بیکران

همنوایی معمولا شبانه ارکستر احساسات، با بوی دارچین و نعنا

چمدانی به اندازه پیراهن تنهایی

باید امشب بروم.

باید امشب چمدانی را

که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد، بردارم

و به سمتی بروم

که درختان حماسی پیداست،

رو به آن وسعت بی‌واژه که همواره مرا می‌خواند.

یک نفر باز صدا زد: سهراب

کفش‌هایم کو؟

 

سهراب شاید دلی زخم خورده داشت، جانی که هیچکس تکه هایش را نچسباند، بخیه نزد. خسته بود از مردمان خاکستری، آدم های فراموش شده در گذشتن و رفتن پیوسته، در تکرار روزها، در روزمرگی ها. از نارفیقان فراموش کننده در قهقه های خوشی. شاید درک نمی کرد چشمان خاموش را، دیدگانی که به لذت ها و خوشبختی های کوچک زندگانی بسته بودند. گودال لبخند را پر کرده بودند و بر صورت تنها زمینی بتونی مانده بود. ستاره های خوشی دل سهراب را می شکستند، تکه های روشنک های آسمانی قلب او را می دریدند. سهراب می خواست امشب برود، تنها به سوی وسعت بی انتها، به سوی سرزمین آرمانی. جایی که شعرها درک می شدند. همان جایی که کلمات حماسه آفرین بودند. می خواست امشب برود ولی باز صدایی در درونش می گفت: دلت جا مانده، دلت مضحک برای این شهر بی رنگین کمان تنگ شده. نرو میان این مردمان خاکستری باز دلت جا مانده.
سهراب می خواست برود اما اشرفان مخلوقات گاهی دلشان برای بدی ها هم تنگ می شود.

 

+ برداشتی از شعر سهراب.

 

هراس کف استخری ( نسخه دوم )

به ابتدای صف بلندبالای سرسره ای که به خنکای آب می رسد زل زده ام، بلند ترین سرسره بوستان آبی، رفیقان از پشت تشویق می کنند که بروم، ولی ایستاده ام. هراس برگشته است و در وجودم طوفان به پا کرده است.

 

یک صف بلندبالای دیگر با آدم های کوتاه، لرزان و اشک ریزان. بچه های کلاس سوم که از آزمون فرار کرده اند و شاید هم جامانده اند. همه باهم به مربی گیسو طلایی زل زده ایم، بی روح و جدی ابتدای صف ایستاده و منتظر نفر بعدی است. صورت همه مان زشت شده، شبیه بچه دیو های گریان شدیم، هیچکدام درست و حسابی آموزش ندیده بودیم.

هر ثانیه بیشتر باران می باریدیم و بیشتر دلمان پیچ می خورد. نوبت من رسید، مثل بید می لرزیدم و پاهایم انگار ریشه های درختی تنومند و کهنسال بودند که به کاشی های آبی استخر چسبیده بودند. نتوانستم، نتوانستم از بن و ریشه خودم را در دریای کوچک و عمیق استخر رها کنم. دستی بی رحمانه تبر ریشه ام شد و آب پریشان شد. یک لحظه هم با دست و پاهایی که می زدم خودم را روی آب نگه نداشتم.

گلوله های اشک و جیغ های هراسان من میان خنکای آب گم شد، خفه شد. رفتم پایین نزدیک شهر گمشده آتلانتیس. کف بخش عمیق استخر دراز به دراز افتاده بودم. خودم را در یک قدمی مرگ دیدم، به مامان و بابا فکر کردم، به تینا دوست صمیمی دبستانم که دیگر نمی توانم به خانه مان تا با قصرها و عروسک هایم بازی کنیم، آواز های مضحک بخوانیم، مامانم از دستمان حرص بخورد و ما پنهانی خرابکاری هایمان را جمع کنیم. به نقاشی نیمه تمام مسابقه مدرسه، به مامان که دیگر نمی توانیم پنجشنبه ها، بالای پاساژی، اکبر جوجه محبوبمان را بخوریم. فقط چند دقیقه وحشتناک طول کشید تا میله ای فلزی تنم را از اتاق آبی به بیرون بکشد. همه چیز مثل فیلمی کوتاه با پایانی غیرمنتظره گذشته بود.

صدای مربی گیسو طلا در گوشم می پیچد، از کاردرمانی گواهی برده بودیم، همه قبول شده بودند و تنها من میان کاشی های آبی و بوی کلر بی ثمر مانده بودم. گفته اش مبهم در یادم هست (( من شاگرد داشتم پا نداشته، الان قهرمان شناست.....)) آن روز، هیچ حسی نسبت به تواناییم پیدا نکردم. به خانه برگشتیم، در اتاق را بستم و  دشت بالشتم را رود های جاری از چشم آبیاری کرد. آه که چقدر تو بی عرضه ای، چقدر تو بی مصرفی، چقدر احمقی، حتی نمیتوانی توی آب دست و پا بزنی. بدبخت کودن مامانت حتما از داشتن چنین دختری حالش بهم می خورد.

از پله های سرسره  پایین می آیم، همه جای اینجا هم کاشی آبیست. آرام وارد بخش کم عمق استخر می شوم. با پیرزن هایی که برای آب درمانی آمده اند و مادرهایی که با شوق بچه هایشان شنا یاد می دهند همسایه شده ام و استخر را می پیمایم. تا سردم نشود، تا صحنه های دراز کشیدن کف پرعمق استخر تکرار نشود، تا حسرت شیرجه زدنم فراموش شود، تا طوفان درونم خاموش شود. من از تمام مربی شنا های گیسوطلایی دنیا متنفرم.

در دفتر مشاور، با انگشتانم ور می روم و به خودم می پیچم. می داند اضطراب خیلی وقت ها اشکم را درآورده. می خواهد ریشه یابی کند. می گوید به آدم ها فکر کن، به جسد سوخته ای که تو کشته ای، چشمانش مال کیست؟  چندی را نام می برم،  یکی از آن ها گیسو طلاییست.

 

+ نمیدانستم چه بنویسم، یک متن قدیمی در همین جا، نسخه اول را بازنویسی کردم اینی شد که روبروی چشم شماست.

برای یک لیلا در دنیای واقعی

لیلای دلبرک خوش خنده ام سلام

هم اکنون دو روز تا روزی که خورشید برخاست و تو نیز پا به این دنیای عجیب و غریب گذاشته ای مانده است. و آه بله من قرار است برای یکی از همنشینان عزیزم نامه بنویسم، چون دلش میخواهد، چون دلم می خواهد! من از آن آدم هایی نیستم که نامه های گوهربار قربون صدقه وار عشقم عزیزم کنان بنویسم. پس بدان هرچه که میخوانی از وجود و از واقعیت و فهم من از توست نه بلف های لوس احمقانه تکراری.

میدانی من در ارتباط برقرار کردن با آدم ها خوب نیستم، نمیدانم چه بگویم. هیچوقت کسی به من نگفته است که آدم خاص باحالی هستم و هیچوقت هم درست حسابی نفهمیدم کی هستم.

از دست تقدیر خوشحالم، ممنونم. که ما را باهم در یک مرتبه کانون، در یک کلاس و در یک مدرسه انداخت. حقیقی ترین خنده های بی شیله پیله من شاید پشت همین نیمکت های کلاس است. من همیشه درونم یک سانسورچی قهار دارم، میاید و از همه چی ایراد می گیرد. از حرف هایم، از تلاش هایم و از وجودم. خوشحالم چون که جمعی دورم نشسته اند که دهن کوفتی اش را می بندند و می گذارند قاه قاه به حرف های مسخره مان بخندم. خب واقعیتا خیلی وقت ها مسخره اند دیگر نه؟ ولی مسخره های ژیگولانه و شنگولانه اند. مسخره های لاکچری. من همیشه از آن هایی که مصرع عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم برایشان صدق می کند خوش آمده است. اصلا دوست حقیقی برای من باید دیوانه باشد. از خل بازی هایت ممنونم! به راستی که من از مدل آرامشت بسی خوشم آید، از این فدا سرت گفتن هایت هم همینطور. از اینکه بمب های دورن آدم ها را خنثی می کنی، خنده بر لب هایشان می آوری، باعث میشوی باغچه دلشان تاریکی را نبیند و احساس کرده اند که چه قدر خوب است که آدمی حقیقی باشد، کسی باشد که هوایش را دارد، کسی باشد که محوش نکند.

جذاب لبخند من، تو عاقلی و مهر هم با تو آمیخنه است و چه محشرتر و خفن تر از این؟ برای کسی که میان عقل و احساس درگیر است، تو راهنمای بزرگی هستی. شبیه روزنه ای کوچک میان غار سردرگمی.

لیلای من، از امیدت ممنونم، امیدی که برای خودت تنها نگه نداشتی. پخش میکنی میان تمام دل های هراسان و ناامید. از خنده هایت ممنونم که برایم اطمینان بخش اند، شاید یادم می اندازند که فرمانروایمان چه مهربان است که اینجا هم نشینی بسی نیک کنارم گذاشته است.

دوست دارم هیچوقت پروانه های دلت پر نکشند، دریای آرامش دلت پر از زباله های نفتی نشود. این باغ خرم جان، تشنه نشود، بی آفتاب نماند، خشک نشود.

امیدوارم بمانی، تا بغض هایم نمانند، تا خنده هایمان نماسند.

زادروزت مبارک ژیگول، به امید خوشی های آینده، خوش باش ژیگول.

دوستدارت شیدا، شیدا المسائل، ملکه گوجه های خسته یا هرچه که تو دوست داری!

اسفند یا اسپند، مسئله این نیست.

دانه های رنگارنگ اسفند آرزو، در اسفند دود کن منتظرند تا نوبتشان شود. کمی که می گذرد، ابر دودی فضا را می درد و بوی آرزو های سوخته میپیچد.

واقعیت همین است، گاهی رویاها و آرزوهایمان میان خوشی ها و غم ها، بدبختی ها و خوشبختی ها گم می شوند، آرام آرام می سوزند و وقتی بالای سرشان می رسیم، جز پیکری بی جان چیزی برایمان باقی نمانده. من، ما، آن ها شاید در خاکسپاری عزیزی، دانه های اسفند آرزو را دود کردیم. وقتی که دیگر تکیه گاهی نداشتیم، دوستی نداشتیم، لبخند عزیزی را دیگر نمی توانستیم ببینیم. شاید خانواده ای در رهسپار کردن فرزندش به معرکه ای هراس انگیز دودشان کرد، وقتی که نمی دانستند مسافری که راهی می کنند برمی گردد یا پر می کشد. شاید او که در مجلس شادمانی، غم را در گوشه چشمش میدیدی و گاه این روزها، که هوار می زنیم کرونا کرونا و اسفند دود می کنیم، شاید بی اثر ولی دود می کنیم. حواسم باشد، یادت باشد که میان این غبار، آرزو هایمان را به باد نسپریم. گناه دارند، گناه داریم.

آرزو های عزیز من، در آغوشم محکم نگه تان می دارم، شما نباید در تندباد روزگار مثل دانه های اسفند دود و غبار شوید. با عشق، شیدا

 

+ یک آهنگ قشنگ

پارک ممنوع

گاهی باید میان کوچه پس کوچه های ذهن، اتوبان های مغز، خیابان های فکر تابلوی پارک ممنوع کاشت، گاهی نباید چیزهایی بماند. فریاد های سراسر تحقیر که آدم ها در صورتت تف کردند، اشتباه ها،ترس های احمقانه، گوشزد هایی که پوست نازک لبت هایت، ناخن هایت را ویران کرده اند. باید در شهر ذهن مسافر باشند، چند روزی که استراحت کردند و گشت زدند بروند، نمانند تا شب ها بی خواب شوی. این اخبار کثیف، که بختک امیدت می شوند و تاریکی را به جانت می اندازند، حرف های چرند که دیگران در گوشت نجوا می کنند. باید رهگذر باشند، ماشینشان در سرزمین آشغال ها دفن شود. نمانند تا شب ها بالشتت از رود های شور چشمانت خیس شود. استرس های کشنده، توقع های بیجا و فکر کردن به نارفیقان بی وفا، باید برگه جریمه را به پشت شیشه شان بچسبانی، توقیفشان کنی و بگذاری در زندان آب خنک گوارا بخورند. تا مبادا بغض ها در گلویت ماندگار شوند و با کلمه ای بشکنند و صورتت را بارانی کنند. بدی اش این است که گاه برای مغز هم مسئول نالایق می آید، برای این مزاحم های نابود کننده پارکینگ های چند طبقه می سازد و تو را در تنهایی و تاریکی حبس می کند. آن موقع به یک ابرقهرمان پارکبان نیازمندیم، تا بیاید و با تابلو های جادویی اش زندگی را خوش کند.

پارکبان عزیز، نگذار در گرداب ناامیدی و تاریکی فرو بروم.

 

+ چقدر ستاره روشن برای خوندن! خدارو شکر :)

 

50watts:  "Uncredited illustration from a 1971 French Canadian textbook. This is my scan and I hope to do a full feature eventually."

تا شکوفه سرخ یک پیراهن

دویست شمع آبی یواش را روشن کنم،تا شکوفه سرخ یک پیراهن شاملو را بخوانم و بخوانم و از زندان دوست داشتن شعرش، به یاد تمام درخت ها، مغازه های خاک خورده با کاسب های چین خورده، آدم های خنثی صورت مترو نوبنیاد و اتوبوس های آبی، هات داگ های بی رحمانه جذاب فری کثیفه و تک تک خیابان های شلوغ شهر بیفتم که تلاش کردم دوستشان داشته باشم و نگاهم را ندزدم از روزمرگی که روز به روز در چشم ها بیشتر رخنه میکند. احتمالا غم های عالم را به امید فردایش و تاریخ گذرایش را دوست خواهم داشت، امید داشتن به گل نرگسی که شاید جوانه زند را دوست خواهم داشت. می دانم، می دانم.

گوش ها پوشانده شوند با هدفون ها، موسیقی متن یک بمب عاشقانه پخش شود. کر شوم و هیچ نشنوم از چه میشود ها، بحث ها، متاسفم های معلم ها.

چشم ها بسته شوند بر جدال های گروه فامیلی، توهین ها، اخبارها، توییت ها. فقط باز شوند تا amilie را برای پنجمین بار ببینم‌. دوباره به سرم بزند که فرانسه یاد بگیرم، آهنگ شانزلیزه مرا پیش خود فرا خواند و توی خوشی های کنج کوچکم گم شوم.

می دانی شادی و خوشی باید راهش را در دل ها باز کند، آدم ها باید گاهی کبک شوند و سر در برف فرو برند و اگر نه پیر می شوند، دیوانه و مجنون می شوند و هیچکس نباید امیدش بوی نا بدهد، هیچکس نباید دنیای رویا ها و خیال هایش را در واقعیت های بی رحم فراموش کند.

 

تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم:

زندان دوست داشتن


دوست داشتن مردان

و زنان


دوست داشتن نی لبک ها

سگ ها

و چوپانان

دوست داشتن چشم به راهی،

و ضرب انگشت بلور باران

بر شیشة پنجره

دوست داشتن کارخانه ها

مشت ها

تفنگ ها

 

دوست داشتن نقشة یابو

با مدار دنده هایش

با کوه های خاصره اش،

و شط تازیانه

با آب سرخش

 

دوست داشتن اشک تو

بر گونة من

و سرور من

بر لبخند تو

 

برشی از تا شکوفه سرخ یک پیراهن

سایه بان

خواب زده شده بودم، دوباره جغد شب بیدار. برای امتحان جامعه شناسی سرم را در کتاب کرده بودم، شما آنجا بودی، کیلومترها دورتر، سرزمین غرق آتش. جهان های اجتماعی مختلف را میتوان...، شما آنجا بودی، بادکنک آهنین آسمان را شکافت، بی عاطفه سایه بان دستت را از روی سرمان برداشت. من فقط می خواندم، صرفا کنش گری منفعل و مجبور نیستیم بلکه می توانیم یا در..، ممکن است جهان موجود از بسط و گسترش آن جلوگیری کند.. شما آنجا نبودی، در سرزمینی که قتلگاه حسین بود. آن موقع نمی‌دانستم همین کلمات جامعه شناسی، فردا صبح برایم معنا دارند. هیچگاه منفعل و مجبور نبودی، هیچگاه جهان موجود در آن سوی دریاها، در برابرت از پای ننشست.
میدانید ما هراسانیم. از هشتگ جنگ جهانی سوم، از آهن پاره هایی که ممکن است بر سر خودمان فرو بیایند ولی باز هم امید، خودش را به دل راه میدهد. سایه بان ها با جانی که برای این خاک و مردم می تپد، هنوز کم نیستند و تمامی ندارند.
هم میهن عزیزم! نمی دانم چرا فکر میکنی این عکس ها و متن ها برای او تمسخرآمیز است، نمی دانم چرا لبخند میزنی، نمی دانم چرا در کامنت های خوک، تو از او سپاسگزار بودی. ولی بیا این انقلاب، اسلام و حزب و سیاست را کنار بگذاریم، او سایه بان و سرباز وطن بود، فارغ از همه این چیزها. سردار همان کسی بود که باعث شد تو لحظه ای به این فکر نکنی که ممکن است برده یک مشت آدم خونخوار بشوی، که مجبور نشوی جای کسی باشی که در کمد چوبی را مادرش به رویش بسته و به فریادهای عزیزترین کسانش و صدای گلوله هایی گوش سپارده که قلبشان را می‌درد. هم میهن عزیزم، من نگرانم و دلسوز برایت که چطور این قدر بی منطق شدی، این خواب بس است.
 
پ.ن: متنی دلی بود برای دو روز پیش، همینطور یک عقیده شخصی! بیاین به هم احترام بذاریم :)

روز مبادا

دلم یک ماشین تایپ زهوار دررفته انگلیسی می خواهد که متعلق به نویسنده ای بوده باشد که آخرین کلماتش را با اشک های شادیش پیوند زده باشد. مثل همانی که دیدم و از فروشنده اش پرسیدم عتیقه فروشی کار دلی است نه؟ و او گفت نه، فکر میکردم همه حواسشان به داستان های پشت آن قفل های زنگ زده و کتاب های 40 ساله ای  پر از یادگار های آدم های غریبه هست. دلم میخواست از روایت های آدم های پشت قدیمی های فراموش شده بگوید، از دختری که نامش را اول کتاب بوستان چاپ 1330 نوشته و معلوم نیست چه سرنوشتی پیدا کرده است، از کسی که قفل آبی را برایش آورده است، قفلی که هیچگاه نفهمیدیم چه رازهایی را پوشیده نگه داشته، ولی اوه خانم، عتیقه فروشان قصه گو نیستند.

یک قهوه، از همان کارخانه ای های بی مزه با کمی شیر، در فنجانی آبی که به یاد تمام کتاب هایی که در آن مهمانی های چای خوری برپا بود از مغازه ای در ته کوچه که پر از پیچک های سبز بود. فنجانی برای اینکه لباس ویکتوریایی مخمل را بر تنم کنم ، گلدوزی نیم تمام را بردارم و در خانه ای را تق تق بکوبم و آن شرلی با لبخند دلپذیرش در چارچوب خانه ظاهر شود..

چشمانم را می بندم، در دالان های قلمرو قلب به دنبال آدم هایی میکردم که لبخند هدیه دادند ، شوق و ذوقی کوچک حتی برای چندساعتی و آتش بازی که در دلم برپا کرده بودند. فکر کردن هم به این دوست داشتنی ها، لبخند می نشاند بر چهره ی خسته ام. برای تک تکشان نامه ای مینویسم، هر کدام متفاوت از دیگری و در آخر همان جمله ای را مینویسم که همیشه می گویم : سپاس از اینکه نوری شدی برای این آفتابگردان های خوشی

از آنجا که همیشه در امر مخفیانه پرسیدن دست و پا جلفتی بوده ام، ضایع پیام می دهم و رنگ موردعلاقه شان را می پرسم. خودکارهایم روز به روز بیشتر در خواب مرگ فرو می روند، می کشم و می کشم، گل را، طناب را نه. هر چیزی که با تصوری از آن ها در ذهنم نقش بسته. همه کاغذها را جا می دهم در ته کمد و نگه شان می دارم برای روز مبادا

پرتشان میکنم در سیاهچاله صندوق زرد پست. سیاهچاله ای شاید مملو از نامه های عاشقانه اغراق آمیز یا نامه های سنگدل اداری و بانکی، از اداره پست دور می شوم. هدفون در گوش به ماجرای قتلی به روایت پادکست گوش سپرده ام و در ایستگاه اتوبوس می نشینم و توی شب پرستاره کیفم گم میشوم تا شهروندان بی حوصله از شهر ماشینی اتوبوس را پر کند.

یک از نامه ها روی میز جامانده، بی مبدا و مقصد برای روز مبادا، روزی که گمان کنم کسی نمیتواند خوشحالم کند. نامه ای به من عزیز.

‘the moon shines its brightest merely so we can come alive.’   ​ it’s the silence that speaks to me dangerously impatient it has something to tell oh how i wish you knew &nbs…

قلب سگی

قلب هر آدمی مرا به توصیف وا می دارد. گاهی جانشان را به باغی از گردان آفتابی های موردعلاقه ام می بینم که آفتاب و بارانشان ، خوشی های ریز و درشت زندگانی و خودشان اند، بعضی وقت ها دلشان مرا به یاد دریای پرتلاطم هیجان و فراز و نشیب های زندگی می اندازد که خودشان موج سوار شاد موج هایش هستند. ولی میدانی گاهی زمان ها، قلب ها لانه سگی می شوند که جز صاحبش، بر هر غریبه و آشنایی ستیزوار برخورد می کند، این دل ها روزی مانند هر کدام از ما، شاید باغچه کوچکی داشته اند فراوان از گل های سرخ و پروانه های خوشی ولی روزی کسی آمد، دلربایی که جانشان را از عشق و مهر سیراب کرد، چهره را سراسر منحنی های پهن شادی کرد و خاطرات خوشی گذاردند، قلبی که لانه سگ نگشته بود هیچکس به جز او را نظاره نمی کرد و از جمله اولویت های زندگانی اش او بود. فرد اما خسته شد، شاید هم از آن نخست اهمیتی برایش نداشت ، به هرحال او دیگر نبود. انگار تمام گل های جان را چیده بود، قلب را لگدمال کرده بود و رفته بود.

اینجا بود که قلب، سگی شد. جان دلبسته و وابسته بود و آنقدر سختی و انتظار کشید که از جهان نفرت کاشت و درب دل را بر همگان اطرافیان، حتی همنوعانش محکم کوبید و بست.

قلب های سگی، تنها به خاطر معشوقه ها و دلربایان البته لانه سگ نشدند. گاهی به خاطر هم نشینان خاطره ساز، گاهی به خاطر دیگرانی که چراغ ارزشمندی و مهم بودنشان در قلب ها روشن است، قلب ها سگی خشمگین شدند.. و این رازیست میان تمامی اشرفان مخلوقات، که همه باری شاید حتی لحظه ای کوتاه، حالشان از محوشدگی ناخوش شده و یک ثانیه احساس کردند که از کل این گوی آبی متنفرند، چون این وفاداری و وابستگی بیمارگونه حقشان نبوده است و در آن زمان، سگی به جانشان سری زده، چنگالی بر دل و روح زده و و رفته است.

 

 

+ عنوان از کتاب قلب سگی

Nice to meet you

خیلی وقت ها، توی گذرگاه، پیاده رو، خیابون و مغازه به این فکر میکنم که چقدر وبلاگ نویسی و فضای وبلاگ ها چیز عجیب و قشنگی توی دنیای اینستاگرامی اند، دنیایی که بر اساس ظاهره، که تازه همون جسم مجازی هم معلوم نیست واقعا همون شکلی هست یا نه.

هر روز، آدم های زیادی از کنارمون رد میشن، توی اتوبوس کنارشون میشینیم، باهم منتظر مترو میشیم، کنارهم راه میریم، همه پر از رنگیم، سراسر تفاوت ها و شباهت های ریز و درشت. بعضی وقتا بهم اخم میکنیم، چشم غره میریم، رو از همدیگه برمی گردونیم، حرف های چندشی ساخته از نفرت رو توی صورت همدیگه استفراغ میکنیم. گاهی به هم منحنی های کشدار قشنگ میزنیم و لبخند میفرستیم، میشینیم کنارهم و به حرف های همدیگه گوش میدیم و از هم دیگه تشکر میکنیم. 

توی سرزمین وبلاگ ها، کمتر کسی چهره و رخ های هم رو دیدن، اینجا دنیایی برخاسته از باطنه، کلمه هایی که از فکر ، احساسات و حرف های ما توی صفحه نقش میبندن و هر روز که توی تلاطم جمعیت گم می شم، توی اتوبوس به دختر کتاب به دست نگاه میکنم، به رنگ های خوش رنگ لباس ها نگاه میکنم، با غنچه صورت آدم رو به رویی مواجه میشم، میگم نکنه این آدم ها به بیکرانم نگاه کردند، خوندنش؛ حرف زدن و در واقع از آدمای واقعی اطرافم بهتر میشناسنم، نمیدونم چرا ولی جویبار خوشی توی دلم میرقصه و دلم میخواد به اشرفان مخلوقات، چه ناراحت کننده، چه شادی آور. یه لبخند کشدار تحویل بدم.

شاید دختر توی کتابفروشی، شاید اون پسر ژیگول کافه چی، شاید خانوم اخموی روی صندلی روبرویی، شاید زن فحاش بوق زننده که تیرهای حرفش را به روحم زد، شاید اون دختر با کفش های آل استار قرمز و کوله پوشتی گلی گلی که کنارم نشست و هدفون هاشو توی گوشش فرو کرد و غرق آهنگ let me down slowly شده بود، شاید مسئول فروش شهرکتاب، همون خانومه که از چشم هاش مهربونی میباره، شاید اون مرده که تیشرت مونالیزا پوشیده بود و یک کوه کتاب تاریخ هنر دستش بود، شاید کارمند خسته یا دانشجوی وارسته، شاید تو بودی..شاید ما بودیم..شاید من بودم! من حتی با نوشتنشم ذوق میکنم و پروانه ها میچرخن توی دلم..! خیلی فدق جذاب نیست؟

کاش توی سکوت ترافیک، صف انتظار و دفتر کار و هرجای دنیا، آدم ها مثل بت های برنجی به هم نگاه نمیکردن، از کنار هم رد نمیشدن، چرا ما به هم چشم غره میریم وقتی یک کلمه از حرف های دل و علایق هم رو نمیشناسیم. دلم میخواد با کناری، روبرویی حرف بزنم ولی خب توی یک لحظه به بت رنجی تبدیل میشم که نمیتونه از ترس یا خجالت به خانوم روسری خوش رنگ بنفش بگه چقدر روسری خوشگلی داره. فقط یک لبخند میزنم و سعی میکنم خیلی احمقانه جلوه نکنه.

ببینم شما دختری ندید که کوله پشتی شب پرستاره ونگوگ داشته باشه با آل استار های سرخابی که معمولا همیشه یه انگشتر فانتزی دستشه ؟ و احتمالا در سردگرمی ظاهر یا شایدم زور و گمشدگی خود چادر سرشه؟

+ دوست داشتید با آدمایی که وبلاگتون رو میخونن همکلام شید و ببینیدشون؟

 

گمگشته در شب پرستاره
گردشگر در سطر های کتاب
جستجوگر در دنیای بی انتهای فکر
غرق شده در سرزمین خیال
درک شده در کلمات سرشار ار احساس

و ما اشرفان مخلوقات، روح و فکر بیکران داریم، اگر در زندان بیهودگی ها حبسشان نکنیم :)

Designed By Erfan Powered by Bayan