره نگاه کردم، زمین پر از چادر و ریسمان و آتش و پایکوبی خالی شده بود، تاریک و سرد بود. هم نشینان داشتند می رفتند، عجله داشتند، سوار دوچرخه شدند و تند تند رکاب زدند و دور شدند. ترسیدم، به پنجره کوبیدم، شاید بفهمند من اینجا جا ماندم. لباس ها را چپاندم توی چمدان، از پله ها آمدم پایین، می خواستم بروم اما نمی شد، تنها بودم، شب بود و جنگل مه آلود. مامان داشت زنگ می زد، می خواستم جواب بدهم اما نمی شد، قطع شد، شارژ نداشتم، آنتن نبود. رفتم تو.

ترسناک بود، تنها بودم. وسط ناکجا آباد یک جنگل مه آلود، با کلبه جنگلی کریسمسی، با اتاقی که برق میزد و مضحک و پولکی بود، اتاقی که ملایم آبی آسمانی نبود، همراه زنی که نمی دانستم دوستم است یا دشمنم، گرگینه است یا خون آشام گیر افتاده بودم، نمی دانستم چرا، برای چه این خواب را دیدم، فقط دلم توی خواب برای خودم سوخت، دردناک بود.

احساس میکنم استعاره ای از زمان های دور، شاید هم الان بود. نمی توانستم با مامان درد و دل کنم، نمی توانستم با رفیقان مشکلات را حل و فصل کنم، نمی دانستم کجای زندگی ام، از ابزار وجود شرمسار بودم و شاید مثل همان چمدان نیمه باز آمادگی نداشتم با این همه اتفاق پیش از 3 بامداد روبرو شوم و توی زرق و برق لبخندها گیر افتاده بودم.

 

ول کن، شاید فقط یک خواب مضحک عجیب عصرگاهی بود

احمق نشو

دوباره

خواهش میکنم

گذشتن و رفتن پیوسته نباش.

احمق نشو، احمق نشو، احمق نشو

ولی من جا ماندم

 

illustration by Monica Rohan

قرچ

قرچ، قرچ، قرچ. زن موهایش را کوتاه می کند، دسته های بند گیسوان آرام توی سینی آرایشگر می افتند. تا چند روز دیگر قفسش، بریس میلواگی مختص کمرهای دارای مار افسار گسیخته را باید بپوشد. 23 ساعت در قفس برای رام شدن مار پریشان اسکلتش و 1 ساعت برای پرواز پرنده کوچک دلش. قرچ، قرچ، قرچ. از کوتاه کردن موهایش می ترسد، از اینکه آن دماغ دلقکش بخواهد بیشتر نمایان شود، بیشتر بخنداند و گوش های پیچ در پیچش نتواند زیر خروار گیسوانش پنهان شوند. اما کوتاهشان میکند و اگر نه گیر می کنند، موج های آبی اش لای پیچ و مهره های قفسش زندانی می شوند و هنگامی که از اسارت رهایشان کند، ماهی ها می افتند روی شانه های خشکش، تلو تلو میخورند، می میرند و دریای گیسوان آبی اش، ماهی نخواهند داشت. قرچ، قرچ، قرچ. حال یک دریاچه روی سرش به جا مانده، زن گیس های بریده شده را دسته می کند، شانه می زند و روی کلاه می دوزد. دختران ننه دریا هم در پیچ و تاب روزگار گیر افتاده اند و دریا و ماهی هایشان را فروخته اند. روزگار عجیبیست نازنین، دل هایمان را هم تازگی ها می فروشیم، شاید هم نه، ماهی هایشان را می فروشیم، می گذاریم زیر دست ها نفس نفس بزنند و در آخر هیچ نمی ماند، ما می مانیم و دریایی که دریاچه شد، کوچک و کوچکتر شد و توده های هوا هم گذری از او نکردند. ما می مانیم و دریاچه ای که دیگر امید ندارد

 

آفتابگردان در زمستان

تابستان که متولد می شود، اتاق صورتی مضحک من، حوالی ساعت 3 بعد از ظهر، از آن حال بی روحش که با نورهای مصنوعی سرازیر شده خارج می شود، چراغ ها خاموش می شود و آفتاب پاک تابستانی به زور از پاسیوی خاکستری روی تخت، روی لباس های شلخته ام روی صندلی می بارد. بارشی که عمیقا برای این روزها لازم دارم، روز هایی که حال آدم ها و زمین خوش نیست و آفتابگردان های امیدشان خشکیده است. من دلم میخواهد آفتابگردانم زنده بماند، حتی در زمستان های سهمگین دنیا. اگر آن روزها که ونسان ونگوگ عزیز، این غمگین ترین نقاش جهان در پاریس بود و تابلو گل های آفتابگردانش را می کشید بودم، در خانه اش را می زدم و برایش کیک لیمویی یا شایدهم پرتقالی می بردم، نقاشی نجات دهنده اش را تحسین می کردم و می گفتم هرگز نگذارد شادی زرد و نارنجی اش از اتاق آفتابی اش فرار کند.

کسی نیست که معمولا از من عکس بگیرد، بعضی وقت ها احساس میکنم قشنگ ام، چشم هایم قشنگ است و دماغ نامتعادلم خیلی هم به صورتم می آید. ساعت 2 بعد از ظهر که آفتاب باران خودش را شروع می کند، لباس هایی که دوستشان دارم میپوشم و میروم زیر باران نور و توی آینه، از خودم عکس می گیرم. هم نشینانی داشتم و دارم که تمام پست ها و عکس هایشان سرنوشت تصویر خودشان، یا صمیمی ترین دوستانشان است. کسانی که از همه لحظه های خوششان با رفقای صمیمی فیلم دارند. با خودم فکر میکنم شاید دوست داشته باشم این حجم از خاطره را همینقدر شفاف و واضح مثل آن ها نگه دارم اما به نظرم می آید این دوربین و گوشی در دست گرفتن ها، طعم لحظه های خوشی را کم می کند. چه میدانم!

این تابستان، با وجود همه بلایای طبیعی و غیر طبیعی ته دلم خوشحالم. شاید چون احساس تنهایی نمیکنم، همان تنهایی که پارسال از آن می نالیدم. امسال خوشحال تر خواهم بود، چون آدم هایی هستند که تکه های پازل تنهایی هم را پر می کنند. حتی با یک پیام خیلی خیلی کوتاه، حتی با یک سلام چه خبر و چه قدر دلم می خواهد بیشمار بنویسم، بیشمار کارهای رنگارنگ انجام دهم و خواننده و تماشاگر روایت های بیگران شوم، مخصوصا در حال حاضر که صدها ستاره روشن توی پنل کاربری برایم چشمک می زنند. بیشتر مینویسم، بیشتر

 

 

فصل نور امسال را دوست دارم، انگار آفتابگردان در زمستانم.

 

پ.ن: از اونجایی که خیلی وقت بود پا به دنیا وبلاگ نویسیم نگذاشته بودم، اگه چالشی در جریانه خوشحال میشم خبردارم کنین تا شرکت کنم :) از حرکت کردن توی جریان تازگی ها لذت میبرم :)

چرا درباره مبل های زرد راه راه سریال نمی سازند؟

یک مبل زرد راه راه با چوب سفید، مثل آن مبل های طلایی سلطنتی گنده و مغرور نیست که هیچ حس قشنگی به آدم نمی دهند و فقط به درد این می خورند که در مهمانی های زنانه باشکوه، با لباس هایی که برای انتخاب کردنشان سه ساعت قبل رفتن درگیر بودی رویشان بشینی، یک حس شاهدخت گونه به خودت بگیری و عکس بگیری. این دسته مبل ها شبیه آدم های قشنگ دکوری هستند که هیچوقت کنارشان احساس راحتی نمیکنی،نه موقع تلویزیون دیدن و نه هنگام چرت عصرگاهی. شبیه آن مبل های خمیده و بی چارچوب بیش از حد خودمانی هم نیست، همین مبل های ال شکل تشک گونه. میدانید چرا خمیده اند؟ بیش از حد بی شیله پیله و کم توقع اند، و آدم ها را با قلب پنبه ایشان حتی اگر اذیتش کنند هم می پذیرند، چارچوب و مرز هم حالیشان نمی شود، راحت و در بیشتر مواقع سرخوش و شادان.

او یک مبل عمیقا معمولی برای یک نفر و شاید نصفی است. شاید قبل ترها نه زرد راه راه بوده و نه چوب سفید داشته. قبل ها شاید یک مبل صورتی چرک با راه راه زشت سبز فسفری و نارنجی بوده است، متعلق به خانواده ای نامتوازن با یک مامان همیشه بیگودی پیچ غرغرو، عاشق پیشه قفسه نوشیدنی های انرژی زای فروشگاه ها و دارنده دستور پخت کیک های لیمویی با اندوه بخصوص، بابای کلکسیونر کروات های مضحک و چهار بچه جن خانگی. گاهی بیگودی پیچ مینشست آنجا و با دوست صمیمی اش پشت تلفن برای بیرون رفتن هایی که هیچگاه به سرانجام نمی رسد برنامه ریزی می کرد، درد و دل می کرد و قهقه می زد و آب انگور می خورد. گاه کراوات جمع کن لم می داد رویش، کلکسیونش را نمایان می کرد و برای بچه هایش دانه به دانه مشخصات منحصر به فردشان را می گفت، بچه ها هم وانمود می کردند اصلا حوصله شان سر نمی رود مبادا بابایشان تصمیم بگیر یک کلکسیون مضحک دیگر جمع کند. بزرگ شدن این دیوچه ها هم جسم و روح مبل را لکه دار کرده بود، مبل برای آن ها شده بود تکیه گاهی برای شیر خوردن، آروغ زدن و در بعضی مواقع دستشویی کردن. مبل زرد راه راه شاید قبل مبل صورتی چرک با راه راه زشت سبز فسفری و نارنجی بود که تکیه گاه و شاهد یک خانواده عجیب دوست داشتنی بود و گذشت روزگار لکه های آب انگور، شیر، جیش را بر چهره اش نشانده بود. خانواده نامتوازن هم کم کم از او خسته شدند و  او یک روز کنار تمام زباله های بی اهمیت فراموش شده گذاشته شد و شاید مهربانی اندوه و زشتی را از چهره اش برداشت و به جای آن زرد راه راه دلگرم کننده نهاد، گوشه دل خانه اش جایی برایش باز کرد و رویش تا سر حد مرگ کتاب خواند، فیلم دید و چای خورد.

شاید اصلا از همان لحظه پا گذاشتن به جهان هستی، یک مبل زرد راه راه با پایه های سفید در ویترین مغازه بوده است، زیبا و دوستداشتنی کنار میزهای چوبی و لوستر های نورانی. دختری با پیراهن های گشاد کبریتی، با یک کوله شب پرستاره در راه چشمش می افتاده به او، با خودش می گفته این برای خانه زیرشیروانی دار دلبری در کنار کافه ای دنج و کتابفروشی پیرمرد خندان چه مناسب است، یک لبخند کج و کوله به ویترین زده، رفته توی مغازه، پول های خیالی اش را ریخته روی میز، مبل زرد راه راه با چوب سفید را سوار جاروی جادوییش کرده و برده اش به خانه ای در سرزمین کلمات.

الان می نشیند، نگاهش می کند و به این فکر می کند که چقدر خوب است لکه های خوشی روزگار رویش بشینند و او به جانشان بی افتد. مبل هایتان را دوست داشته باشید، مخصوصا لیمویی و زرد و سرخابی و آبی اقیانویسی شان را، آن ها کسانی هستند که سریال زندگی ما را می بینند، تکیه گاهمان می شوند برای آرامش، خوشی و غم و مثل پیرزن های چروکیده بامزه، لکه های خاطرات شادی و غم ما کم کم روی جسمشان نمایان می شوند. این لیموست، یک مبل نقاشی شده راه راه زرد، او هم شما را دوست دارد :)

 

+ عیدتون مبارک رفقا! منحنی لبخندتون پابرجا :)

اگر نارنگی ها منقرض شوند، شمعدونی ها دق میکنن

امروز عجیب است. دیگر از انتهای کلاس، هنگام خستگی ها و غرولند های گاه و بی گاه، بوی نارنگی هوا را دلپذیر نمی کند. دوست کوچک نارنجی مان از هستی محو شده است. از امروز دیگر باید برای خودمانی شدن با میوه ها جان بکنی، نارنگی دختمان نیست که خودش را آسان، از پوسته بیرون بیاورد و جمع را خیلی زود از گرمای وجودش قشنگ کند. دوستان سیاه پوش او شوید، دیگر چه کسی می خواهد سرآغاز دوستی هایمان شود؟ نکند رفیقان دبستانی را از یاد برده اید؟ همان کسانی که یک لبخند کج و کوله با دندان های نصف و نیمه مان تحویلشان می دادیم، ظرف نارنگی را جلویشان میگرفتیم و بنگ، یک دوستی بی نظیر کودکانه،  درست همانند خود نارنگی صاف و ساده.

هم نشینان بیاید به سوی آرامگاهش برویم و خواهرش پرتقال را دلداری دهیم. ما او را از دست دادیم، کسی که همیشه در مسیر اردو، بغل دستمان توی اتوبوس مینشست و سفر کوتاهمان را خوش می کرد، همان دختر ریزه میزه ای که دولپی توی دلمان جایش می دادیم و مهربانی هایش را می چشیدیم. شاید از امروز فقط بوی خیار از نیمکت های آخر کلاس بلند شود اما هیچ خیار عصا قورت داده بدخلقی نمیتواند جای عزیز دلمان، نارنگی جان را بگیرد و شمعدانی های حیاط در همین چند ساعت کوتاه دق کرده اند. دلمان برایت تنگ می شود روحش شاد و یادش گرامی.

خداوند خواهر عزیزشان پرتقال، مادر گرامی شان نارنج و پدر دورگه شان گریپ فروت را صبر دهد.

بغض آب انگور


هیچوقت تا سخنان آب انگور گاز دار تمام نشده رهایش نکنید، بغضش می شکند و اشک های جاریش دامن کتاب های آنتونی هوروویتس را می گیرد و از آن روز شرلوک هلمز و موریاتی از خشم و نفرت بنفش چهره می شوند و شب ها روی میز آشپزخانه لم می دهند و بطری های آب انگور را پشت سر هم سر می کشند، احتمالا به دختری فکر می کنند که دل آب انگور گازدار را شکسته است. آه آب انگور عزیز، گوریل انگوری را شادمان کردی و برای مردمان بی شراب، فرصتی در اینستا فراهم آوردی تا با می قرمز در جام الکی شاخ های گاو بر سر نهند و قلب های فراوان زیر عکس هایشان تلنبار شود. حال پوکیدی، چه کنم که در سرزمین کلمات سیل اشک های خونت را روانه کردی؟ هیچکس شرلوک هلمزی که بوی انگور بدهد را به عنوان کارآگاه به رسمیت نمی شناسد. شرلوک جان من باید بوی قهوه بدهد، قهوه هایی که شبانه در حال فکر کردن به پرونده های سرازیر شده روی میزش، در خانه ای در خیابان بیکر خورده. آه موریارتی شرور الزوایا را تصور کن که بوی انگور دهد. ولی شاید هم حق داشتی، هیچ قهرمان و ضدقهرمانی عطر انگور را انتخاب نکرده، ببخشید آب انگور گازادار عزیز، به سرم ضربه خورده، فریاد هایم را بر سر تو کوبیدم. نمیدانم فراموش شدن طعم و بوی یک آب انگر بخت برگشته چه حسی دارد، توی دنیای ما آدم ها مردم عطر های پاریسی می زنند تا معشوقان و دوستداران بوی واقعیشان از درد بمیرند!

جنوب، امید، ناگوار و دیگران

روی فرش های سبز نمازخانه نشسته بودیم و شوفاژ را تکیه گاه گرم شانه هایمان کرده بودیم. درباره نحوه ترکیدنمان روی مین های شناسایی نشده، سخنان مضحک میگفتم و می خندیدیم. بی آنکه که فکر کنیم چند هفته بعد، قرار است ما را همین مرگ که با شوخی هایمان همراه کرده بودیم، خانه نشین کند. غرولند سر می دادیم، برای اینکه هنوز چند نفری از مامان و باباها راضی به رهسپار کردن بچه هایشان نبودند و از لحظه هایی حرف میزدیم که با دوست داشتنی ترین دبیرانمان قرار بود بگذرانیم.  همین قدر ساده نشسته بودیم روی چمنزار نمازخانه و برای خوشی ها و حالمان در سفر رویا می بافتیم.

به 900 پیامی که برایم آمده بود چشم دوخته بودم، اخبار حوادث ناگوار مثل بمب شیمیایی، غم را در وجودمان پر کرده بود. اولین روزها شکلک های خنده می فرستادیم، از روز های پر آزمون خلاص شده بودیم و تا ظهر در بالین و کنار پتوی نازنین مانده بودیم. ولی بعد کم کم دلمان تنگ شد. برای کاغذ های بازی مافیا، تلنبار کردن ظرف های غذا روی دست بخت برگشته ای که از پله ها پایین می رفت، برای صبح های خوابالویمان، غر زدن هایمان برای کارهای نیم تمام و درس نخواندن های امروز. حقیقتا خودم این حجم از همکاری و همدردی و خوشی های همگانی را با 29 نفر، یک کلاس تجربه نکرده بودم. خیلی هایمان از هم دلخور شده ایم، روی سر یکدیگر رژه رفتیم و شاید حواسمان نبوده اشک یکدیگر را هم ریزان کردیم ولی در انتها همه این ها را به دست باد می سپاریم و یک صدا با تمام شوق و ذوق برای هم دست می زنیم و دست همدیگر را می گیریم. حلقه میزنیم و یک صدا باهم در انتظار فردا، شب را سحر کن را فریاد میزنیم، مایه خوشدلی را می خوانیم و یخ ها را می شکنیم.

وقتی جنوب در تندباد این ماه کنسل شد. همه از عمق دل برای لحظه هایی که قرار نبود اتفاق بیفتند غصه خوردیم. ما دلمان می خواست صدای زیپ چمدان بستنمان را بشنویم، صدای ساکت باشید را وقتی که در کابین های قطار با حرف های بی انتهایمان غوغا می کردیم را بشنویم. صدای خانم پزشکی که مثل همیشه آرامش و امید را دل هایمان جاری می کرد در راه بشنویم، ولی نشد و حسرت سفری که امسال هر پایه گذراند و ما نگذراندیم بر دل بچه های بدشانس ماند.

اما ما از آن آدمایی نبودیم که زود ناامید و افسرده بشینیم گوشه ای و روزهایمان را فدای گذر تلخ ایام کنیم. این را همان وقت که دو هفته ای نمایشنامه جدید نوشتیم، همان موقع که پنج کیلو بتونه را بی خردانه روی دکور خالی کردیم و باز نشستیم و دکور ساختیم فهمیدم. ما ابرهای بارانی را کنار میزنیم و آفتاب را مهمان دل های همدیگر میکنیم. دور بودیم، خیلی دور، نه خبری از قهقه هایمان پشت نیکمت بود و نه جمع شدنمان زنگ ناهار،توی حیاط و تعارف غذاهایمان به یکدیگر ولی باز خودمان بودیم. بامداد همان شوخ ریلکس بود و جک می فرستاد، لیلا همان خنده روی امید دهنده بود، مبینا همان مسئولیت پذیر قهار بود و من همان شیدا المسائل و همانی که گاه و بی گاه معرف سرگرمی بود. مافیایمان سرجایش ماند، گشتیم و برنامه ای پیدا شد برای بازی کردنمان. انگار که نه انگار، ما انجمن فارغان ز غوغای جهان بودیم.

می دانستیم، همه می دانستیم که برای دیدن هم و سفری که هرگز نرفتیم دلتنگیم، برای غوغای صدای چرخ های چمدان در ایستگاه قطار، برای عکس هایی از ما در جنوب، خندان و خوش و شاید خسته توی کانال مدرسه. بعضی ها خودشان را به بیخیالی می زدند. بعضی ها می نوشتند، عکس می گذاشتند، بعضی ها شوخی می کردند و تا پاسی از شب حرف می زدند و بعضی ها از چشم می باریدند. در آخر باز تنها می نوشتیم دلتنگیم و قلب می فرستادیم به امید این که شاید احساس کنیم همدیگر را در آغوش گرفتیم، یا مواظب همیم که در شلوغی های جنوب گم نشویم. فکر می کنم ما بچه های بدشانس امیدواریم و این فرقی با بچه های خوش شانس خوشبخت ندارد. این 29 نفر هوای هم را از صفحه های نورانی گوشی با صدای دینگ پیام هایشان دارند و در انتظار برای گرفتن برگه رضایت نامه می مانند.

 

 

 

گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan